۷ مطلب با موضوع «حال نامعلوم» ثبت شده است

بیست و چهارم مهر ۱۴۰۱

امروز بالاخره بعد از چهار ماه و اندی مدرک موقت فوق لیسانس به انضمام مدرک کارشناسم به دستم رسید. نمیدونم باید از داشتنش خوشحال باشم یا ناراحت اما باید این اتفاق اینجا ثبت میشد.

 

میدونم که باید اینجا از شغلم و اتفاقایی که این روزا داره میفته بنویسم. ولی واقعا نمیتونم. کاش حالم کمی بهتر بود.

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
معلوم الحال

بازگشت کارمند نمونه

سلام

نمیدونم از کجا شروع کنم. ولی روزای سختی رو پشت سر گذاشتم. ماه گذشته چند مورد بازرسی و کلاس توی محل شعبه داشتیم و بعد از اتمام یکی از کلاس‌ها متوجه یک لوح تقدیر روی میز رئیس شعبه شدم که با باز کردنش اسم خودمُ دیدم! سرپرست شعب استان از منی که کمتر یک سال سابقه خدمت داشتم به عنوان کارمند نمونه استان تقدیر کرده بود. با دیدن اون لوح تقدیر زرین خستگی اون روزم در رفت و به شوخی به یکی از دوستام گفتم من تا لوح تقدیر زرین از مدیر عامل نگیرم کوتاه نمیام. هفته بعدش از تهران باهام تماس گرفتن و گفتن طرح من به عنوان یکی از طرح های برگزیده بانک در حوزه بانکداری دیجیتال پذیرفته شده و باید برای مراسم خودمُ به تهران برسونم. خیلی هول هولکی و سریع خودم رسوندم و مراسم هم برگزار شد. منم لوح تقدیر رو در غیاب مدیر عامل، اما با امضای اون و از دست یکی از اعضای هیئت مدیره گرفتم و همراه با جایزم برگشتم خوابگاه. هوای تهران به شدت سرد بود و به هر کی که پیام میدادم کار داشت. یا لااقل برای بودن در کنار من وقت نداشت. تنهایی برگشتم خوابگاه و بعدش هم یه دوری توی خیابونا و کافه ها زدم. توی مسیرم یه سر به موزه بانک ملی زدم و اونجا پیگیر یک کتاب چاپ شده از آثار موزه شدم. اولش طفره رفتن و گفتن ما همچین کتابی نداریم اما وقتی عکسشُ نشونشون دادم گفتن این کتاب مختص مدیران هست و به هر کسی نمیدن. یه کم که با راهنمای موزه صحبت کردم، جویای احوالاتم شد و گفت که کارم چیه و چه رشته ای درس خوندم. منم دستمُ پیش گرفتم که پس نیفتم و گفتم: من بانکدارم، اما رشته‌م کاملا غیرمرتبطه. زبان خوندم. 

خندید و گفت: اصلا هم غیرمرتبط نیست. من خودم دکترای زبانشناسی دارم. اینُ که گفت یاد دردانه افتادم. شما که غیریبه نیستید، یه وقتایی که مشتریای رند (از لحاظ شماره ملی، شماره حساب، شماره کارت، موجودی و ...) میبینم یاد اون میفتم. چون خیلی روی این مسائل دقیق میشه و زود یه رابطه ای بین اعداد پیدا میکنه. 

 

*****

 

از پایان نامه هم باید بگم که اوضاع خوب نیست. بهمون اطلاع دادن که این ترم ترم آخره و دیگه از تمدید سنوات خبری نیست و هرطور شده باید کارتونُ ارائه بدین. وقتی کارم برای راهنمام فرستادم گفت: چرا از t-test استفاده کردی؟ باید از ANOVA استفاده میکردی! منم با یک حالت سرشار از استیصال بهش گفتم که من پروپوزالم و مقاله مستخرجم با ANOVA بود اما ماه پیش خودتون گفتین باید از t-test استفاده کنم sad وگرنه من گفته بودم که خطای t-test خیلی بالاست. راهنمام منو مقصر دونست که دیر کارمو تحویلش دادم و منم جوابی نداشتم. گردش کار دفاعم رو شروع کردم که تا قبل از 30 بهمن تموم بشه. اما دیروز یه خبر بد بهم دادن و گفتن من مجاز به دفاع نیستم چون باید زودتر کارم رو تحویل میدادم تا داوران وقت خوندن داشته باشن. حقیقتا دیگه نمیدونم چی کار باید بکنم. کلا رها کردم. همه چیزو رها کردم. دیگه نمیخوام ادامه بدم. crying

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

عقیدتی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
معلوم الحال

برای ۲۱ کامنتی که هیچ وقت تایید نشدند!

صبح که خبر خاموشی سرورها میهن بلاگ رو خوندم گیج و منگ سریع رفتم دست و صورتمو شستم. اینقدر ذهنم درگیر بود که موقع مسواک زدن خمیر دندون رو برعکس ریختم روی مسواک و از اون طرف به دندونام مالیدم! هی میگفتم خدایا چرا کف نمیکنه؟ :((

بعدش سریع رفتم توی میهن بلاگ و دیدم که این خبر بد صحت داره. پنلمو که باز کردم قلبم ایستاد. هنوز  21  نظر تایید نشده داشتم. نظراتی که هر وقت دلم میگرفت، یا خسته میشدم میخوندمشون و باهاشون یه جون به جونام اضافه میشد. نظراتی که معلوم نیست الان صاحباشون کجان. یکی دو تاشون شوهر کردن. چند تاشون ارشد و تخصص قبول شدن و بعضیاشون هم کلا مفقود شدن. کسانی که من هنوز منتظرشونم. هر چند وقت یک بار یه سر به وبلاگم میزدم به این امید که برگشته باشن، نام و نشونی از خودشون گذاشته باشن و امیدوارم کرده باشن به ادامه این راه ...


از صبح دنبال یک راه مطمئن برای پشتیبان گیری از تمام صفحات و نظرات (خصوصی و عمومی) وبم هستم اما هیچ کدومشون بدرد بخور نبودن. خسته بودم، خسته تر شدم ... قلبم شکست! از این بابت که هیچی رو نمیتونیم دوست داشته باشیم. چون خیلی زود ازمون میگیرنش ...

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

چایی

خسته از کارهای تلتبار شده به یاد دوران دانشجویی کتری رو گذاشتم روی چراغ تا جوش بیاد. بعد اینکه جوش اومد دیدم چای کیسه ای ندارم و حیفم اومد بخاطر یه لیوان چایی الکی یه فلاسک چایی درست کنم؛ یه نسکافه باز کردم و بعد هم آب جوش ریختم و بردم کنار بخاری که بخورمش و خواجه امیری گوش کنم که یاد یکی از حرف‌های مادرم افتادم. همیشه میگفت: توی دفتر دقت کردم. معلم‌های ریاضی چایی زیاد میخورن! [برای خودش یه پا discourse analystه] الکی گول این قهوه خورا و ژست روشن فکریا رو نخور که یه نصف استکان قهوه میخورن و توی عوالم خیال خودشون دریا رو میشکافن. اگه آدم ذاتا پر باشه، با همین چایی معمولیم به همه جا میرسه. 

چند سال بعد از تموم شدن دوران طلایی دبیرستان یه بار با چند تا از بجه ها به مدرسه سر زدیم. کلی تحویلمون گرفتن. درست همونجایی که معلما مینشستن، یعنی همون صندلیای زهوار درفته و گلی نشوندمون و از قضا از همون چایی‌ها بهمون دادن. مزه خاصی نمیداد. تازه تلخ و بدمزه تر از چایی های توی خونمونم بود. متوجه شدم مادرم همچین بیراهم نمیگفت. استعداد ذاتی توی وجود آدما نهفته ست. با سیگار و قهوه و ژستای متداول روز نمی تونی خودتو علامه کنی. هر چقدرم بخوای ژست بگیری و ادا در بیاری که آره من خیلی خفنم بازم یه جایی بندو آب میدن و لو میدن که هیچی حالیشون نیست.

توی خوابگاه دلمون که میگرفت، حوصلمون که سر میرفت، خسته که میشدیم، مهمون که میومد و هر بلایی که نازل میشد بچه ها کتری میذاشتن و دور هم چایی میخوردیم. دلم تنگ شده برای اون روزها. دلم یلدای دانشجویی میخواد. شلوغ بازی و سروصدا میخوام. دیگه تحمل سکوت و تنهایی رو ندارن. تشنه یه صحبت طولانیم. با کسی که همه حرفامو بشنوه و بهم نخنده! قضاوتم نکنه! و سرآخر بغلم کنه و بگه "پارو بزن ساحل نزدیکه"*



+ اگه هیچ ارتباطی بین این کلمات پیدا نکردین نگران نباشید. خودمم نفهمیدم چی نوشتم. هی نوشتم و پاک کردم. آخرش شد اینی که هست!

*: دردانه، شباهنگ یا نبولا توی یکی از پستاش (1413) به این موضوع اشاره کرده بود.

موافقین ۸ مخالفین ۰
معلوم الحال

یوسفو

بعد از کنکور رفته‌رفته رابطه‌ی من با دوستان دبیرستانیم به نوعی کم‌رنگ و در مواردی بالکل قطع شد. در این بین هر از گاهی یوسف که بچه‌ها "یوسفو" صدایش می‌کردند، در اینستاگرام یا واتساپ خبری میگرفت و حال و احوال می‌کرد. البته از حق نگذریم چند بار هم بخاطر دیدن من کلی راه کوبیده و آمده بود تا دیداری تازه کند و بعد از آن حتی لبی هم تر نکرده بود و شتابان خودش را به گردنه‌های تاریک جاده‌ی ساحلی سپرده بود تا به موقع به شیفت شب اسکله برسد.

بگذارید کمی به عقب برگردم و در ابتدا یوسف را به شما معرفی کنم ...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال

یک ظهر مرداد

ما بدهکاریم

به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند:

معذرت می‌خواهم چندم مرداد است؟

و نگفتیم

چونکه مرداد گور عشقِ گلِ خونرنگِ دلِ ما بوده است.


"حسین پناهی"


* خبر رو که شنید برق از کله‌ش پرید. اولش باور نمی‌کرد تا اینکه عکسش رو بهش نشون دادم. حدود ده دقیقه ساکت بود، بعدش گفت: س. بدتر از هممون باخت. ضربه‌ای که اون خوردُ هیچ کس نخورد!

بهش میگم: هممون میدونستیم داریم قمار می‌کنیم. توی قمار کسی برنده‌ست که زودتر جمع کنه و بره. هر کی بمونه و بیشتر حرص بزنه، بالاخره اون بلایی که نباید سرش میاد. س. یا بلد نبود، یا دلش نخواست. هر چی بوده مقصر خودشه.

در جواب میگه: این حقش نبود.

جواب نمیدم. فقط نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که ترحم به حال رقیب درسته کار درستیه یا نه؟

یاد حرف سید و میم میفتم: "برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی". احتمالا س. فکر می‌کرد هیچکس رو دستش بلند نمیشه، ولی اشتباه می‌کرد، اشتباه ...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
معلوم الحال