بهادر

بهادر دوست چندین و چندساله‌ی دبیرستان من بود. خانواده‌ش از جنگ‌زده‌های آبادانی بودند که تیر و ترکش جنگ ۸ ساله پرتشون کرده بود پیش ما. پسر خوبی بود. آروم و مودب، با ته لهجه‌ی خاص شیرازی آبادانی.‌ بیچاره خیلی زود پدرش را از دست داد. زمانی که بیست و یکی دو سال بیشتر نداشت و هنوز به نیمه‌های مسیر لیسانس هم نرسیده بود. بعد از آن اتفاق تلخ، خرج زندگی‌شان افتاد روی دوش مادرش که معلم ساده‌ای بیش نبود. چند روز پیش که با پدرم گردنه‌های جم را بالا و پایین می‌کردیم، ناخودآگاه به یادش افتادم و از پدرم جویای احوالاتش شدم. میخواستم ببینم که آیا توانسته به جای پدرش در جهاد پشت میزنشین شود یا نه‌. همین که از پدرم حالش را پرسیدم، گفت: اتفاقا هفته پیش برای یک کار اداری-صنفی به من زنگ زده بود و موقع خداحافظی سراغ تو را میگرفت...

بعد از تمام شدن بحث ساکت شدم و تمام سال‌های دوستیمان را از نظر گذراندم و دیدم که بهادر، با همه شوخی‌های زشتی که باهاش می‌کردیم چقدر مرد بود! تنها کسی که در تمام این سال‌ها و توی تمام مناسبت‌ها به من‌ پیام داده بود، کسی نبود جز بهادر. همیشه هم وقتی از دانشگاه برمیگشتم، اگر میلاد همراهش بود ماشین برمیداشتند و می‌آمدند در خانه‌ی ما و با دو تا بوق به زور من را بلند می‌کردند و با خودشان می‌بردند دور دور! آخر شب هم یک جایی پلاس میشدیم و شامی می‌زدیم و بعدش هم اگر وقت بود آب اناری یا شیرموزی و بای‌بای!‌ این وسط مسط‌ها هم میلاد ویرش می‌گرفت و من را می‌انداخت به جان بهادر بدبخت و من‌هم هی به او تیکه می‌انداختم که مررررررد حساااابی، تو ۶ ساله داری درس میخونی. من بعد تو رفتم دانشگاه، تموم کردم تو هنوز داری اندیشه ۱ می‌گذروتی و اون بیچاره هم‌ می‌خندید 😅 یا از خاطره ربع سکه (شاید هم سکه) گرفتن از معاون رئیس جمهور برایمان نی‌گفت و من باز سروع می‌کردم به کوبیدنش که ..‌. بگذریم!

توی تمام این سال‌ها بهادر تنها کسی بود که بی بهانه من را دوست داشت. شاید بگویید، یحتمل تو توی لیست کانتکت‌هایش بودی و یک پیام را که برای همه میفرستاده برای تو هم فوروارد می‌کرده! که فرمایش شما تا حدودی صحیح و متین است، اما باید حضور انورتان عرض کنم که بهادر تنها کسی بود که تا تقی به توقی میخورد و مناسبتی پیش می‌آمد به یاد من‌ بود. بر خلاف بقیه، من نه بهادر را توی اینستاگرام فالو می‌کردم و می‌کنم و نه هیچ اینترکشن دیگری که گاه گدار بین دوستان قدیم دبیرستانی اتفاق می‌افتد بینمان در میگرفت! اما با این‌وجود، بهادر تنها کسی بود که بی هیچ reminder ی برای من‌ پیام می‌فرستاد و جویای احوالاتم‌ می‌شد. باقی بچه‌ها کلا من را نمی‌دیدند. هر کس سرش به ‌کار خودش گرم بود و جالب آنکه خبر می‌رسید آنهایی که علوم پزشکی قبول شده‌اند و خوابگاه‌هایشان هم یکیست (حدود ۷۰ درصد کلاسمان) حتی با هم سلام‌علیک معمولی هم ندارند. اینجاست که اهمیت وجود بهادر دوچندان می‌شود. ‌

چند روز پیش مادرم خبر عقد بهادر و یکی دیگر از همکلاسی‌هایم را داد. انقدر برایش خوشحال شدم که حد نداشت. برای روزهای آخر سال نو لحظه‌شماری می‌کردم. دنبال یک بهانه بودم تا با بهادر حرف بزنم و برای اولین بار، کاملا و جدی و رسمی، صمیمانه‌ترین تبریک‌هایم را به عرضش برسانم، اما ... اما، این بار با خودم گفتم که چرا این بار من آغازگر این پروسه‌ی شیرین و بعضا روتین رد و بدل کردن پیام مناسبتی نباشم؟ یک پیام تبریک رسمی تایپ کردم و برای تعدادی از دوستانم، من جمله بهادر فرستادم. در کنارش هم چند خط پیام خودمانی به سایر دوستان دادم و منتظر پیام بهادر ماندم. ظهر بود، عصر شد، شب فرا رسید و از نیمه گذشت ‌... اما از بهادر خبری نشد! هنوز که هنوز است پیام من را seen نکرده. 

 می‌ترسم ... می‌ترسم از اینکه بهادری که دوری دانشگاه و به تعبیر عده‌ای نادان (!) بی‌ارزش پنداشتن رشته‌اش هم او را از اصل و مردانگی نینداخته بود، با پیوستن به جرگه‌ی متاهلین و ورود به سیکل مدوّر زندگی ماشینی من را از یاد ببرد. ‌

همه‌ی ترسم از فراموشی‌هاست ...‌

 

بامداد یکم فروردین ۱۳۹۹‌

ساعت ۲:۲۷ 

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال

بعد از مدت‌ها

من از ناکامل بودن حرف میزنم.
از نقص داشتن .
از ندانستن و نفهمیدن!
از نیاز داشتن و از برآورده نشدن نیاز
من از انسان بودن حرف میزنم
از نرسیدن و نداشتن.
از ناراضی بودن و ناتمام ماندن
و "راحت بودن"
راحت بودن با تمام انچه نداشتیم و نداریم.
انسان بودن اتفاق بزرگی نیست!
اما راحت بودن با "انسان بودنمان" اتفاق بزرگی ست.
راحت باشیم با مفهومِ خودمان! با مفهومِ انسان بودن.
ما انسانیم و محدودیت ها بخشی از بدن و ماهیت ماست.
ما انسانیم و نداشته ها و نرسیدن ها هم بخشی از معنای ماست.
ما انسانیم و بیشتر از انچه که بدانیم و به دست آوریم، نمیدانیم و به دست نخواهیم آورد.
ما انسانیم و بیشتر از آنکه به شادی احتیاج داشته باشیم تا احساس کنیم خوشبخت هستیم به هشیاری و پذیرش احتیاج داریم! و هشیاری و پذیرش شادی بخش نیستند!
ما انسانیم و بیشتر از اینکه به رویاپردازی ها و فیلمها و داستانها احتیاج داشته باشیم به دیدنِ حقیقت رابطه ها و زندگی احتیاج داریم.
ما بدون دیدنِ حقیقت ها نمی میریم اما قطعا سردرگم و همیشه هراسان خواهیم بود.
سردرگم در میانه ی رابطه ها و در هراسی دائم از رفتارهایمان و رفتارهایشان!
رابطه های ما میتواند مملو از ناکامی و سوتفاهم باشد. رابطه های ما میتوانند پُر از نفهمیدگی و درک نشدن باشد! اینها بخش های بزرگی از حقیقت های رابطه اند و به سرعت واکنش نشان دادن و یا سریع محو شدن و سرد شدن، نشان دهنده ی این است که ما با توهمی از رابطه و با رویا از ادمها وارد رابطه میشویم و این در دراز مدت ما را آشفته و تنها میکند. ما را خسته میکند که چرا پس در هیچ رابطه ای آن رویا تحقق پیدا نمیکند و چرا هیچکس مرا درک نمیکند و چرا همه در مسیر رابطه مرا ناراحت میکنند
وقتی نخواهیم محدودیت ها و ناکامل بودنِ آدمها را بپذیریم یعنی نمیخواهیم برای رابطه ها بالغانه تلاش کنیم و نمیخواهیم نقص ها را بپذیریم.
در رابطه ها سریع واکنش نشان ندهیم و سریع با بحران ها محو نشویم. مبهم نباشیم و کم تحمل رفتار نکنیم. در همه ی رابطه ها ناکامل بودن و سوتفاهمات وجود دارد.
راحت باشید با انسان بودن و ناکامل بودنِ خودتان و طرف مقابلتان.
این کمک میکند که توهم ها کم تر شوند و بیشتر تلاش کنید و کمتر توقعِ کامل بودن از طرف مقابلتان داشته باشید.

 

پونه مقیمی

* اینقدر حرف ناگفته توی دلم تلنبار شده که دیگه نمیدونم کدوماشون چرت و پرتن و کدوم‌ها بدرد بخور :(

از خودتون بگین. شما چه خبر؟

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

Half mast

توی انگلیسی کلمه‌ای هست تحت عنوان half mast به نیمه افراشتگی پرچم اشاره داره. توی خیلی از کشورها نیمه افراشتگی پرچم نشانه‌ی سوگ و یا ادای احترام هست. من یه کانال مختصر دارم که گهگاه چرت و پرت‌هام رو اونجا مینویسم. اگر دوست دارید میتونید اونجا جوین بشید و من رو بخونید:

Daneshjoyezabandiaries@

تا صبح شنبه پرچم کانالم نیمه افراشته خواهد بود و بعد از اون private خواهد شد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
معلوم الحال

۹ مهر

دقیقا یک سال گذشت ...

پارسال توی همین روز رسما دانشجوی کارشناسی ارشد شدم. 

و امروز وقتی از زیر این پرچم‌ها رد میشدم با خودم گفتم: چی فکر میکردم و چی شد؟ اینهمه غر زدم و حرص خوردم برای هیچ و پوچ! بالاخره یه روزی اونی که باید بشه میشه! 

+ ترم ۳ خیلی ضعیف و خسته کننده و ناهماهنگ شروع شد.

++ گروهمون رو عوض کردیم و همون بدو ورود مورد تهاجم و فحاشی هم گروهی‌های جدید قرار گرفتیم! باورتون نمیشه؛ شروع رسمی ترم ۲۳ شهریور بوده و الان سه هفته از سال تحصیلی میگذره و هنوز بچه‌هامون سر کلاس نیومدن. امروز بالاخره اولین جلسه کلاس‌ها تشکیل شد و من بعد از دو هفته دربدری رفتم سر کلاس. واقعا منطق کسایی که وارد حوزه تحصیلات تکمیلی شدن و اولش یه ظاهر خوب از خودشون به نمایش میذارن و بعدش اینجوری گند میزنن به همه چی رو درک نمیکنم!

+++ باید تا ۱۵ آذر پروپوزال تحویل گروه بشه و من هنوز ذهنم پر از خالیه! واقعا دیگه عقلم به هیچ جا قد نمیده :( هفته آینده هم استاد راهنما تاپیک‌های فاینالایز شده رو میخواد.

++++ چند تا پروژه سنگین دیگه هم بهمون تحمیل شده که ترم رو شیرین‌تر کرده! همین اول بسم الله دعواها و قهر و آشتیا شروع شده! فکر میکردم این بچه بازیا مال دوره لیسانسه نه برای یه مشت دهه شصتی که بعضیاشون فوق لیسانس دومشون رو دارن میگیرن!!!

دیگه همین .. ما رو نمیبینید خوش میگذره؟ :)

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

آروم بخواب

این بیست و پنجمین پست این وبلاگه

و فردا برای بیست و پنجمین بار خورشید از پشت کوه‌ها باز سرک میکشه تا بسوزونه زمین و زمان رو

اما تو دیگه توی این دنیا نیستی تا درد بکشی و بی‌صدا اشک بریزی

از تنهایی نترس

و آروم بخواب ...

موافقین ۷ مخالفین ۰
معلوم الحال

گاه و بیگاه پر از پنجره‌های خطرم / به سَرم می‌زند این مرتبه حتما بپرم

1. مهدی که اینجا بود وفت و بی وقت این شعر رو می خوند:

زندگی یک چمدان است که می آوریش / بار و بندیل سبک می کنی و میبریش

2. خستم انقدر که همش میخوام بخوابم. از نشونه های افسردگی توی بعضیا متن پشت متن نوشتن یا جویدن ناخن یا چی میدونم کلی چیز دیگه ست اما این عوارض برای من وقتاییه که انقدرررر کار دارم که نمیدونم چطور همشون رو مدیریت کنم. اینه که همش میخوابم به این امید که پاشم و ببینم همه این اتفاقات یه خواب بوده :(

واقعا خستم. اونقدر که حد نداره. تو فکر انصرافم. دیگه نمی تونم ادامه بدم. اصلا نمیکشم. اون شب به یکی از هم گروهیا میگفتم دیگه سرعت پردازش CPU ذهنم اونقدر اومده پایین که اصلا متوجه هیچی نمیشم (دقیقا شدم مثل اون خرسای توی انمیشین زوتوپیا .. یه کلید فشار میدن و بعد پنج دقیقه تازه یه لبخند رو لبشون میشینه!). انگار انقدر tab توی مغزم باز شده که نمیدونم کدوم رو باید کلا ببینم چون کاری باش ندارم، کدوم رو لازمش دارم هنوز و کدوم رو باید هر چه زودتر بخونمش و کاراش رو انجام بدم و ببندمش که بره پی کارش. 

3. همکلاسیا و چیزایی که دور و برم میبینم واقعا کلافم کردن. با شنیدن خبر انصراف فرشاد منم به به ذهنم افتاده که انصراف بدم بره پی کارش. اصلا قبای ارشد به تنم گشاده. واقعا دیگه اون شور سابق رو ندارم. همکلاسیامو درک نمیکنم. کسایی که همشون از نظری سن و سایز از من بزرگترن اما از نظر رفتار و منش انگار هنوز ترم یک لیسانسن. از این بچه بازیا که دیر پیام seen کنیم فکر نکنه خبریه یا اصلا seen  نکنیم و ... . استاد به هر نفر چند تا مقاله داده برای ارائه و قرار شد هر کس مقالاتش رو ارائه کرذ توی گروه با ابقیه به اشتراک بذاره. هفته پیش کلاس استاد مذکور تموم شد و گفت توی امتحان از مقالاتتون و فایل های presentation همکلاسی هاتون سوال میدم. کتابم در کنارش بخونید. حالا من هی پیام میدم و اینا هی seen  میکنن و جواب نمیدن :| موندم چی کارشون بکنم! اون شب یکیشون پیام داد و کلی سوال پرسید. از سر لج و لجبازی گفتم جوابش رو ندم تا فردا صبح. آخه یک سری کار داشت با من. اومد پیام داد و کارش رو راه انداختم. یهو رفت و دو روز بعد اومد سراغ بقیه و سوال و جواباش. انگار که مثلا رفته درُ باز کرده و امده :| انقدر طبیعی :/  خلاصه اینکه همکلاسی محترم پیام داده بود و من جواب ندادم. فرداش دیدم پیاماش رو پاک کردم که مبادا شرافتش لکه دار باشه که فلانی دیر جوابش رو داده.

انگار همه چی عوض شده. کلا استادا تیم خودشون رو بستن. من هیچ حرفی برای گفتن ندارم. پر از شکم. اصلا علوم انسانی بر پایه شک و تردیده. نمیشه که برای همه آدما یه نسخه پیچیده! شاید ظاهر هممون یکی باشه اما از درون کاملا متفاوتیم. مهندسیامون اینجا موفق ترن. برای خودشون چهار تا فرمول و طرح رسم میکنن و با قاطعیت حرفاشون رو میزنن. 

4. به همین راحتی (البته انقدرها هم راحت نبودا) وارد 24 سالگیم شدم. هیچکس منو یادش نبود (بجز خانوادم). دو روز قبل تولدم شیراز بودم برای یه سری کار شخصی. رفتم پیش دوستم توی خوابگاهشون و اونم رفت برام چایی بیاره. داشتم پاهام رو دراز میکردم که یخورده از درد ناشی از صندلی های اتوبوس کک بشه که با صبحانه و چایی برگشت. هنوز لب باز نکرده بودم که تشکر کنم، بهم گفت: "صفا، شنیدم پس فردا تولدته :)) تولدت مبارک باشه" یخورد ذوق کردم و خندیدم. بعدش هم دراز کشیدم و گفتم روز تولد 24 سالگیم توی اتوبوسم و باید برگردم رشت. بیا امروز و فردا رو خوش بگذرونیم...

هیچی دیگه. در آستانه بیست و چهار سالگی کلا محله قدیمی سنگ سیاه رو زیر پا گذاشتیم. کلی راه رفتم. آخرشم خسته و کوفته رفتیم دانشگاه روی چمنا نشستیم و ساندویچ خوردیم. بعدش باز زدیم بیرون و خیابون ارم رو تا ته ته ش رفتیم. هی حرف زدیم. هی خندیدیم. هی دوستم گفت "صفا این دختره خوبه ها، قدشم بهت میخوره. هلت بدم بری بغلش" و هی من گفتم "بیخیال :)" تا اینکه دیدیم دیگه کم کم داره پاهامون درد میگیره. سر و ته کردیم و برگشتیم دانشگاه. بدو بدو سوار سرویس شدیم و رفتیم بالا. آخر شبی هم تخته نرد یاد گرفتم و دو دست بازی کردیم تا قلقش دستم بیاد. هر چند من تو این چیزا خنگم :)  آخر شب که میخواستم بخوابم دوستم گفت: "هی نگو بیست و سال گذشت و هیچی نشدم. تو الان تخته نرد یاد گرفتی. چی از این بالاتر؟ :)" طبق معمول از روی بی جوابی خندیدم و چشمام رو بستم تا صبح فردا رو ببینم و اس ام اس های تبریک بانک ها رو باز کنم. بذارید آخر این پست یه گله از سازمان جوانان هلال احمر بکنم. هر سال اولین بود. امسال اصلا توی لیستم هم نبود. یعنی وقتی یه لیست چیدم برای تبریک ها و نفرات (حقیقی و حقوقی) دیدم که که در کمال مسرت سر جمع هشت تا بهم تبریک گفتن که سه تاشون اعضای خانوادم بودن، یکیشون دوستم بود و باقیشون هم بانک و همراه اول!

سوار اتوبوس که شدم دیگه روز از نیمه گذشته بود و انتظار تبریک از کسی نمیرفت. نیمه های راه تلگرامم رو چک کردم. خانم ح. پیام داده بود و تبریک گفته بود. کمی خوشحال شدم .. اما باز بی تفاوت چشم به جاده دوختم ...

# یه سوال: اگه انصراف بدم یعنی خیلی ضعیفم؟! :( واقعا دیگه نمی تونم. درس ها رو میفهمم. اما موقع امتحان ذهنم پر از خالیه. اصلا حال و روزم خوب نیست. 

موافقین ۸ مخالفین ۰
معلوم الحال

یه سوال

سلام

امیدوارم حال همگی خوب باشه. یه سوال داشتم:

خودتون رو توی شرایط زیر تصور کنید و بگید کدوم شخص رو انتخاب می‌کنید؟ چرا؟

الف) کسی که بهتون علاقه داره و توجه میکنه

ب)  کسی که خودتون بهش علاقه دارید (و ممکنه حتی به شما علاقه‌ای هم نداشته باشه)

۲۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

leprosy

ترم ۵ بودم و خسته از همه بچه بازی های همکلاسی هام. برای اینکه بعدترها بیشتر باهاشون سر یک کلاس بشینم درس ترجمه متون اسلامی رو زودتر از دیگران برداشته بودم و به طبعش با سال بالایی هامون که از قضا همشون هم دختر بودند باید سر یک کلاس مینشستم. ترجمه متون اسلامی ۱ و ۲ با استاد «ق» برای من دو تا از بهترین کورس ها بودن چون ایشون هیچ وقت بدون امادگی سر کلاس نمیومد و متخصص غافل گیر کردن دانشجوها بود. یکی از خاصیت های خوبشون همین اصل غافل گیری بود. یعنی حتی اگه قرار بود از روی یک کتاب درس بده، درس به درس پیش نمی رفت که ما از قبل یک سری طلب نجویده رو حفظ کنیم و بهش تحویل بدیم. همیشه میخواست قابلیت استنباط و استدلالی که درونمون هست رو نشونش بدیم. توی یکی از همون روزهای کذایی ایشون یک بخش از یکی از کتاب ها یا داستان های مقدس مربوط به حضرت عیسی مسیح و برخوردش با جذامی ها رو برامون آورد و اینگونه بود که من برای اولین بار کلمه جذام به انگلیسی رو دریافتم و هنوز هم که هنوزه فراموشش نکردم! چون با تمام وجود حسش کردم. نه در اون کلاس، که حتی در زندگیم!

 

من همیشه مخالف این پیج های اینستاگرامی و تلگرامی ئی بودم که زبان رو شرحه شرحه میکردن و بدون هیچ برنامه و الگویی هر روز و ثانیه و دقیقه به یک سازی میرقصیدن. هیچ وقت هم خودم در شان و اندازه یک معلم ندیدم. برای همین همیشه از سر کلاس رفتن و تدریس فراری بودم. در عوض این کارها من یک پیج اینستاگرام برای خودم زدم که توش راجع به دانشگاه های مختلف و یک سری دانستنی های پایه ای که متاسفانه خیلی از دانشجوهای ارشد و دکتری مون هم ازش بی خبر هستند صحبت میکنم. داستان من با یکی از فالوورها از خیلی قبل پیش تر شروع شد. ایشون از دانشجویان دانشگاه قبلیم بودند و از جماعت ترمکان :) چند باری دایرکت داده بودند و سوال پرسیده بودند و جواب داده بودم. هر از گاهی میومدن و حرف میزدن و زمان میگذشت. همه چیز روبراه بود تا فروردین امسال یعنی زمانی که من میخواستم برگردم رشت. یک شب پیام دادن و کلی در وصف شخصیت محترم من و از این چیزمیزا سخن راندن تا ساعت ۵:۳۰ صبح. علت این بیخوابی هم این بود که توی اتوبوس بودن و در راه شهر دانشجویی. من هم قرار بود فرداش برگردم رشت. همه چی خوب گذشت و انصافا شب خاطره انگیزی بود :)) به جان خودم هیچ حرف بدی هم نزدیم ولی خب interactionها و حرف از آرزوها ما رو به جاهای مختلفی برد که شراب پیل افکن هم نمی برد! روز بعد که من توی مسیر رفت به دانشگاه بودم مجددا پیام ها شروع شد و این بار گفتن نظرتون چیه توی یه فرصتی همدیگه رو ببینیم :)) منم اولش مردد بودم و خب دوست نداشتم هویتم برملا بشه! اما آخرش این حق رو به اون خانوم دادم و گفتم من موافقم. آخرش هم اعتراف کردم که از پیش میشناختمشون. بعدش که یخورده آشنایی دادم و ایشون فهمیدن اون شخص محترم سابق کیه یهو ورق برگشت! گویا من یک بار رفته بودم انجمن علمی و براشون سخن رانی کرده بودم (یعنی خاک بر سر این حافظه داغونم!). هیچی دیگه، بعد از اینکه ایشون فهمیدن من کی هستم یجوری شدن و خب لازم به توضیح نیست که من رو بلاک کردن :)) از اونجا بودم که باز حس کردم یه جذامیم. انگاری که دست و پام رو از دست دادم! یا دماغم افتاده و آنچنان کریه المنظر شدم که هیچ کس حاضر نیست حتی باهاش حرف بزنه! تو خودم شکستم!!!

 

دیروز عصر توی محوطه سعدیه باز یه پیام دریافت کردم با یه همچین مضمونی. البته به جان خودم من با این مورد هم هیچ غرض بدی نداشتم و ندارم چرا که ایشون صرفا دوستم هستند و سن مادرم رو دارن. اما خب هضم حرفاش برام سخت بود. این که دیگه پیام ندم. البته من این حق رو به ایشون و تمام اون هایی که طردم کردن میدم که انتخاب کنن کی بهشون پیام بده یا نده !!!

 

فقط سوالی که یک عمره منو درگیر کرده اینه که چرا من باید تاوان اشتباهات دیگران رو بدم؟! اگر قبلی یک بار گزیده شده چرا من باید جور دردهایی که کشیده و زخم هایی که خورده رو بکشم؟ sad همین ...

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

بازگشت مهدی

همین الان از تماس با مهدی دارم میام :)

یک ساعت پیش دیدم تلگرام پیام داده: "سلام علیک، خوبی؟ ... هیچی! انقد بارندگی زیاده، به گوشیم رطوبت خورده! وایساده گوشیم. رفتم تو شعب".

تا پیامش رو دیدم زنگ زدم و زدم و احوال پرسی و گله که کجایی نامرد؟

بیچاره گفت از روزی که اومدم اصلا نتونستم از خونه برم بیرون. میگفت هیچ وقت تو عمرم انقدر تلویزیون ندیده بودم :) 

 

-----

برادرم ساعت نه شب اون حادثه کذایی برگشت خونه! اولش یه دل سیر کتکش زدیم که دیگه از این غلطا نکنه :))) بعدش تا اومدیم بگیریمش سریع رفت فیلمایی که گرفته رو با بچه محلا و رفقاش شیر کنه :/ پسرک جاهل دی:

* اون روز، بعد از سیل شیراز، استادام از گنبد زنگ زدن و جویای حال و احوالمون شدن. فکرشُ نمیکردم انقد خوب باشن که وقتی دار و زندگی خودشون زیر آبه از بقیه خبر بگیرن و به فکر بقیه باشن! دمشون گرم.

 

+ خانم سیلاک پاشو بیا. شرط رو بردی :))

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
معلوم الحال

راز مگو

یکی از بزرگترین رازهای مگوی زندگی من، معلوم الحال، حرف زدن از شهر دانشجوییم بوده. شهری که اول دوستش نداشتم. چرا که اصلا به انتخاب خودم نرفته بودم، اما بعدها شد تکه ای از جسم و روح و روانم ...  اینجا از رشت حرف نمی زنم! رشت هم یک زمانی -پیش از اینکه پایم را در شهرشان بگذارم- برایم همین طور بود؛ کاملا اتفاقی دانشجو و مهمان مردمانشان شدم؛ با اشک و آه رفتم ... اما جادوی مردمانشان سحرم کرد.

خب، برگردیم سَرِ سِکانس ...

 

(باقی در ادامه مطلب)

۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال