ده بهمن نود و هفت

امروز بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که به نمره‌م اعتراض کنم.

همینُ بگم که بعد نوشتن درخواست به محض اینکه اومدم درخواست رو ارسال کنم برق رفت و به طبع اون اینترنت قطع شد sad

دیتای گوشیم رو شیر کردم و دوباره درخواست رو ارسال کردم؛ با این خطا مواجه شدم: آیین نامه ۲۸۳: مدت زمان مجاز درخواست تجدید نظر نمرات ۲ روز پس از ثبت نمره می‌باشد که گذشته است.

شاید براتون جالب باشه بعد از دیدن این پیام خطا برق خونه اومد indecision

خلاصه اینکه قسمت ما نبود اعتراض کنیم. عجالتا سگ تو روحش crying

۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
معلوم الحال

نه بهمن نود و هفت

امروز دو تا از نمره هامون اومد. یکی ظهر اومد. و یکی هم همین نیم ساعت پیش.

ظهر آزمون‌سازی (به عبارتی سنجش و ارزشیابی) بود که با نمره خوبی پاسم کرده بود. حقیقتا انتظارش رو نداشتم. یعنی کل ترم به این استاد بدبین بودیم. کلا آخرا بامون قهر کرده بود و درسم نمی‌داد. ولی دمش گرم خوب نمره داد.

نمره‌ای که الان اومدم مال روش تدریس بود که سه تا کتاب رو کاور کرده بود و من یک کتاب رو که نرسیدم بخونم. دومی رو هم خلاصه‌ش رو گرفتم خوندم. کتاب سوم رو خونده بودم که سوالات کمی ازش اومده بود. واقعا انتظار داشتم بیفتم. اما اینم پاسم کرد

مونده درس زبانشناسی که می‌تونه من رو از مشروطی در بیاره یا اینکه به خاک سیاهم بشونه. البته نتیجه زیاد برام مهم نیست. اینکه جلوی استاد اینجوری بی آبرو بشم برام سنگینه!

 

هنوز هم دارم به اون استاد زنمون فکر می‌کنم که من رو انداخت. من به خاطرش کلی خرج کردم که برم تهران دوره ببینم. باهاش پایان‌نامه بردارم. بعد اینجوری ... 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

هفت بهمن نود و هفت

باورم نمیشه چقدر برای این درس لعنتی جون کندم. طراحی پوستر کارگاهش. کلی علافی تو دفتر استاد و منتظر بقیه موندن. اونهمه مطلب آماده کردن برای کلاساش. و تهش نمره ۱۲ (مردود). این اولین نمرمه! 

بعد بیان بگن استاد فلانی با پسرا خوبه و بهشون نمره میده! 

هنوزم نظرم راجع به استاد عوض نشده. دوست ندارن ملاک برتری استادها رو شیوه نمره‌دهی شون قرار بدم! اما این حقم نبود. sad دوست ندارم اعتراض کنم! هیچ وقت دوست نداشتم. فقط دارم به این فکر می کنم که با این نمره ای که به من داده یعنی استاد راهنمای من میشه؟ یعنی میارزه که بخاطرش اینهمه راه تا تهران برم و حداقل یک میلیون تومن خرج کنم تا بتونم دوره تکمیلی CALL (کاربرد فناوری در آموزش زبان) رو بگذرونم؟ 

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

حرف حساب (۲)

 

إنا حملنا الحزن أعواماً و ما طلع الصباح ...

ما سال‌ها اندوه را بر دوش کشیدیم و صبح طلوع نکرد!

«محمود درویش»

 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

حرف حساب (۱)

 

بعضی اوقات

گوش دادن

تنها راه کمک به یک انسان است...!

رومن گاری

 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
معلوم الحال

کلک رشتی

پریشب بارون شدیدی می بارید. اون قدر شدت بارون زیاد بود که هر ثانیه بیشتر از پیش از رفتن به سلف پشیمون می شدیم. مهدی (دوست و مهمون شیرازی مون) به من گفت: ینی بابک امشبم کیک نمیاره؟

گفتم: «عمرا تو این هوا کیک برامون بیاره!»

بابک از بچه های کارشناسیه و سنوات خورده. دو سه ماه پیش تولدش بود و ما مجبورش کردیم ببردمون شهر و بهمون شیرینی بده. ما پسرا از این رسمای مزخرف دخترونه نداریم که سورپرایز کنیم و کادو بدیم! تولد کسی باشه خفتشم می کنیم و بعد غارت جیبش کلی منتم سرش میذاریم د:

مشغول خوندن بودن که گوشیم زنگ خورد. جواب دادم دیدم بابکه! گفت: ساعت ۷ بیا بغل بانک وایسا کیک رو ازم تحویل بگیر. به مهدی گفتم: مژده بده که بابک با کیک داره میاد :))


سرتون رو درد نیارم. یه ربع به هفت رفتم بغل بانک و بعد از کلی انتظار و سگ لرز زدن کیک رو گرفتم. در جا آوردمش اتاق و با مهدی رفتیم سلف که فلافل بزنیم. 

تو سلف که بودیم برق رفت. برای همین خورده نخورده زود جمع کردیم اومدیم خوابگاه. 

همین که رسیدیم یه نقشه شوم به ذهنوم خطور کرد. کیک رو بخوریم!

کیک رو باز کردیم و نصفش رو خوردیم. ظرفاشم شستیم تا کسی بویی نبره. در پاکتشم چسب زدیم و کاملا عادی رفتیم سراغ درس و مشق.

بچه ها ۱۱ ۱۲ شب اومدن اتاق و له له زنان منتظر خوردن کیک بودن. من چون داشتم میخوندم گفتم: بچه ها امشب حسش نیست. بذارید فردا عصر بخوریم. الان دیر وقته. 

رضا (هم اتاقی) هم با من همراهی کرد و گفت: راست میگه! فردا چایی هم بذاریم و با کیک بخوریم. بعدش باز برگردیم کتابخونه.


گذشت و گذشت تا دیروز ظهر. من و مهدی باز نقشه شومون رو گسترش دادیم و به فرشید (یکی از هم اتاقی ها) هم گفتیم و اونم موافقت کرد. جعبه کیک رو که باز کردیم جفتمون تعجب کردیم که ای نامررررردا! به ما نارو زدن! قضیه از این قرار بود که ما دل خوشی از رضا نداشتیم چون زیاد سروصدا میکنه و نمیذاره بخونیم. در کنار همه اینا صبح ها هم که پا میشه همه رو بیدار میکنه و میره کتابخونه درس بخونه. برای همین ما نصف کیک رو به چهار قسمت تقسیم کردیم. سه تاش رو خوردیم و یه تیکه ش رو هم برای بابک (صاحب تولد) بردیم و گفتیم بدون اینکه رضا متوجه بشه بیا سلف کیکت رو بخور و هیچ حرفی هم نزن.

عصر من خوابیدم و بچه ها هم رفتن شهر. رضا اومده بود اتاق داشت به بابک فحش می داد که فلانِ و بسیارِ، منم هیییچ محلش نمی ذاشتم. خلاصه رضا رفت و بچه ها بعد دو ساعت اومدن. گفتن: رضا چیزی نگفت؟ گفتم اعصابش خورد بود فکر کنم بو برده. صداشو در نیارید.

ساعت ۱۲ شب باز بابک اومد اتاق و مستقیم رفت دوش بگیره. رضا هم رفت دوش بگیره برگرده. بعدش من که بالای تخت بودم گفتم: بابک یه چایی بذار تا با کیک بخوریم. اونم گفتم باشه و رفت چایی گذاشت.

تا اینجا همه چی خوب پیش میرفت که چایی رسید. من کتابم رو بستم و اومدم پایین. قاشق و چنگال و بشقاب آوردم و گفتم بچه ها جمع شید! رضا مثل اینکه بو برده بود. نیومد جلو. مهدی و فرشیدم تو تختا ولو بودن. من چسبا رو باز کردم و جعبه رو برداشتم. با یه بشقاب خالی که کفش کیک مال شده بود مواجه شدم! خیلی ناراحت  و عصبانی فحش دادم و گفتم: تف تو ذاتتون!

رضا هم اومد جلو و گفت: ای لاشیا! کی کیک رو خورده؟

اتاق شلوغ شد. دعوا و سروصدا که مقصر رو پیدا کنن. 

رضا همینجوری که داشت با عصبانیت حرف میزد نسکافه ش رو باز کرد ریخت تو لیوان و به خیال اینکه تو کتری آب جوش هست محتویات کتری رو توی لیوان سرازیر کرد. وقتی دید چایی با نسکافه قاطی شده دومین فحش بزرگ رو به بابک داد.

بعدش فرشید وارد میدون شد و گفت نه ما ظهر پا شدیم دیدیم کیک نصفه ست. فکر کردیم تو خوردی برای همین ما هم سهممون رو خوردیم. 

رضا باز ترش کرد و پرید بهمون که منم چاقو رو برداشتم و کارتن کیک رو پاره کردم :))))

درگیری بالا گرفت و رضا آب جوش ریخت روی فرشید! فرشید اومد ما رو لو بده من لگدش زدم :))

رضا یقه بابک رو گرفت که من رو اسکل کردی؟ عصر من کلی منتظرت بودم. آخرش زنگ زدی نمیام. حالام منو اسکل کردی. همه نقشه ها زیر سر تو بوده. بابکم میخندید و میگفت بابا من خودم کیک نخوردم! فرشید یه تیکه برام آورد تو سلف خوردم.

باز رضا پرید به فرشید و یقه ش رو گرفت که من تو رو میکشم. همه چی زیر سر توئه! اعتراف کن مردیکه بییییییبداغ کیک از داغ اولاد بدتره! من میکشمت. من رو اسکل کردین؟ دو روزه منتظرم یه تیکه کیک بخورم بعد اینجوری سر من شیره مالیدین؟ 

همینجوری فرشید رو هل داد توی بالکن که چایی بریزه روش. فرشید بچه ننه هم زود زرد شد و گفت: وایسا میگم! میگم! بخدا میگم! کار اینا بود. یه بار به من اشاره میکرد. یه بار میرفت سراغ مهدی. یه بار بابکُ مقصر میدونست. سر و صداها به اوج رسیده بود که رضا فرشید رو ول کرد افتاد دنبال بابک که داشت از اتاق در میرفت. 

قضیه داشت بیخ پیدا میکشید و ما هم افتاده بودیم وسط اتاق و داشتیم به جمله قصار رضا میخندیدم. داغ کیک از داغ اولاد بدتره. 

آخر سر راضیش کردیم کوتاه بیاد و بذاره بخونیم.


تا دو ساعت بعدش هر یه ربع یه فحش خوارمادر به بابک میداد :) میگفت: رفتم حموم به من میگه کاش حموم نمیومدیم. بچه ها منتظر مان که بریم کیک بخوریم! لاشی خبر داشته که کیکی در کار نیست. منو اسکل کرده. 


در آخر جا داره که بگم: divide and rule - تفرقه بنداز و پاد*شاهی کن!

+ پ. ن.: تلویزیون سالن TV ارشدا رو بردن. امروز وقتی مسئول بلوک بهمون خبر دادن پوکیدیم از خنده. تلویزیون توی قاب فلزی بوده و با قفل کتابی و زنجیر درش رو بسته بودن. موندیم چجوری زدنش!!!

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
معلوم الحال