ترم ۵ بودم و خسته از همه بچه بازی های همکلاسی هام. برای اینکه بعدترها بیشتر باهاشون سر یک کلاس بشینم درس ترجمه متون اسلامی رو زودتر از دیگران برداشته بودم و به طبعش با سال بالایی هامون که از قضا همشون هم دختر بودند باید سر یک کلاس مینشستم. ترجمه متون اسلامی ۱ و ۲ با استاد «ق» برای من دو تا از بهترین کورس ها بودن چون ایشون هیچ وقت بدون امادگی سر کلاس نمیومد و متخصص غافل گیر کردن دانشجوها بود. یکی از خاصیت های خوبشون همین اصل غافل گیری بود. یعنی حتی اگه قرار بود از روی یک کتاب درس بده، درس به درس پیش نمی رفت که ما از قبل یک سری طلب نجویده رو حفظ کنیم و بهش تحویل بدیم. همیشه میخواست قابلیت استنباط و استدلالی که درونمون هست رو نشونش بدیم. توی یکی از همون روزهای کذایی ایشون یک بخش از یکی از کتاب ها یا داستان های مقدس مربوط به حضرت عیسی مسیح و برخوردش با جذامی ها رو برامون آورد و اینگونه بود که من برای اولین بار کلمه جذام به انگلیسی رو دریافتم و هنوز هم که هنوزه فراموشش نکردم! چون با تمام وجود حسش کردم. نه در اون کلاس، که حتی در زندگیم!

 

من همیشه مخالف این پیج های اینستاگرامی و تلگرامی ئی بودم که زبان رو شرحه شرحه میکردن و بدون هیچ برنامه و الگویی هر روز و ثانیه و دقیقه به یک سازی میرقصیدن. هیچ وقت هم خودم در شان و اندازه یک معلم ندیدم. برای همین همیشه از سر کلاس رفتن و تدریس فراری بودم. در عوض این کارها من یک پیج اینستاگرام برای خودم زدم که توش راجع به دانشگاه های مختلف و یک سری دانستنی های پایه ای که متاسفانه خیلی از دانشجوهای ارشد و دکتری مون هم ازش بی خبر هستند صحبت میکنم. داستان من با یکی از فالوورها از خیلی قبل پیش تر شروع شد. ایشون از دانشجویان دانشگاه قبلیم بودند و از جماعت ترمکان :) چند باری دایرکت داده بودند و سوال پرسیده بودند و جواب داده بودم. هر از گاهی میومدن و حرف میزدن و زمان میگذشت. همه چیز روبراه بود تا فروردین امسال یعنی زمانی که من میخواستم برگردم رشت. یک شب پیام دادن و کلی در وصف شخصیت محترم من و از این چیزمیزا سخن راندن تا ساعت ۵:۳۰ صبح. علت این بیخوابی هم این بود که توی اتوبوس بودن و در راه شهر دانشجویی. من هم قرار بود فرداش برگردم رشت. همه چی خوب گذشت و انصافا شب خاطره انگیزی بود :)) به جان خودم هیچ حرف بدی هم نزدیم ولی خب interactionها و حرف از آرزوها ما رو به جاهای مختلفی برد که شراب پیل افکن هم نمی برد! روز بعد که من توی مسیر رفت به دانشگاه بودم مجددا پیام ها شروع شد و این بار گفتن نظرتون چیه توی یه فرصتی همدیگه رو ببینیم :)) منم اولش مردد بودم و خب دوست نداشتم هویتم برملا بشه! اما آخرش این حق رو به اون خانوم دادم و گفتم من موافقم. آخرش هم اعتراف کردم که از پیش میشناختمشون. بعدش که یخورده آشنایی دادم و ایشون فهمیدن اون شخص محترم سابق کیه یهو ورق برگشت! گویا من یک بار رفته بودم انجمن علمی و براشون سخن رانی کرده بودم (یعنی خاک بر سر این حافظه داغونم!). هیچی دیگه، بعد از اینکه ایشون فهمیدن من کی هستم یجوری شدن و خب لازم به توضیح نیست که من رو بلاک کردن :)) از اونجا بودم که باز حس کردم یه جذامیم. انگاری که دست و پام رو از دست دادم! یا دماغم افتاده و آنچنان کریه المنظر شدم که هیچ کس حاضر نیست حتی باهاش حرف بزنه! تو خودم شکستم!!!

 

دیروز عصر توی محوطه سعدیه باز یه پیام دریافت کردم با یه همچین مضمونی. البته به جان خودم من با این مورد هم هیچ غرض بدی نداشتم و ندارم چرا که ایشون صرفا دوستم هستند و سن مادرم رو دارن. اما خب هضم حرفاش برام سخت بود. این که دیگه پیام ندم. البته من این حق رو به ایشون و تمام اون هایی که طردم کردن میدم که انتخاب کنن کی بهشون پیام بده یا نده !!!

 

فقط سوالی که یک عمره منو درگیر کرده اینه که چرا من باید تاوان اشتباهات دیگران رو بدم؟! اگر قبلی یک بار گزیده شده چرا من باید جور دردهایی که کشیده و زخم هایی که خورده رو بکشم؟ sad همین ...