نمیدونم آخرین بار کی اینجا نوشتم و چیا رو تعریف کردم. از چهار بهمن کارآموزیم شروع شد و از فرداش رسما تحویلدار شعبه شدم . هر روز صبح زود باید پاشم صبحانه بخورم و 6:30 راه بیفتم سمت شعبه. بعد از سند خوردن باجه‌ها و باز شدن صندوق باید حواسم به یه چشمم به مانیتور باشه و چشم دیگه‌م به کشوی بغلم که آخر روز پول کم نیارم. هنوز که هنوز یه جاهایی گیج میزنم و نمیدونم با چه کد دستوری عملیات‌ها رو انجام بدم. یه وقتایی مشتریا عصبی میشن که چرا کارمون رو زود راه نمیندازی. ته دلم میترسم و میخوام جا بزنم. اما همکارام میگن نترس عادت میکنی. یه بخشی از کند بودنم بخاطر سیستم عامل درب و داغونیه که جلومونه. یه بخشش هم مربوط به خواسته‌های فضایی مشتریا میشه. اینکه تا چند ماه دیگه رسما صاحب یه شغل میشم و میتونم از بیمه و مزایاش استفاده کنم خوشحالم میکنه. اما به همون میزان هم ناراحتم. به مسیری که طی کردم فکر میکنم. به اینکه باز هم برگردم و به اون مسیر و بیفتم تو راه علم و دانش یا اینکه قیدشو بزنم و سفت و سخت به کارم بچسبم. اینو به این خاطر میگم که بهم گفتن بچه‌های چند تا از کارمندا هم توی آزمون شرکت کردن و رد شدن. و اینکه من برای تصاحب این صندلی 25 نفر دیگه رو کنار زدم. ای بابا ... اصلا یادم رفت بگم چه کاره شدم. من، دانشجوی زبان، دارم یه متصدی امور بانکی میشم. به هر کی میگم میخنده و بهم و میگه: چقدر مرتبط!!! شغل دیگه‌ای نبود؟

میخندم و در جواب میگم: دوستم کارشناسی و ارشد اقتصاد اسلامی گرفت. الان دبیر آموزش و پرورشه و در کنار اقتصاد دین و زندگی و زبان و عربی هم درس میده. کی اینجا سرجاشه که من سر جام باشم؟ اگه به این موقعیت هم پشت پا بزنم معلوم باز تا کی باید صبر کنم.


خیلی ببخشید. دارم همینجوری عامیانه مینویسم. بدون هیچ فکری. توی این مدت اینقدر درگیر بودم که نوشتن یادم رفته. هر کی نشناسدم فکر میکنه پیش از این جلال آل احمد بودم!!!


*****


خب بذارید از بانک براتون بگم. پیش از این تصورم از بانک محدود به فیلم رفیق بد (عباس احمدی مطلق، 1386) و تا حدودی پادکست "سرخ ‌پوست" احسان عبدی‌پور بود. جایی که توش پول میگیری و پول میدی به ملت و همه کارمنداش شاد و خندانن. وقتی اومدم توی شعبه فهمیدم کلی فرم و دستورالعمل هست که باید دونه به دونه رعایت کنی. سیستم عامل های متفاوت پرسنل و مسئولیت‌های تعریف شده هر کدوم از پرسنل قشنگ سیستم کاغذبازی رو جلوی چشمات میاره. ارباب رجوع وقتی که میاد و میبینه بیکار نشستی و ارجاعش میدی به معاون یا مسئول اعتبارات فکر میکنه دنبال فرار از کاری، در صورتی که تو دسترسی‌های لازمو نداری. آخر اولین روز کاریم بود که فهمیدم ریال به ریال توی صندوق باید محاسبه بشه و با تعداد دقیق اسکناس‌ها و سکه‌ها به مرکز گزارش بشه. اینجا بود که فهمیدم اخ تل اس اصلا کار آسونی نیست :)) درست حدس زدید، همین اول کاری داشتم به دزدی فکر میکردم د: اما وقتی از دریافتی کارمندا، نسبت به حجم کارشون مطلع شدم مغزم داشت سوت مبکشید. بریم سراغ معرفی همکاران:


آقای پ: ایشون رئیس شعبه هستن. یک مرد متدین و آروم که خیلی سعی داره کمکم کنه. وقتایی که پرسنل حرفای ناامید کننده میزنن و میخوان فراریم بدن میگه به حرفاشون گوش نکنم و سعی کنم ازشون کار یاد بگیرم چون تا پنج سال دیگه شعبه دست من میفته و هیچکس دیگه‌ای اینجا نیست. توی کاراش آرامش خاصی داره. بعضی وقتا که مشتری میاد و منم بیکارم صدام میکنه و بهم یاد میده که چطور وارد سیستمای مختلف بشم و کارت صادر کنم، حساب باز کنم، آمار روزانه صندوق رو اعلام کنم و ... .

بهرام: بهرام معاون شعبه و همسایمونه. صبحا میاد دنبالم و با هم میریم شعبه. رئیس میگه آدم باسواد و باتجربه‌ایه و بهتره بیشتر چیزا رو از اون یاد بگیرم. برخلاف رئیس که کند و با طمانینه کاراشو میکنه بهرام خیلی فرزه. چون نیرو کم داریم هم کارهای معاونت رو انجام میده، هم به تسهیلات و معوقات میرسه، هم کارت صادر میکنه. 

آقای الف: ایشون رسما سی سال خدمت کردن و اردیبهشت سال آتی بازنشسته میشن. چون آخرای خدمتشه کسی بهش سخت نمیگیره. صبحا میاد انگشت میزنه و میره خونه. وسطای روز برمیگرده. میز و صندلی ایشون به من رسیده. آخرای روز که صندوق رو میبندیم بهم میگه پسر یه کاغذ سفید پیدا کن و یه جدول بکش. میخوایم بریم حساب کتاب. بین روز هم که مشتری نیست اسکناسای توی صندوق رو میریزه جلوم و میگه نو و کهنه‌ها رو تفکیک کن برای ATM. کارایی که ازم میخواد تا حدودی از مصادیق abuse محسوب میشه چون طبق قوانین من نباید پشت باجه بشینم. چه برسه به اینکه به پول مردم دست بزنم. اما در هر صورت باید قبول کنم که لازم میشه و بهتره هر چه سریعتر یادش بگیرم. باند کردن اسکناسم یادم داده. نمیدونم اینجا چجوری تند و تند باند میکنن. من هر بسته صدتایی که باند میکنم شل میشه :))

اسماعیل: اساعیل نظافتچی شعبه بوده. 25 سال سابقه خدمت صادقانه داره و به تازگی تحویلدار شده. از روز اول منو تحمل کرده و دم به دیقه به سوالام جواب داده. مرد خوبیه. یجورایی مثل ماشوی داستان "سرخ پوست" عبدی پوره. میگه من خیلی ساله پشت این سیستما مینشستم و کار بقیه رو میکردم، اما تازه شدم تحویلدار. از 5 صبح میاد شعبه و کارهای نظافت شعبه رو قبل از ورود همه انجام میده. آخر وقتم که ما میریم توی شعبه میمونه تا اسناد رو بایگانی بکنه و به تمیزکاری برسه. اون سری داشتم راجع به نحوه بایگانی اسناد ازش میپرسیدم. گفت عاموجان این کارا بدرد تو نمیخوره. توی بانک به هر چی دست بزنی میره توی پاچه‌ت. مثلا همین بایگانی کردن. من 20 ساله دارم انجامش میدم و هیچی هم بابتش بهم نمیدن. حتی ATM هم سرویس میکنم اما پولش به یکی دیگه میرسه. پس سرت تو کار خودت باشه و زیاده کاری نکن.

آقای ضاد: ایشون مهمون شعبه ست و فکر میکنم تا چند وقت دیگه بره. یه وقتایی که توی شعبه ست کار این و اونو انجام میده. اگه نوبتش باشه هم میفرستنش یکی دیگه از باجه‌هامون. اینو یادم رفت که بگم یکی از شغبات نزدیکمونو تبدیل کردن به باجه و هر روز یکی میره اونجا به کار مشتریا برسه.

مسعود: مسعود بیشتر تو خودشه. اکثرا داره با تلفن صحبت میکنه. ابدا اشتباه نکیند. مسعود آقا تلفن همراه نداره. منظورم تلفن شعبه ست. مشتریا و هر کی باش کار داره به اون شماره زنگ میزنه. اینم از همون پشت مشتا کارها رو انجام میده. بهرام میگفت ده روز کنار مسعود بشینی از زندگی ناامید میشی. کار نداشتی بیا پیش خودم بشین :)) از حق نگذریم یه سری چیزا رو راست میگه. البته یه جاهایی هم سعی داره حقایق رو نشونم بده و بهم بفهمونه آقا کار توی بانک اون مدینه فاضله نیست، اما چه کنم؟ کار دیگه ای نیست که بشه مشغولش شد. ناگفته نماند، آقا مسعود یه سری توصیه در رابطه با ازدواج white هم کردن د: بهم میگفت گول نخور. پولاتو جمع کن اگه دختر X (منظورش مامانم بود) گفت نوه میخوام بهش بگو خودم بچه‌م هنوز. اصلا نرو سمت ازدواج :)))


فعلا همینا رو داشته باشید تا ببینم میتونم چیزی براتون بنویسم یا نه :) البته این پست‌ها رو هم باید رمزدار کنم چون هر چند وقت یک بار حراست منو میخواد و سین جیمم میکنه!!!


* برای عنوان وبلاگم هم باید یه فکری بکنم. مهربان وقتی که دانش آموخته شد عنوان وبشو نگه داشت چون معتقد بود همچنان یک دانشجوئه. در وقع خودشو یک lifelong learner میدونست. اما من؟! من کارم با درسی که خوندم به یک تضاد رسیده و نمیدونم باید کدومو نگه دارم. اگه پیشنهادی دارید ممنون میشم بهم بگید.