اولین روز بعد از تعطیلات رسمی (14 فروردین) امور کارکنان باهام تماس گرفت که هر چه سریع‌تر مدارک بیمه‌ایم رو بهشون تحویل بدم تا برای دریافت کد پرسنلی اقدام کنن. یکشنبه با هر سختی که بود خودم رو به مرکز استان رسوندم و با کلی سختی بالاخره کد بیمه‌ایم رو گرفتم. اول از همه رفتم بیمه و اونجا فهمیدم که مدارکم رو گم کردن. باز برگشتم مدیریت و ازشون خواستم فرمم رو پر بکنن و برام مهر و امضا بگیرن تا قبل از پایان ساعت اداری کارهام تموم بشه. باز برگشتم بیمه و اونجا گفتن تو زیرپوشش بیمه پدرتی و باید برگردی اون بیمه رو قطع کنی تا ما بهت کد بدیم. بهشون گفتم همونجور که دختر ازدواج میکنه سریع از زیرپوشش پدرش میاد بیرون، شما هم اینجوری مهر منو بزنید و کارمو راه بندازید. گفتن نمیشه! اینجا ناچار شدم از یکی از همکارام که برادرش توی تامین اجتماعی بود کمک بگیرم که بیمه سابقم رو قطع کنن. درست پنج دقیقه مونده به پایان ساعت اداریشون کارم تموم شد و چون این بار هیچ اسنپی پیدا نمیشد با دو خودم رو به مدیریت زسوندم. مدارکم رو که تحویل دادم گفتن باید انگشتت فعال بشه برای حضور و غیاب، پس فردا صبح زود بیا اینجا که برای ثبت اثر انگشت به یکی از شعبات بفرستیمت. منم ننه من غریبم بازی درآورم که آقا جا ندارم و سختمه و خستمه و ... . گفتن اُکی، بگو به صورت دستی حضور و غیابت رو رد کنن. فردا صبح هم شروع به کارت هست. اینو که گفتن برق از کله‌م پرید! فکر نمیکردم اینقدر زود شروع کنم. به همین خاطر سریع افتادم دنبال یه ماشین که زودتر خودمو برسونم. 

صبح 16 فروردین که رفتم شعبه همه از تعجب دهنشون باز شده بود :)) مثل اینکه قرار بود بازرس بیاد و حضور یک فرد غیرمجاز مثل من براشون به منزله وجود یه نارنجک بدون ضامن بود د: بهشون اطمینان خاطر دادم که تا آخر وقت نامه شروع به کارم میاد. برای همین گفتن برو پشت باجه‌ت بشین و به کارهای مشتریا برس. این نامردای متعجب همونایی بودن که 14 و 15 فروردین زنگ میزدن که تو رو خدا بیا کمکمون، دست تنها نمیتونیم! نکته خوشحال کننده و ناراحت کننده این روز این بود که آخر وقت فهمیدم قراره از خزانه پول بیارن و داشتم به آرزوم که دیدن ماشین حمل پول با گونی‌های پر اسکناس هست برسم. آخر وقت که داشتم حساب میگرفتم دیدم در حد چند میلیارد کم دارم و این رقم فاجعه بود :)) سه چهار بار رفتم توی صندوق و برگشتم و هی عددها رو توی ماشین حساب ضرب و جمع کردم. آخرش یکی از همکارها اومد و گفت چیه؟ چقدر کم داریم؟ گفنم خییییییییلی :)) اونم که تعجب کرده بود از عدد و رقما، یادش افتاد که امروز قراره برامون پول بیارن و این پول (وجوح در راه) رو پیش از ورود به شعبه به حساب خزانه واریز کرده بودن. کاری که نباید میشد! اما شده بود دیگه :) ماشین خزانه اینقدر دیر کرد که همه رفتن خونشون و رئیس تنهایی موند تا پولها رو تحویل بگیره. موقع خداحافظی همکارا گله داشتن که چرا اینقدر کم دارن برامون پول میارن؟ این پول خرج یک هفته یکی از مشتریاست که اصلا حالیش نیست پول نقد نیست و با موجودی توی کارت و حسابشم میتونه همه کار بکنه! به شوخی میگفتن این پول که چیزی نیست بخاطرش یه ماشین به اون بزرگی راه انداختن دارن میان. میدادن به تو، توی تاکسی میگذاشتی و میاوردی :))

این سه روز که بطور نیمه رسمی کارمو شروع کردم باز چند نفر از بانک‌های دیگه اومدن بهمون سر زدن و بعد از آشنایی با من، ضمن عرض تبریک و تسلیت اکثرشون گفتن که بهتره بیفتی دنبال یه کار نون و آبدار دیگه چون این کار پیرت میکنه! همه هم متفق القول نظرشون روی شرکت‌های مرتبط با صنعت نفت و گازه. هی بهشون میگن من زبان خوندم و به امثال من نیاز چندانی ندارن، هیچی حالیشون نمیشه. کاش میشد اسکرین قیمت ترجمه که برای یکی از بلاگرا فرستاده بودمو نشونشون میدادم که دست از سرم بردارن و بذارن لااقل جند سال با این شغل انس بگیرم تا ببینم بعدا چی پیش میاد! بهشون گفتم خوب از شرایط موجود اطلاع دارم؛ اما در حال حاضر چاره دیگه‌ای نیست. من از روی این صندلی بلند بشم، بیست نفر دیگه حاضرن نصف قیمت بیان اینجا بشینن و کار بکنن. نمونه‌ش دخترای دو نفر از خود شماها! پس بذارید دلم به همین بیمه ناچیز خوش باشه تا ببینم روزگار چی برام نوشته ...

 

خداروشکر به جز چند تا اشکال جزئی توی محاسبات (محاسبه بسته ده هزاری به جای پنج هزاری) تا الان پولی کم نیاوردم و به لطف پشتیبانی‌‌های اسماعیل هر روز حسابم میخونه. آخر وقت که درو میبندیم که حساب کتاب بکنیم اسماعیل میگه: چه خبر از حساب کتاب برادر؟ 

منم میگم: اوففففف، فقط اووفففففف ... میزانِ میزااااااان :)) یک قرونم کم و زیاد نیاوردم! تو چی؟

اونم بادی تو غبغبش میندازه و میگه: منو دست کم گرفتی؟ بایدم حسابت بخونه! من بغل دستت نشستم و حواسم بهت هست. حساب منم اوووففففف (میخونه)!!!!!!!