بهادر دوست چندین و چندساله‌ی دبیرستان من بود. خانواده‌ش از جنگ‌زده‌های آبادانی بودند که تیر و ترکش جنگ ۸ ساله پرتشون کرده بود پیش ما. پسر خوبی بود. آروم و مودب، با ته لهجه‌ی خاص شیرازی آبادانی.‌ بیچاره خیلی زود پدرش را از دست داد. زمانی که بیست و یکی دو سال بیشتر نداشت و هنوز به نیمه‌های مسیر لیسانس هم نرسیده بود. بعد از آن اتفاق تلخ، خرج زندگی‌شان افتاد روی دوش مادرش که معلم ساده‌ای بیش نبود. چند روز پیش که با پدرم گردنه‌های جم را بالا و پایین می‌کردیم، ناخودآگاه به یادش افتادم و از پدرم جویای احوالاتش شدم. میخواستم ببینم که آیا توانسته به جای پدرش در جهاد پشت میزنشین شود یا نه‌. همین که از پدرم حالش را پرسیدم، گفت: اتفاقا هفته پیش برای یک کار اداری-صنفی به من زنگ زده بود و موقع خداحافظی سراغ تو را میگرفت...

بعد از تمام شدن بحث ساکت شدم و تمام سال‌های دوستیمان را از نظر گذراندم و دیدم که بهادر، با همه شوخی‌های زشتی که باهاش می‌کردیم چقدر مرد بود! تنها کسی که در تمام این سال‌ها و توی تمام مناسبت‌ها به من‌ پیام داده بود، کسی نبود جز بهادر. همیشه هم وقتی از دانشگاه برمیگشتم، اگر میلاد همراهش بود ماشین برمیداشتند و می‌آمدند در خانه‌ی ما و با دو تا بوق به زور من را بلند می‌کردند و با خودشان می‌بردند دور دور! آخر شب هم یک جایی پلاس میشدیم و شامی می‌زدیم و بعدش هم اگر وقت بود آب اناری یا شیرموزی و بای‌بای!‌ این وسط مسط‌ها هم میلاد ویرش می‌گرفت و من را می‌انداخت به جان بهادر بدبخت و من‌هم هی به او تیکه می‌انداختم که مررررررد حساااابی، تو ۶ ساله داری درس میخونی. من بعد تو رفتم دانشگاه، تموم کردم تو هنوز داری اندیشه ۱ می‌گذروتی و اون بیچاره هم‌ می‌خندید 😅 یا از خاطره ربع سکه (شاید هم سکه) گرفتن از معاون رئیس جمهور برایمان نی‌گفت و من باز سروع می‌کردم به کوبیدنش که ..‌. بگذریم!

توی تمام این سال‌ها بهادر تنها کسی بود که بی بهانه من را دوست داشت. شاید بگویید، یحتمل تو توی لیست کانتکت‌هایش بودی و یک پیام را که برای همه میفرستاده برای تو هم فوروارد می‌کرده! که فرمایش شما تا حدودی صحیح و متین است، اما باید حضور انورتان عرض کنم که بهادر تنها کسی بود که تا تقی به توقی میخورد و مناسبتی پیش می‌آمد به یاد من‌ بود. بر خلاف بقیه، من نه بهادر را توی اینستاگرام فالو می‌کردم و می‌کنم و نه هیچ اینترکشن دیگری که گاه گدار بین دوستان قدیم دبیرستانی اتفاق می‌افتد بینمان در میگرفت! اما با این‌وجود، بهادر تنها کسی بود که بی هیچ reminder ی برای من‌ پیام می‌فرستاد و جویای احوالاتم‌ می‌شد. باقی بچه‌ها کلا من را نمی‌دیدند. هر کس سرش به ‌کار خودش گرم بود و جالب آنکه خبر می‌رسید آنهایی که علوم پزشکی قبول شده‌اند و خوابگاه‌هایشان هم یکیست (حدود ۷۰ درصد کلاسمان) حتی با هم سلام‌علیک معمولی هم ندارند. اینجاست که اهمیت وجود بهادر دوچندان می‌شود. ‌

چند روز پیش مادرم خبر عقد بهادر و یکی دیگر از همکلاسی‌هایم را داد. انقدر برایش خوشحال شدم که حد نداشت. برای روزهای آخر سال نو لحظه‌شماری می‌کردم. دنبال یک بهانه بودم تا با بهادر حرف بزنم و برای اولین بار، کاملا و جدی و رسمی، صمیمانه‌ترین تبریک‌هایم را به عرضش برسانم، اما ... اما، این بار با خودم گفتم که چرا این بار من آغازگر این پروسه‌ی شیرین و بعضا روتین رد و بدل کردن پیام مناسبتی نباشم؟ یک پیام تبریک رسمی تایپ کردم و برای تعدادی از دوستانم، من جمله بهادر فرستادم. در کنارش هم چند خط پیام خودمانی به سایر دوستان دادم و منتظر پیام بهادر ماندم. ظهر بود، عصر شد، شب فرا رسید و از نیمه گذشت ‌... اما از بهادر خبری نشد! هنوز که هنوز است پیام من را seen نکرده. 

 می‌ترسم ... می‌ترسم از اینکه بهادری که دوری دانشگاه و به تعبیر عده‌ای نادان (!) بی‌ارزش پنداشتن رشته‌اش هم او را از اصل و مردانگی نینداخته بود، با پیوستن به جرگه‌ی متاهلین و ورود به سیکل مدوّر زندگی ماشینی من را از یاد ببرد. ‌

همه‌ی ترسم از فراموشی‌هاست ...‌

 

بامداد یکم فروردین ۱۳۹۹‌

ساعت ۲:۲۷