۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

بوی عیدی

بعد از چهارشنبه‌سوری دیشب دیگه قصد نداشتم برگردم شعبه و میخواستم‌خونه بمونم و به کارای عقب افتادم برسم. صبح تا ۸ توی تختم گرم و نرمم‌ غلت زدم و بعدشم خیلی ریلکس صبحونه خوردم و رفتم موهامو کوتاه کردم. از حموم که بیرون اومدم میخواستم موهامو خشک کنم که برادرم گفت تلفنت زنگ میخورد. نگاه کردم دیدم یه شماره عجیب غریبه که احتمالا شماره امور بهداشت و درمان و کارکنانه. هر چقدر زنگ زدم خط آزاد نشد. اینترنتمو که روشن کردم دیدم مسئول کارگزینی بهم پیام داده که باهام تماس بگیر. خلاصه حرفاش این بود که باز عکس و مدارکتو بردار بیار که برات سابقه بیمه رد بکنیم. بهش گفتم آخر ساله و من ‌نمیرسم اینهمه راه بیام اونجا. گفت: عیب نداره، بعد از تعطیلات مدارکت رو تحویل بده. اینو که بهم‌گفتن مادرم گفت: استراحت بسه، بدو برو سر کار. دیگه نمیخواد خونه بشینی. 

ساعت ۱۰ که رسیدم دیدم شعبه خیلی شلوغه و اسکناس شمارها دارن ترررر و ترررر پول میشمرن. برخلاف معمول که پولای پاره توی دستگاه‌ها گیر میکرد و یهو صداشون قطع میشد، صدای دستگاه‌ها فرق کرده بود. انگار یه جون دیگه به جوناشون اضافه شده بود. به رئیس سلام‌کردم و رفتم سمت باجه‌های تحویلداری که متوجه شدم دارم اسکناس‌های نو توزیع میکنن. با توجه به حساسیت خزانه‌دار روی پول‌های نو صندوق و با علم به اینکه ما اینهمه اسکناس نو نداشتیم که بدیم دست مردم حس کردم یه اتفاق غیرمعمول افتاده. داشتم به بسته‌های نو اسکناس روی باجه ۴ نگاه میکردم که معاون بهم سلام کرد و گفت: برامون اسکناس نو آوردن. اگه چیزی برای خونه میخوای بگیر تا تموم نشده چون معلوم نیست دیگه کی برامون پول بیارن. بعد از یک سال این اولین محموله‌ایه که برامون آوردن و دیگه معلوم نیست کی باز پول بیارن. 
اینو که گفت بال درآوردم. بهش گفتم: ماشینشون کجاست؟
گفت: پولا رو تحویل دادن و رفتن. 
با شنیدن کلمه 'رفتن' دلم گرفت. دوست داشتم ماشینشونو ببینم. اینکه ‌چجوری ازش پول میارن بیرون و بهمون‌ پول میدن. 😁 سریع رفتم توی خزانه تا ببینم چقدر پُر شده. درو که باز کردم جای خالی چهارنخ‌های ده هزاری و پنج هزاری آزارم داد. هنوز پر نشده بودن! فقط چند بسته ده هزاری، پنجاه هزاری و صد هزاری برامون آورده بودن. بعد از یک سال همین؟ منم جای خزانه‌دار عصبی شدم. هر بار که بهش میگفتن: چند بسته پول بده ببریم برای فلان شعبه، میگفت: بابا یخورده پول بگیرید بیارید. چقدر میبرید اونجا؟ پول خورَک دارن مردمش؟ 😂 بنده خدا حق داشت. هی ما‌ پول رول و باند میکردیم میذاشتسم توی صندوق که موجودیمون زیادتر بشه و اینا خالیش میکردن. نسبت به روز اولی که وارد شعبه شده بودم صندوقمون فقیرتر و لاغرتر شده بود. مشغول همین خیال بافی‌ها بودم که صدام کردن برم برای یکی حساب باز کنم. سریع در خزانه رو بستم و رفتم سراغ مشتری. یخورده که گذشت بهم‌گفتن نامه اومده فردا بانک تا ساعت ۴ باید باز باشه. اینو که‌ شنیدم بهشون‌گفتم ‌من دیگه فردا نمیام 😂 همینجوریش تا ساعت ۱:۳۰ ۲ کلی پول کم میارم تا ساعت ۴ دیگه ورشکست میشم. رئیس گفت: تو پاشو بیا، هر چی کم اومد بنداز گردن خزانه‌دار. خودش از جیب میده 😁
برای پنجشنبه دیگه هم گفتن بیا کمکمون کن چون همه دارن میرن مرخصی و عملا دو سه نفر بیشتر توی شعبه نیستن. گفتم انشاءالله میام ولی برای فردا رو من حساب باز نکنید. من یه تصور دیگه از پنجشنبه‌های بانکی داشتم 😆
 
*****
 
آخر وقت که حساب کتاب میکردیم بهم گفتن نمیخوای پول نو ببری برای خونه؟ گفتم هنوز به سن تکلیف برای عیدی دادن نرسیدم 😁 انشاءالله بعد از استخدام یه فکری براش می‌کنم. همزمان که اینو‌ میگفتم داشتم به اون دو تا عزیزی فکر می‌کردم که بهم‌ گفته بودن باید بی‌نیازشون کنم. 
 
آخرای ساله و واقعا نمیدونم باید چه آرزویی براتون بکنم. از اونجایی که مشخص نیست دیگه کی قراره بیام بنویسم و نمیدونم که باید از چی بنویسم دوست داشتم یه چک سفید امضای بی محل که در وجه حامل هست بهتون تقدیم کنم که خودتون پرش کنید و هر جا تونستید نقدش کنید! که بهم خبر دادن که از سال جدید دیگه چک در وجه حامل صادر نمیشه و اینگونه شد که امسال مجبورم با دستای خالی شما رو راهی سال بعد بکنم. انشاءالله در موعد مقتضی از خجالتتون در میام. 
مواظب خودتون، خونواده‌هاتون و همه کسایی که دوستشون دارید باشید. heart
 
راهنما:
هر ۱۰۰ قطعه اسکناس یک باند محسوب میشه و هر ۱۰ باند (۱۰۰۰ قطعه) یک 'چهارنَخ' به حساب میاد. مثلا یک باند اسکناس ده هزارتومانی معادل یک‌ میلیون تومان (ده میلیون ریال!) و یک ‌چهارنخ معادل ده میلیون تومان (صد میلیون ریال) هست.
۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

آقای ستمکش

بعد از اینهمه پست چرک و پولی گفتم یه پست متفاوت بذارم و برگردم به همون روال سابق زندگیم که از همکلاسیای نادونم مینالیدم. 

یه دختر همکلاسی داریم که بخاطر رتبه 5 ش توی کلاس خانم شماره 5 صداش میکنم. ایشون از همون بدو ترم سه که قرار بود پروپوزالها رو بنویسم توی کار abuse بود. با اینکه من پیشنهاد کرده بودم بیایم کارهامون رو با هم به اشتراک بگذاریم تا اشکالات کارهامون کمتر بشه، ایشون همیشه تاکید داشت هر کس باید به فکر خودش باشه. ایشون هر از گاهی میومدن و پروپوزالشون رو میفرستادن و من بی هیچ توقعی براش درست میکردم و پس میفرستادم. گذشت و گذشت تا اینکه یه سری من کارم رو براش فرستادم و گفتم ممنون میشم با توجه به تجربه بیشترتون توی تدریس اگه ممکنه یک نگاهی به پروپوزال (سوم) من بندازید که اگه اوکیه برای خانم دکتر بفرستم. ایشون خیلی قشنگ گفتن نه وقت ندارم. منم گفتم اوکی. گذشت و گذشت تا اینکه کرونا اومد و کارهای همه عقب افتاد. ایشون همچنان پرزور کارش رو انجام میداد و هی فصلهای مختلف پایان نامه ش رو میفرستاد که براش Revise کنم. یه وقتایی هم که میگفتم الان وقت ندارم و باید تا آخر هفته صبر کنید، با توپ پر برمیگشت و میگفت نه تا اون موقع خیلی دیره و من دیگه نمیتونم اینقدر صبر کنم. من باید تا بهمن دفاع کنم. هفته پژوهش اومد و من کار ایشون رو اصلاح کردم  و قرار شد که ایشونم کار من رو اصلاح کنن که پیچوندن. در آخر مقالات جفتمون به عنوان مقاله برگزیده گروه معرفی شد. گذشت تا اینکه برای فصل 4 پایان نامه ش گیر کرد و سرش کلاه گذاشتن. من براش رایگان کارهاش رو کردم و باز رفت پشت سرش رو نگاه نکرد. بعد از چند وقت برگشت و گفت من دادم 3 فصل اولم رو (با کلی خرچ) ویرایش نیتیو کردن. ولی استاد تایید نکرده و گفته این بدرد نمیخوره. برام درستش میکنید؟ کارشو راه انداختم و رفت. گذشت تا اینکه مشخص شد 5 فصلش تکمیل شده و داره مقاله‌ش رو مینویسه. توی ادیت اونم کمکش کردم و در عجب بودم که این دختر چرا همت نمیکنه بره APA یاد بگیره که اینقدر خارج از عرف آکادمیک ننویسه؟ انتخاب نشریه مقالشم من نوشتم و کاور لترشم براش نوشتم. رفت و برنگشت تا دو هفته قبل از دفاع. اسلایدهاش رو فرستاد و گفت اینا رو برام اصلاح کن. فایل رو که باز کردم دیدم 60 تا اسلایده که اصلا بدرد جلسه دفاع نمیخوره. اسلایداشو به حدود 30 تا رسوندم و گفتم اگه میتونی کمترش کن چون همش 20 دقیقه وقت داری و نمیرسی اینا رو بخونی. گفت باشه و رفت. شبش با دو تا از پسرا که حرف میزدیم گفتم من اینهمه برای این خانم زحمت کشیدم. پایان نامه شم امشب توی فرمت دانشکده بردم. اما یه تشکر خشک و خالیم توی بخش acknowledgement از من نکرده. بنظرتون بهش بگم؟ گفتن بگو. وقتی بهش گفتم با پررویی تمام گفت شرمنده نمیتونم اسم شما رو بنویسم. شما در عوض همه کارهایی که برای من کردید یه پایان نامه کامل از یکی از دانشجوهای استاد راهنماتون دارید که میتونید ازش استفاده کنید. میخواستم بهش بگم اینا رو که خود من نوشتم. چرا باید از تو کپی بکنم؟ اما لال شدم. هیچی نگفتم. چند شب بعدش اومد تشکر کرد و باز وعده سر خرمن داد که "انشاالله بتونم براتون جبران کنم" و رفت. 

ذیروز یکی از بچه‌ها پیام داد که دکتر از فلانی تعریف کرده که نمره کامل گرفته و گفته شماها چقدر تنبلید که هنوز نصف کاراتونم نکردید. 

خواستم بگم اگه ما هم مثل این خانم خودمونو به همه میچسبوندیم و از هر کی یه چیزی میکندیدیم الان مثل اون دفاع کرده بودیم. اما هیچی نگفتم. 



+ چند روز پیش توی بانک به این موضوع فکر میکردم. چرا ماها فکر میکنیم خیلی زرنگیم؟ چرا میخوایم با دررفتن از زیر کار خودمون رو باهوش جلوه بدیم؟ بذارید یه مثال عینی براتون بزنم. فرض کنید یه ماشین خاموش شده یا افتاده توی جوب و راننده‌ش نیازمند کمکه. ملت ما هم که همه خون کوروش تو رگهاشون در جریانه میمیرن برای کمک و میان جلو که یه هل به ماشین بدن. اگه دقت کنید از ده دوازده نفری که پشت ماشین دارن هل میدن فقط دو سه نفر دارن به طور جدی زور میزنن که ماشین از جوب در بیاد/راه بیفته. بقیه صرفا دارن ادا در میارن که بگن آره ما هم کمک کردیم. مثال دیگه‌ش مربوط به مواقعی میشه که نیاز به حمل یه شی سنگین مثل یخچال داریم. طبق قوانین فیزیک اگه همه به یک میزان تلاش کنن فشار کمتری بهشون وارد میشه و راحت‌تر میتونن اون شِی را جابجا کنن. اما معمولا اینجا هم یه عده هستن که فقط دارن ادا در میارن که ببین من دارم زور میزنم اینو بلندش کنم و از طرف دیگه یه گردن شکسته افتاده که مجبوره جور بار این آقای مثلا زرنگ هم بکشه. توی زندگی تحصیلی و کاریم این آدما رو زیاد دیدم و واقعا نمیدونم باید چی کار باهاشون بکنم؟ منم مثل اونا بشم و با کار سبک‌تر، فرسودگی شغلیم رو به تعویق بندازم یا اینکه کار درست رو انجام بدم و نذارم مردم ناراضی باشن.

توی شعبه‌ کارآموزیم به شدت کمبود نیرو داریم و با اومدن من که هیچی بلد نبودم هم همه خوشحال بودن چون لااقل یه نفر بود که میرسید تلفنا رو جواب بده. روز آخر کارآموزیم بود و رئیس به باجه بانک توی یکی از شهرهای اطراف رفته بود که تلفن زنگ خورد و معاون جواب داد. معاون شعبه کتش رو پوشید و گفت من باید برم شهر *** چون رئیس داره برمیگرده سمت شهرشون. پرسیدیم چی شده؟ گفت برادر رئیس فوت کرده و اون باید برگرده. معاون شعبه که رفت داشتم فکر میکردم فردا کی قراره بهشون کمک بکنه؟ یه کارمند از یکی از شهرهای اطراف به این شعبه دادن که اون هم وقتی اومده اینجا 3 هفته مرخصی گرفته و رفته پی عشق و حالش. معاون از دستش عصبی بود که چرا مرخصیاشو گذاشته این وقت سال که همه درگیریم؟ به جز رئیس عملا 3 تا نیروی کاری داریم آقای الف هم که انگار نه انگار کارمنده. صبح میاد انگشت میزنه و میره آخر وقت میاد. آخر وقت که معاون برگشت بهشون گفتم: "به من زنگ زدن و گفتن از فردا نیام شعبه و تاکید کردن که منتظر خبرشون بمونم. اما اگه اجازه بدین من فردا بیام که دست تنها نباشید." همه خوشحال شدن چون آقای الف هم قرار بود فرداش نیاد و مرخصی بره. روز بعد یک نفر رفت باجه شهر *** و عملا دو تا نیروی رسمی توی شعبه بودن که هم باید افتتاح حساب میکردن، هم کارت صادر میکردن و رمز خدمات نوین میگرفتن برای مشتریا و هم کارهای پایا و ساتنا و دریافت و پرداخت وجه انجام میدادن. تازه کارهای مربوط به ATM هم روی دوش اونا افتاده بود. اون روز خوشحال بودم که دارم یه بار از روی دوش اسماعیل و معاون برمیدارم که آخر وقت بهم زنگ زدن فردا بیا مدیریت برای امضای قرارداد. برای همین سر جمع کردم و برگشتم خونه که وسایلمو جمع کنم. یکی دو روز درگیر کارهای قرارداد و ضامن بودم. شب شنبه معاون بهم زنگ زد که فردا میتونی بیای؟ منم گفتم آره میام. چند دقیقه بعدش اسماعیل بهم زنگ زد و گفت کارات درست شد؟ گفتم بله. ولی باید مدارک بره تهران و بعد از اومدن کد پرسنلیم شعبه محل خدمتم مشخص میشه. ولی فردا میام. گفت: "بنظر من اگه حقوق نداری و لزومی نداره توی شعبه باشی نیا. چرا خودت رو توی فشار و استرس میذاری؟" دلم نیومد بگم: آخه شما دست تنهایید. کی به شما کمک بکنه؟ تلفن که قطع شد خیلی به موضوع Occupational (Job) Burnout فکر کردم. اینکه آیا ما باید یک نیروی خوب و مفید در خدمت سازمان و مردم باشیم یا یک نیروی خودخواه که صرفا به فکر منافع خودشه؟ (یکی از ارکان این منافع شخصی سلامت جسمی و روانیه) 

۱۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
معلوم الحال

زبون بسته :(

بعد از چند روزی قطعی سیستم‌ها اول هفته و ماه بانک شلوغ شد و بعضیا کیسه کیسه پول میاوردن که بریزیم به حساباشون. چون فقط یه اسکناس شمارمون سالمه و اکثرا دارن باش پول میشمرن داشتم دستی پولای یکی از مشتریا رو میشمردم که بریزم تو صندوق که یکی از همکارا گفت: "هوای این زبون بسته رو داشته باش  و کارشو زود راه بنداز، همشهریمونه". سرم رو بالا آوردم و به مشتری نگاه کردم. دیدم یه آقای کرولال با پسرش جلوی باجه ایستادن. پولا رو ریختم یه گوشه و دفترچه و پولاشونو گرفتم گذاشتم جلوم تا براشون فیش بنویسم. پولاشو دو بار شمردم. اما اونقدر ذهنم درگیر محاسبه پولای قبلی بود که به جای 90 هزار تومن، 190 هزار تومن براش نوشتم و ماشین کردم. 
بعد از چند دقیقه که رفتن و دوباره مشغول شمردن چرک کف دست مردم شدم، دیدم باز برگشت و دفترچشو گذاشت جلوم. هر کار کردم، نفهمیدم چی میگه. همکارم اومد و گفت براش چاپ نگرفتی. براش چاپ کردم و دفترچه رو بهش دادم. باز موند جلوی باجه و با ایما و اشاره میگفت نهههههههه نهههههههههه! نمیفهمیدیم چی میگه. به پولاش که نگاه کردم دیدم تراول نداره. گفتم این مال شماست؟ گفت: بله (سرش رو تکون داد). از نو پولها رو شمردم. 90 هزار تومن بود :( این یعنی اگه بهم نمیگفت اشتباه کردم آخر روز باید 100 تومن از جیب میذاشتم توی صندوق!!!
براش یه فیش واریز نوشتیم که 100 تومن رو برداشت کنیم. هر کار کردیم پول از حسابش کسر نمیشد و میگفت امضا نامعتبر است. بهش یه کاغذ سفید دادیم که امضا بزنه و بره پیش رئیس اسکن بکنه. با آرامش و حوصله دست بچشو گرفت و رفتن توی صف منتظر ایستادن تا نوبتشون بشه. اینقدر خجالت زده بودم که نمیدونستم چی بگم :(( رفتم پیش رئیس و گفتم اگه امکانش هست کار ایشونو سریعتر راه بندازید. اونم امضاشونو اسکن کرد و گفت تموم شد. دوباره برگشتن پشت باجه من برای کسر از حساب. 100 تومن رو از حسابش کسر کردیم و ازش تشکر کردیم. اونم با بچه‌ش سرش رو با متانت تکون داد و رفتن پی زندگیشون.
بعد که رفتن داشتم فکر میکردم چرا یه آدم به این خوبی باید کر و لال باشه؟ :( اونوقت مابقی آدما با اونهمه نعمت و آپشن همش دنبال دوز و کلک و سود بیشتر باشن.

دیروز آخرای روز که آمار صندوقم رو گرفتم 5000 تومن اضافه داشتم. با خوشحالی نشستم تا ساعت اداری تموم بشه و بریم "سیتواسیون" (situation) بگیریم. ضرب و جمع و تفریقا که تموم شد باز 20000 تومن کم اومد (آیکن گربه شرک با چشمان اشک آلود). گفتم بخدا من 5 تومن بیشترم داشتم. چرا کم اومد؟ :( میخواستم برم از ATM پول بگیرم همکارام جلوم رو گرفتن و گفتن وایسا. ما کسری رو جبران میکنیم. 

چند روز قبلترش هم 40000 تومن کم اومد. اون روز هم از ATM پول گرفتم و گذاشتم روی صندوق که حسابمون بخونه. داشتم میرفتم پول بگیرم اسماعیل جلوم رو گرفت که بیا برو با کارت من بکش، نمیخواد از جیب بذاری. قبول نکردم. اول صبح فرداش که با هم صحبت میکردیم، گفت: اینجا هم حساب باز کردی؟ گفتم آره. گفت شماره حسابت چنده؟ شماره حسابمو از روی کارت خوندم براش. چند دقیقه بعد پیام واریزی 40 تومن برام اومد. گفتم: شما ریختی؟ درست نبود! من اشتباه کردم. باید تاوانش رو میدادم که حواسمو جمع کنم. گفت: نه، درست نیست. تو مهمون مایی. هنوزم چیزی نگرفتی که بخوای از جیب بدی. ما لااقل یه آب باریکه داریم. (آیکن قلب)

امروز بطور رسمی یک ماه کارآموریم تموم شد. البته از مدیریت گفتن فردا هم به عنوان یوم الشک باز برم سر کار. همکارام گفتن اگه میخوای بری دنبال کارهای ضامن و جمع و جور کردن مدارک نمیخواد بیای. اسماعیل که امروز دل گرفته بود. بهم گفت فردا نمیای؟ بیا، حیفه! آبادی میکنی برامون. همینجوریش دوروبرمون خلوته و کسی نیست. لااقل یه کمی حرف میزنیم. شاید فردا هم برم ...

بعدا نوشت: امروز 20 هزار تومن اضاف اومد. اینقدر ذوق کردم :)) 
۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال