هفته‌ای که گذشت

سلام

جمعه بارونی‌تون بخیر

 

 

یکشنبه:

دزدان محترم، لطف کردن و سوییچ دستگاه‌های وای-فای بلوک‌های ۵ (دانشجویان غیرایرانی)‌ و ۷ (دانشجویان تحصیلات تکمیلی)‌ رو بردن. هنوز که هنوزه توی بی اینترنتی به سر میبریم. بابامون در اومده بس بسته گرفتیم برای کارامون! بسته‌هام گرووووووون :(

دزدین دستگاه‌ها به کنار (که میگن هر کدوم بیست و پنج میلیون تومن ارزش داشتن!). مشکل و بدبختی اینجاست که دزدای خرررر به کفشا و دمپایی‌های دانشجوهای خارجی هم رحم نکردن و بعد از کار انداختن دوربینای بلوکشون اونا رو هم دزدیدن!

- آخه خونه خرابا شماها دو زار آبرو برای ما نمیذارید؟ با روسا و ... کاری ندارم. اتباع **** با خودشون نمیگن ببین این ملت به چه روزی افتادن که کفشای ما رو هم میدزدن؟ :|

 

... (از هفته پیش) تا دوشنبه:

با دوفلوها بحثم شد! از دو هفته پیش اتاق قُرُق شده و دارن کد مینویسن برای مسابقه شریف که جایزه‌ش هفت میلیون تومنه! تا پنج شش صبح بیدارن و سروصدا میکنن و دعوا راه میندازن. از اونور من هفت پا میشم نمی‌تونم لامپ روشن کنم و مراعاتشون رو می‌کنم. بعدش میبینم توی تایمایی که من دارم میخونم حاضر نیستن یه ذره آروم‌تر کار کنن که منم بتونم بخونم. واقعا با این اوضاعشون خوشحال میشم برنده جایزه باشن اما با این مسخره بازیا و بیخیالی طی کردناشون کارشون هیچ نتیجه‌ای نداره! هفته پیش دو سه تا از استادا به بدترین نحو ممکن من رو سر کلاس شستن و چلوندن وهنم کردن روی بند! برای همین بهشون گفتم: بذارید لااقل یه امشبُ بخونم که فردا باز استاد منو با خاک یکسان نکنه. اولش گارد گرفتن که وقتی ما میخوابیم تو رعایت نمی‌کنی :| بعد که با سکوتم مواجه شدن خودشون هم فهمیدن چه حرف مفتی زدن!!!

یکی دو روز صداشون در نمیومد. ولی الان که دارم پست رو مینویسم بهتر شدن :) 

(قصد بدی نداشتم از دعوا باهاشون. ولی واقعا سروکله زدن با دوقلو جماعت سخته! خصوصا اینکه یه حرف رو هی تکرار میکنن. اولی به دومی میگه: چرت و پرت نگو، دومی هم در جواب میگه: خودت چرت و پرت نگو و این چرخه باطل هِی تکرار میشه! :)) ناموصا آدم اعصابش خورد میشه هی یه چیز تکرار بشه. اونم فحشای مودبانه این دو تا گل پسر. اگه فحشاشون تنوع داشت اینقدر حرص نمی‌خوردم!)

 

سه شنبه:

شورای تحصیلات تکمیلی قانون گذاشته که هر دانشجو قبل از دفاع موظفِ حداقل در دو جلسه دفاع مرتبط با رشتش شرکت کنه و از مشاورین و مدیر گروه و نماینده‌شون امضا گرفته بشه. من برای جمع کردن امضاهام و اینکه با قواعد دفاع توی دانشگاه جدید آشنا بشم اولین دفاع آخر سال رو شرکت کردم. باورتون نمیشه چه چیزایی که ندیدم و نشنیدم!!!

جلسه دفاع بیشتر شبیه کارزار جنگ بود. باید اسمش رو میذاشتن جلسه حمله!

داورا به دختر بیچاره گیر دادن که چرا خطوط اول پاراگراف‌هات تورفتگی (indent) نداره (نشده)؟ چرا پانوشت‌هات (foot notes) از یک تا هفتادوهشت هست؟ تو هر صفحه باید از یک تا هر تعدادی که هست بنویسی و صفحات بعدم باید از یک شروع کنی دوباره! و کلی گیر الکی. 

استاد راهنما و دانشجو جواب دادن که این قواعد فرمت نگارش خود دانشگاهِ و دست ما نیست!

داورا توی کتشون نمی‌رفت و میگفتن: فرمتش بیخوده! به هر حال بهتره که تصحیح بشه!!! 

من: :| 

بعدش هم اساتید گروه حمله به همدیگه رو شروع کردن. یکی میگفت چرا توی پیشینه پژوهشت، کارای داخلی رو از کارای خارجی جدا کردی؟ مگه ما تافته جدا بافته‌ایم؟ اون یکی میگفت: نه، به نظر من خیلیم خوبه و مرتبه! دیگری میگفت: چرا باید حتما پایان‌نامه‌ها توی پنج فصل نگاشته بشه؟ شما برو پایان‌های MIT رو ببین! یکی چهار فصلِ! یکی هفت فصلِ و ... ! اون یکی میگفت: نه همین خوبه. شما داری عقاید خودت رو تحمیل میکنی. باید همه چی همینجوری منظم و منسجم باشه؛ اینجوری بود که جلسه دو ساعت و نیم به طول انجامید! و تمام این مدت دختر بیچاره ایستاده بود و یادداشت برداشت که اصلاحات حضرات رو اعمال کنه!

مورد دیگه‌ای که می‌خوام بگم اینه: به دخترک حمله کردن که سوال اول پژوهشت (Research Question) خودش سه تا سواله! چرا توی یک سوال نوشتی؟ :/ اینجا بود که راهنماش جواب داد: داور محترم موقع تصویب پروپوزال گیر داده بوده که این سه تا سوال باید یکی بشه! من هم الان شواهد و مدارکش رو توی اتاقم دارم. اگه میخواید بیارم تا ببینید؟ خودتون همچین حرفی زدین. حالا گیر دادین چرا اینجوری نوشته بشه؟!..

آخرین گیرم این بود که چرا نوشتی پژوهش کیفی؟ تو کارای کمی هم انجام دادی! پژوهشت کمی-کیفی (Mixed) میشه. نیم ساعت هم سر این موضوع افاضات کردن ...!

و در آخر یک هفده به دخترک دادن و روونه خونه‌ش کردن! دلم براش سوخت. هشتاد داستان (چهل داستان فارسی و چهل داستان انگلیسی) رو خونده بود و اونهمه جون کنده بود. بعد جلوی پدر و مادرش اونجوری شستنش!

 

چهارشنبه:

دومین جلسه دفاع رو رفتم. امروز اوضاع بدتر از دیروز بود. داورا گیر دادن که عنوان پایان‌نامه‌ت مشکل داره! باااااااید عوض بشه! حالا این بیچاره مقالشم چاپ کرده و اونا بش گیر ندادن، داورا ول کنش نیستن. نماینده تحصیلات تکمیلی میگفت: این امکان اصلا وجود نداره که عنوان پایان‌نامه عوض بشه! همه چی توی ایران‌داک و اسناد شورای تحصیلات تکمیلی ثبت شده. ایشون نمی‌تونن از قانون تخطی کنن و الان عنوان رو عوض کنن. داورا بازم گیر داده بودن که نخیرررر، عنوان اشتباهِ و به جای این کلمه باید فلان کلمه بیاد!!!

تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که این حضرات مگه موقع تصویب پروپوزال‌ها شور و مشورت نمی‌کنن؟ چرا همون موقع به دانشجو نمی‌گن عنوانت رو اصلاح کن؟ چرا همه چی رو میذارن برای روز دفاع؟؟؟ راهنما و مشاور چه کارن این وسط؟ مگه پول نمی‌گیرن که این موارد رو بررسی کنن؟ چی کار میکنن دقیقا؟؟؟...

ظهر خانم ش. (مدرس دوره IT-ELT 2019) زنگ زد و بعد از مصاحبه گفت که حراست دانشگاه اسم شما رو هنوز تایید نکرده. برای اینکه مثل دفعه قبل شرمندتون نشیم بلیت نگیرید تا آخر وقت اداری تکلیف کارتون مشخص بشه. منم گفتم: اگه من تنها مرد شرکت کننده دوره‌م نیازی نیست بخاطر من اینهمه راه بکوبین برین دانشگاه! ایشون حرف گوش نکردن و تا سه چهار دانشگاه بودن و بالاخره خبر دادن که جواز حضور من رو گرفتن. 

 

پنجشنبه:

دوازذه شب سوار اتوبوس شدم به مقصد تهران. بازم باید میرفتم الزهرا. پنج و نیم صبح آزادی بودم. توی اون سوز و سرما ماشین گرفتم و راهی ده‌ونک شدم. ساعت شش‌ونیم اونجا بودم. هر جور حساب کردم دیدم این ساعت نگهبانا راهم نمیدن. پس برای اینکه یخ نزنم از سوپر مارکت یه شیر و یک گرفتم و بعد خوردن شروع به بالا پایین کردن خیابونا کردم. انقدر چرخیدم که دیدم از ولی عصر سر در آوردم. دیدم ساعت نزدیکای هفت‌ونیم شده برگشتم سمت دانشگاه. 

وارد نگهبانی که شدم و گفتم: میخوام برم دانشکده علوم انسانی گفتن نه خیر، نمیشه! باید بری علوم اجتماعی!!! داشتم توضیح میدادم که دوره‌م علوم انسانیِ که دیدم یه صدای آشنا از پشت سرم داره میگه: دوره فناوری  دانشکده علوم انسانیِ. ایشون هماهنگ شدن. نامشون رو من خودم دیروز آوردم. 

سر برگردوندم دیدم خانم ش. با یه جعبه شیرنی و فلاسک پشت سرم ایستادن. نگهبانا همچنان پاشون رو توی یه کفش کرده بودن و اصرار داشتن که از ورود من جلوگیری به عمل بیارن و میگفتن نامه‌ای از طریق اتوماسیون برامون نیومده! باید نامه الکترونیکی بیاد. خانم ش. هم میگفت شما نامه‌های روی میزتون رو چک کنید. اسم ایشون رو اول لیست گذاشتیم حتی که اینجوری علاف نشن! آخرش جلوی اسمم یه تیک زدن و گفتن: بفرمایید داخل. 

خانم ش. بهم گفت: شما چی کار میکنید که انقد حراست بهتون حساسه؟ :))

وقتی رسیدیم توی کارگاه چون هنوز دو ساعت و نیم وقت داشتیم و حدس زد هیچی نخوردم بساط صبحانه رو برام فراهم کرد. منم خجل ریزریز خوردم و زیر لب تشکری کردم و بعدش همنیجوری حرف زدیم و زدیم و زدیم تا اینکه دیدم دیگه داره ده میشه. اولین شرکت کننده خانم ک. بود که وارد کلاس شد. ایشون مدرس سفیر هستن و توی اینستاگرام یه پیج دارن که من چند بار ازش سوالام رو پرسیدم. فکر نمیکنم من رو شناخته باشه! به تنها موضوعی که تو طول دوره پی بردم این بود که خانمای گروه صرفا high tech ّبودن! لپ تاپای گرون و جینگیلی و گوشیای خفن. اما بلد نبودن باشون کار کنن :)) خانم ش. آخر ساعت موقع خداحافظی گفت: شرمنده که اینهمه راه کوبیدین و اومدین و چیز تازه‌ای برای گفتن بهتون نداشتیم. نه تنها هیچی یادتون ندادیم که شما تو این دو ساعت قبل کلاس و دو ساعت قبل از شروع کلاس کلی چیز یادمون دادین :) (یکی از مشکلات ایشون ف*لتری*گ بود که من راهنمایی‌شون کردم چطور دورش بزنن، بدون این که هر ماه ده تومن پول VPN بدن. خخخخ). منم بابت پذیرایی و صبحانه و همه چی تشکر کردم و باز راه افتادم سمت آزادی. 

تو طول مسیر داشتم به این فکر میکردم که یعنی اینهمه سختی و اینهمه توی مسیر بودنام می‌ارزه؟‌ چرا بعد از اینهمه سال هیچ حرفی برای گفتن ندارم؟‌چرا بلد نیستم جلوی جمع حرفام رو بزنم؟ چرا ... :(

 

mail میم: خیلی ***! درسته بزرگتری و احترامت واجب. ولی بازم ***. ******!

بهت گفتم: دوست ندارم short shelf life داشته باشی بعد همین‌جوری گذاشتی و رفتی؟ میری برو. ولی چرا وبت رو میبندی؟ لااقل بذار بخونمت. کامنتم نمیذارم که آزارت بدم. فقط بذار بخونم...

- ممنون بابت راهنماییت. اما نه وقتش رو دارم نه حالش رو. فوقش فلج میشم و خلاص میشم از دست این زندگی کوفتی.

- خدا رو شکر که قبول شدی؛ پیش پیشم تولدت مبارک (حال ندارم و صد البته جاشم ندارم -بلاکم- که ۲۷م بهت تبریک بگم!)

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

تاوان؟

مَن عَیِّرَ مُؤمِنا بِذَنبٍ لَم یَمُت حَتّی یَرکَبَه

«هر که مؤمنی را به گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود آن گناه را مرتکب گردد.»

امام صادق (ع)

enlightenedراهنمایی که بودیم یه دوست داشتیم که به غایت بدخط بود. جوری که صدای استادها در اومده بود که "آقاجان این چه وضعشه؟! قشنگ‌تر و مرتب‌تر بنویس!". این رفیقمون خودکار رو هم به یه سبک خاصی توی دستش می‌گرفت که قابل توجه بود. بیشتر مواقع با بچه‌ها دستش می‌نداختیم. امشب دیدم خودم همونجوری خودکار رو توی دستم گرفتم و داره به زور و خرچنگ قورباغه‌وار می‌نویسم. یاد این حدیث افتادم! ینی همون چوب بی‌صدای خدا خورده توی سرم؟ sad دو ماهِ که دست راستم بی‌حسِ و دکترام هیچ دلیلی براش پیدا نکردن. هر کاریم میکنم بیمه دفترچم رو تمدید نمیکنه و میگه باید دفترچه‌ت بری همون شعبه‌ای که صادر شده!

این سری رفتم درمونگاه دانشگاه که یه داروی درست درمون بهم بدن؛ موقع برگشت دیدم سرنسخه با تجویز روغن بابونه و دمنوش بادرنجبویه زدن زیر بغلم! از دکترم شانس نیاوردم!!!! مگه دکترا مخالف طب علفی و سنتی نبودن؟!

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

مادر

در راستای پست آهنگین قبل گفتم اینم بندازم وسط بیان که خاطراتتون زنده بشه. smiley

 

enlightenedمادر - سرژیک

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
معلوم الحال

بانوی شرقی

خیلی وقت بود که می‌خواستم این آهنگ رو با شما شِیر کنم ولی خب هر بار یه مشکلی پیش می اومد. یا شهادت بود یا سفر بودم و امکانات آپلود نداشتم یا .. .

امشب دیدم در آستانه روز مادریم. گفتم به این بهانه آهنگ جدید و پرتکرار پلی‌لیستم رو بندازم وسط بیان و در برم smiley

 

تقدیم به همه بانوان شرقی 

 

 

پ. ن. ۱: دیروز و امروز توسط اساتید شسته شدم! آب شدم رفتم زیر زمین crying شِیم آن می!

پ. ن. ۲:‌ قضیه انتخاب استاد راهنما و مشاور متنفیه! اساتید گروه خودشون تصمیم می گیرن که راهنمای کی بشن و خودشون هم مشاور رو تعیین می‌کنن! عملا هیچ اختیاری دست دانشجو نیست!

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
معلوم الحال

استاد :)

بذارید یه داستان خفن براتون تعریف کنم. ظهر جمعه زیر بارون شدید سوار اتوبوس شدم که بیام رشت. همه چی تقریبا امن و امان بود تا اینکه رسیدیم آباده. اتوبوس وایساد تا مسافرا برن گلاب به روتون دششوری و منم پیاده شدم. بعد که راننده گفت بپرید بالا داره دیر میشه همین که اومدن بالا دیدم یکی کنار صندلی من، که دقیقا وسط اتوبوس بود، ایستاده و داره با تلفنش حرف میزنه. یه آن با دیدنش جا خوردم!

قیافه ش شبیه استاد ص. بود. استاد ص. هم شبیه آقا مجید مسئول شب خوابگاه دوره لیسانسمون بود. هی میخواستم بهش سلام کنم بگم آقا شما آقای فلانی هستید؟ هی به خودم نهیب میزدم که بتمرگ بچه، زشته!!! فقط دعا دعا میکردم این آقا اصفهان پیاده بشه تا مطمئن بشم استادمون نیست. 

سرتون رو درد نیارم. این آقا که صندلی پشتی منم بود تا خود رشت با من بود و من هنووووووز روم نمیشد ازش بپرسم آقای فلانی شما فلانی هستی؟

 

دیروز صبح کلاس تحلیل گفتمان داشتیم. استاد اومد سر کلاس و شروع کرد به حضور غیاب. من هنوز داشتم این قیافه رو با قیافه ای که توی تاریک و روشن اتوبوس دیده بودم مقایسه می کردم. ایشون اسما رو خوند و خوند تا رسید به من! 

- آقای معلوم الحال! چقد قیافه تون آشناست، اون سری با هم هم‌سفر نبودیم؟ frown

+ استاد حقیقتش من شک داشتم. هی می خواستم بپرسم ازتون روم نشد! cool

- منم شک داشتم smiley

اینو که گفت خیالم یخورده راحت شد. چون همش با خودم می گفتم الان میگه این بچه چقد بی ادب بود که یه سلام ناقابلم نکرد!

کلاس هی پیش میرفت و هی من مطمئن تر میشدم که شیرازیه! اول بخاطر حرفاش! مثلا یکی از بچه ها مهمون آورده بود سر کلاس. گفت اومدی نشستی دیگه! زشته بیرونت کنیم. بعدش سیلابس بهش داد گفت دستات خالی نباشه laugh اضافیم هست. 

 

آخر کلاسم که شد من بهش گفتم: استاد میشه شمارتون رو داشته باشیم؟ (چون گفته بود روی غیبت حساسم و اگر قراره غیبت کنید باید قبلش اطلاع بدین). گفت: البته. و شماره ش رو روی تخته نوشت. ۹۱۷ش رو که دیدم گل از گلم شکفت. 

یکی از بچه ها گفت: استاد ۹۱۷ کجاست؟

من گفتم: شیرازه دیگه. شماره منو خوبه داریا!!!

بعدش رو کردم به استاد و گفتم: من همش فکر میکردم شما رشتی هستید.(صادقانه بگم فکرشو نمیکردم استادا با اتوبوس سفر کنم blush). 

استادم برگشت گفت: منم فکر میکردم شما رشتی هستید. smiley

 

+ ما در این پست از جنوب تا شمال فارس را شیرازی پنداشتیم چون دلمون خواست د:

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
معلوم الحال

تلسی - برای آخرین بار

خسته شدم از همه ی بی نظمی هایی که توی این کشور هست و روی اعصابمه!

چند روز پیش راجع به همایش تلسی گفته بودم که تازه زنگ زدن که ما میخوایم همون صفحه ای که مربوط به شما بود و شکل داشت رو اصلاح بکنیم و براتون بفرستیم. غیر از اون صد تومن پول اضافه از من گرفته بودن برای یک ورک شاپ که اجازه شرکت درش رو بهم ندادن (به بهانه اینکه دیگه ظرفیت نداریم!) و گفتند پولتون رو پس میدیم.

دیروز وسط کلاس بودم بهم زنگ زدن که آقای فلانی ما صد تومن براتون فرستادیم اما پنجاه تومن اضافه دادیم! لطفا اون رو برگردونید. به اضافه ۸۸۰۰ تومن پول پست indecision منم چون نه حوصله بحث باشون رو داشتم نه وقت داشتم باز توجیحشون کنم گفتم چشم! الان کلاسم بعد از کلاس میفرستم خدمتتون و انیم ساعت بعد هم پول رو براشون برگردوندم.

امروز پست چی زنگ زد که من بسته تون رو بردم خونه فلانی. به مادرم زنگ زدم که برو بسته رو بگیر و از محتویاتش برام عکس بگیر بفرست. اونم لطف کرد و فرستاد.

چی دیده باشم خوبه؟ sad

دقیقا همون صفحه رو بدون هیچ ادیتی برام فرستادن (نه غلط املایی توی نگارش اسمم رو درست کردن نه affiliationم رو!). پایینش با خودکار نوشتن این چکیده در همایش فلان ارائه شده است! مهر و دو تا امضا indecision

انقدر عصبی بودم که به مسئولش توی واتساپ پیام دادم و گفتم من قول میدم این پیام اول و آخرم به شما باشه اما واقعا روی ما رو سفید کردین با ابن نظم و هماهنگی تون. من پشت دستم رو داغ کردم که دیگه نه توی این مملکت درس بخونم و نه کار پژوهشی بکنم! این یکی از فعال ترین انجمن های وزارت علوم و یکی از بهترین دانشگاه های کشوره (دانشگاه شیراز کی بلدن با افتخار بگن ما دانشگاه پهـ*****ی بودیم!)، دیگه وای به حال بقیه!!!!!

بعنت به همشون. از همشون متنفرم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
معلوم الحال

حرف حساب (۳)

در تخت‌خواب همیشه دو قصه گفته می‌شود

قصه‌ی من

و قصه‌ی تو

هرگز مایی نبوده است

باور نکن

بخواب و تاریک شو.

«افشار رئوف»

 

شب ولنتاین رو باید به بلاکی بگذرونیم. البته جناب یار بنده رو بلاک نکردن! که یک دوست گرام داریم این لطف رو در حقم کردن.

یه عده میگن آدم به آدم زنده‌ست. دولت آبادی میگه آدم به آدمه که زنده‌ست و این عشق آدماست که اونا رو سر پا نگه داشته. کاش میفهمید آدما همیشه دنبال طبیب جسم نیستن و بعضی وقتا کسی رو میخوان که روح بیمارشون رو درمان کنه ...

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
معلوم الحال

تلسی

بعد سه ماه از تلسی (انجمن آموزش زبان و ادبیات انگلیسی ایران) زنگ زدن که سلام آقای فلانی، خوبین؟ ما اصلاحاتی که درخواست داده بودین رو براتون ارسال می‌کنیم. گواهی ارائه رو دارین، درسته؟

- بله. کتابچه جدید رو میفرستین؟

تلسی بورد: نخیر. فقط همون صفحه مربوط به شما رو اصلاح کردیم. پرینت می‌گیریم میفرستیم خدمتتون.

indecisionsurprise

بشون میگم: امکانش هست pdf کتابچه اصلاحی رو لااقل در اختیارم قرار بدین؟

میگن: نه، امکانش نیست. بخاطر فلان و بهمان و حق و حقوق این و اون ..

 

با اختلاف بدترین همایشی بود که توش شرکت کرده بودم. درد و بلای هرچی همایش ملیِ بخوره تو سر اینا که مثلا بین المللی بودن angry

آخر مدرسه تابستانی به یکی از استادای دانشگاه الزهرا گفتم کتابی که گفته بودین دارین می‌نویسین و توش یه چپتر هم راجع به زبانشناسی پیکره‌ای نوشتین رو کدوم انتشارات چاپ می‌کنه و چطور می‌تونیم تهیه کنیم؟

برگشت گفت: فعلا تو مرحله طراحی جلد و کارای فیپا ایناست. قراره توسط انتشارات دانشگاه چاپ باشه. چاپ که شد شما ایمیل بزنید فایل pdfش رو خدمتتون ارسال می‌کنم. این روزا کسی کتاب نمی‌خره!

از یه طرف آدمایی داریم که انقد خاکین که خودشون میگن بیا pdf کتابُ بهت بدیم. از اینور اینا که حاضر نیستن کتابچه چکیده مقالات رو هم بدن no

موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال

بار دیگر شهری که دوستش نداشتم ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
معلوم الحال

جهل

نوزده ساله بودم که شدم دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی. به قول دکتر میرعمادی:"فکر می‌کردم دروازه خیبر را از جا کنده‌ام". با اینکه نه دکتر شده بودم نه مهندس که خانواده بهم افتخار بکنن ناچار بودم بروم اون سر دنیا و زبون ینگه دنیا و ملکه الیزابت چندم را بخوانم و بلغور کنم. اوایل فکر می‌کردم چنان کار شاقی‌ست که نگو. عشق می‌کردیم وقتی که نسخه اصلی آثار نویسنده‌ها را می‌خواندیم. زندگی کردن لای آثار همینگوی و فیتزجرالد و توماس هاردی و عاشقانه‌های شکسپیر و افسانه‌های یونان باستان عالمی داشت. 

تب اینستاگرام که بالا گرفت یکهو همه شدند سلبریتی و کتابخوان و زبان‌دان. هر کسی یک کتاب قطورِ رنگیِ دهن پر کن دستش می گرفت و توی پارک و کافه و بوستان کتاب (این آخری مال همین چند سال اخیره) عکس مینداخت و با نقدهای آتشین بزرگان ادبیات جهان را می‌کوبید و گهگاهی هم قطعات عاشقانه و عارفانه این و آن را به هم می‌چسباند و تحویل خلق الله می‌داد. همه شده بودند منورالفکر. ازطرف دیگر هم جاهایی جا پای دیگران می‌گذاشتند. یعنی الزاما همه رستگاری در شاوشنگ را می دیدند و همه بی برو برگرد یک دل نه صد دل عاشقش میشدن و بالاترین امتیاز ممکن را به آن می‌دادند و در کنارش از مخاطبین پیج خود عذر می‌خواستند که چقدر دیر فیلم را دیده‌اند! وارد ماراتنی شده بودند که همه را شبیه خوشان کنند. یک جاهایی خون آریایی شان به جوش می‌آمد و دنباله رو شعار "ما خوبیم و دیگران بد" می‌شدند و در مواقعی هم "با تیغ تیز خود همه خلق الله را به باد انتقاد می گرفتند که چقدر شماها - دقت کنید، شماها؛ انگار ننه شان اینها را در اینگیلیس زاییده بود- بی فرهنگ و بی شعور -بلانسبت البته- و بی کلاس هستید و .." 

داشتم میگفتم ... توی این جَو بودیم که یکهو زبان شد مظهر پرستیژ اجتماعی. تا ما خواستیم خودمان را بالا بکشیم، دیدیم ملت انگلیسی را تمام کرده‌اند و رفته‌اند به سراغ فغانس و در پی آن آلمانی و اسپنیش و تانزانیایی دارند یاد می گیرند. ما همچنان انگلیسی‌مان را می‌خواندیم و رفته رفته هم می‌فهمیدیم که هیچی نمی‌فهمیم. یعنی من یکی که اینطور بودم! همکلاسی بفهم هم تا دلت بخواد داشتیم که الان نمی دونم دقیقا کدام گوری هستند. القصه ترم چهار آمد و زبانشناسی یک را گرفتیم! رفتیم تو بحر این موضوع که حیوانات هم چون انسان زبان دارند اما این زبان انسان است که human specific است چرا که ویژگی هایی دارد که حیوانات عمرا بتوانند به گرد پای آن برسند. با چامسکی و نمودارهای مادر مرده‌اش آشنا شدیم و هی ایکس بار و کوفت و زهر مار کشیدیم و خط زدیم و این را زیر آن آوردیم و با فلش به آن یکی وصل کردیم تا گذشت و گذشت. ترم هفتی هم چهار واحد روش تدریس گذاشتند جلومان که فردا روز معلم شدیم بدانیم چه به چه است. مخلص کلام این بود: در روش دستور-ترجمه (Grammar-Translation Method) تمرکز برا دستور زبان و لغت صرف بود و با آمدن Audiolingualism (انصافا فارسیش یادم نیست! اما خودمانیم، ترجمه فارسیش هم خیلی چرت است!) چه‌ها بر سر آموزش زبان آمد و بعدها که Competency های جدید کشف شدند (در علم زبان بهش می‌گویند توانش) و آخرسر رسیدیم به روش های نوینی همچون CLT (شیوه ارتباطی - Communicative Language Teaching) و Task-Based Language Teaching (شیوه تکلیف محور) و دفتر لیسانس بسته شد.

ارشد که قبول شدیم و رفتیم سر کلاس دیدیم که ای دل غافل! چهار سال هر چه علم تاریخ گذشته بوده کرده اند در پاچه مان و چه نشستی که عمرت بر فنا رفته! یک زمانی فکر می کردیم با همین دوزار سواد مرزهای جغرافیایی را در می نوردیم و می شویم سفیر صلح و دوستی و می افتیم دنبال گفت گوی تمدن ها و غلط های اضافی ... ؛ بعد دیدیم که نه! چامسکی تنها یک سر مثلث زبان معاصر بوده. چامسکی در آمریکا زبانشناسی خودش را گسترش داد و مایکل هلیدی -جنت مکان که نور به قبرش ببارد- در اروپا شد فانکشنالیسیت و گفت ما در زبان نقش هایی را اجرا می کنند و هر چه هست این نقش هاست و از این روایات. ضلع سوم هم cognitivistها بودند که خود این قصه سر دراز دارد ...

مایکل هلیدی (بر خلاف چامسکی که به دنبال شباهت های بین زبان ها بود) بر این باور بود -خدابیامرز تا دم مرگ هم از حرفش برنگشت- که اصلا نه تنها دو ملت نمی توانند زبان یکدیگر را بفهمند که دو آدمی که در کنار هم هستند هم بعضی وقت‌ها از فهم هم عاجزند! من باب مثال "عشق": هر کس یک تعریف و باوری از این مفهوم انتزاعی دارد! یا "فلفل"که برای یکی ممکن است تداعی کننده پپرونی باشد، برای دیگری یادآور تندی و عرق، و برای سه دیگر ابزاری تربیتی (laugh)! (سخنان این استاد را پیش از این در کانال تلگرام شخصیم گذاشته بودم) 

در روش تدریس فوق لیسانس هم گوش‌های مخملیان فهمید که هیچ دو انسان و به طبع هیچ دو فراگیری عین هم نیستند و معلم موظف است برای هر کس شیوه‌ی مناسبی در پیش گیرد تا مادرمرده به یک جایی برسد! اینطوری نیست که دو تا زبانشناس و روانشناس بنشینند و یک متد طراحی کنند و اینها این سر دنیا چشم و گوش بسته به کار ببرند!

 

از بحث دور نشویم. چند روز پیش دیدم که یک ترمکی یک جایی داغ داغ کتاب زبانشناسی یک رو جلویش گذاشته بود و داشت آرمان های دو سال پیش من کله خراب را با شدتی سه چندان بلغور می کرد و داد سخن می داد! زبان دوختم و هیج نگفتم.

امشب باز در گروهی بودم که کنکوریان داشتند از زبان می‌گفتند و یکهو دیدم یکی کتاب ۴۰۰۰ واژه Nation را آورده و دارد می‌گوید بیاید و روزی ۴۰ ۵۰کلمه از این حفظ کنید تا در کنکور رستگار شوید. کمی نصیحتشان کردم و با زبان نرم باهاشان حرف زدم. آخرش نتیجه چیزی نبود جز طعن و تمسخر یک مشت بچه ی دهه ۸۰ی تخس و مغرور و یک دنده! تو کتشان نرفت که نرفت! گفتم پدرتان خوب، مادرتان خوب، کلمه تا از حافظه کوتاه مدت به بلند مدت برود هزار راه دارد و شما باید مدام مرورشان کنید نه این که روزی ۵۰ تا بخوانید و حاجی حاجی مکه! اصلا Nation که مال الان نیست! سرکار خانم Ma همین چند سال پیش (۲۰۱۴ میلادی) همین ها را به زبانی دیگر و در چهار چوبی دووجهی آورد و گفت که آی جماعت مدرس، در آموزش از همه این ۴ مرحله فراگیری (ادراک کلمه از طرق حواس، یافتن معنا، ساخت مدخل ذهنی برای لغت و اتصال لینک هایی به آن برای اینکه فراموش نشود، و مهم تر از همه بازیابی مکرر آن به جهت تحکیم بخشیدن جایگاه آن در حافظه بلند مدت) استفاده کنید و تنها نروید دنبال دو مرحله اول که بعد یک هفته بچه های مردم کلمات از دهنشان بپرد و شما حنجره پاره کرده باشید برای هیچ! 

پوففف ... خلاصه بگویم که از گروه ریمومان کردند به خیال اینکه در پی گمراهیشان هستیم! خدا خودش به راه راست هدایتشان کند.

 

 

به قول سرکار خانم شباهنگ:

«اگه نگیم، نخندیم، پیاز میشیم می‌گندیم!»

شاد باشید و خندون smiley

تهران - پل سید همیشه خندان! - ۱۳ بهمن ۱۳۹۷

 

رونوشت به سرکار خانم شباهنگ/تورنادو/...: اینجا فقط شما زبانشناسی خوانده اید و از تاریخ آن می دانید. امیدوارم که فاکتور گرفتن های بیخودی و حرف این و آن را به دیگری چسباندن  حمل بر گردن دارزی ما نکنید! انصافا حال نداشتم همه تاریخ زبان را بریزیم روی داریه! 

 

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
معلوم الحال