۲ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۲ دی:‌ روز رشت

سلام

خیلی وقته که درست و حسابی اینجا ننوشتم. کلی مطلب پیش نویس دارم که الان نمیدونم بدرد انتشار میخورن یا نه؟ از پست شب یلدا بگیر تا ازدواج‌ها و طلاق‌های جورواجور. اما عجالتا میخوام با یه خاطره خوب این پستم رو شروع کنم.


پارسال درست تو همین روز برای اولین بار اکیپی زدیم بیرون! اونم درست روز قبل امتحان دکتر خ! در حالی که همه سرمست بودیم از دیدن و شنیدن هم خیابونای رشت رو گز میکردیم و از این رستوران به اون رستوران میرفتیم بلکه یه جای خالی پیدا بکنیم و حسابی به شکممون حال بدیم. اون روز برای اولین بار متوجه شدم که چقدر رشتیا شکمو هستن. با یه لحن شوخی گونه‌ی توأم با جدّ به یکی از همکلاسی‌های رشتیمون گفتم: "شما خودتون خونه زندگی ندارید که تو این روز مهم ریختین بیرون و همه رستورانا رو قبضه کردین؟ خودتون که این غذاها رو بلدید. تو خونه بخورید که ما دانشجوهای بیچاره اینجوری گشنه نمونیم". اونم میخندید و میگفت: "ما شادیم و دوست داریم همش خوش بگذرونیم. امروزم روز شهرمونه. برای همین همه یه حس و حال دیگه دارن." راست میگفت. شهر غرق رنگ و نور بود. ساختمون شهرداری که تو هر مناسبت به مقتضای شرایط یه لباس مناسب تنش میکنن مثل یه عروس وسط شهر می‌درخشید. بعد از ناهار همه رفتیم شهرداری و حسابیم چرخیدیم و عکس گرفتیم. اینقدر بهمون خوش گذشت که گذر زمان رو حس نکردیم. تا حدود ده شب نشستیم و چایی خوردیم و خوندیم؛ از ابی و معین بگیر تا گروه آرین و جواد یساری و ... . بعد از گرفتن عکس‌ها هر کی رفت خونه‌ی (خوابگاه) خودش و همه داشتیم به این فکر میکردیم که اون روز بهترین روز عمر دانشجوییمون بوده. بعد از قطعی‌های اینترنت توی آبان و اون روزهای سخت واقعا این اولین بار بود که اینقدر به همدیگه نزدیک شده بودیم. اما ... اما فردای اون روز چشم‌هامون با خبری باز شد که باور کردنش برای هیچ‌کس آسون نبود. داشتیم به اون حادثه فکر میکردیم که پنج روز بعدش خبر مرگ دسته جمعی یه گروه دیگه سیاه پوشمون کرد. اومدیم به اون اتفاق عادت کنیم که کرونا اومد و بعدش هم همه پشت ماسک‌هامون تو چهاردیواریامون قایم شدیم. 

بذارید یه فلاش‌بک بزنم به همین شب، درست یک سال پیش: 

بعد از دورهمی و رسیدن به خوابگاه کلی برنامه تو ذهنم ردیف کردم: دیدن چند نقطه مختلف تو استان و بازم یه دورهمی دوستانه (ترجیحا پسرونه)، تکمیل پایان‌نامه و انتشار مقاله و دفاع توی شهریور و افتادن دنبال درس (دکتری) و کار. 

همه اینا چیز زیادی نبود. اما واقعا توی ایران هیچی قابل پیش‌بینی نیست. به همین خاطر خیلی‌هاشون محقق نشدن. حتی شب تولدم برای اولین بار تنهای تنها بودم و نمیدونستم از زندگیم چی میخوام. ۲۵ ساله شده بودم و دونه دونه دوستام داشتن ازدواج میکردن و میرفتن تو خونه زندگیشون ... اما من هنوز مثل یه پسرک بازیگوش دبستانی بودم که دوست داشتم همچنان از قید و بند همه چی آزاد باشم. راستش رو بخواید وقتی که بچه بودم "فوق لیسانس" برام یه چیز بزرگ بود! "ازدواج" یه چیز مختص آدم بزرگا بود. "کار" و "خونه" و "ماشین" و ... هم به همچنین! اون شب که تنها توی خونه نشسته بودم و داشتم به این بیست و پنج سال فکر میکردم دیدم من به خیلی چیزها نرسیدم. داشتم فکر میکردم من جند سال دیگه قراره به جایگاه هم‌سال‌هام برسم. دو سه ماه همش خوابیدم و بیدار شدم. بدون هیچ امیدی به فردا و آینده‌مون. ناگهان یه اتفاق افتاد که ورق برگشت. برای سومین بار پروپوزالم رو عوض کردم و فرستادم برای گروه. دومین پروپوزال مصوب گروه کار من بود. کاری که فقط براش یک هفته وقت گذاشته بودم! از نفر اول چیزی نگم بهتره! یخورده تلاش کردم و تونستم از بخش‌های ابتدایی کارم یک مقاله استخراج کنم و در کمال تعجب پوستر و مقاله‌م توی هفته پژوهش به عنوان مقاله برتر گروه زبان انتخاب شد. اونقدر حریص بودم که چند تا کار تحقیقاتی دیگه هم شروع کردم. دو تاشون پذیرفته شدن و دو سه تای دیگه نصف و نیمه یه گوشه افتادن. همزمان با همه این کارها معضل بیکاری و بیعاریم هم داشت حل میشد. به مصاحبه دعوت شدم و بعدش هم پرونده‌م برای بررسی بیشتر به استان ارسال شد. کار تحقیقات محلی هم با خوبی و خوشی به اتمام رسید و اگه گندهایی که توی مصاحبه عقیدتی زدم رو نادیده بگیرن احتمالا یک ماه دیگه به دوره آزمایشی دعوت میشم. همزمان با همه این کارها باید کار پایان‌نامه‌م رو تموم کنم که زودتر بتونم دفاع کنم چون به احتمال زیاد از مرخصی هیچ خبری نیست. به چند ماه گذشته که فکر میکنم حس میکنم همش خواب و رویا بوده. بعد از همه نشدنا بالاخره قرعه به نام من افتاد و فهمیدم که اگه بخوام و خودمو قبول داشته باشم میتونم بهترین باشم. الان که نشستم پشت میز و دارم به لیوان چای سرد شده و کتاب‌های پخش و پلای دور و برم نگاه می‌کنم نمیدونم باید تندتر میدویدم تا به این موقعیت برسم یا اینکه باید صبر می‌کردم تا همه چی به وقتش اتفاق بیفته؟ نمیدونم بازم باید بدوم تا از چرخ زندگی عقب نیفتم یا اینکه به برگردم به روتین زندگی سابقم.

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
معلوم الحال

عقیدتی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
معلوم الحال