دقیقا یک سال گذشت ...
پارسال توی همین روز رسما دانشجوی کارشناسی ارشد شدم.
و امروز وقتی از زیر این پرچمها رد میشدم با خودم گفتم: چی فکر میکردم و چی شد؟ اینهمه غر زدم و حرص خوردم برای هیچ و پوچ! بالاخره یه روزی اونی که باید بشه میشه!
+ ترم ۳ خیلی ضعیف و خسته کننده و ناهماهنگ شروع شد.
++ گروهمون رو عوض کردیم و همون بدو ورود مورد تهاجم و فحاشی هم گروهیهای جدید قرار گرفتیم! باورتون نمیشه؛ شروع رسمی ترم ۲۳ شهریور بوده و الان سه هفته از سال تحصیلی میگذره و هنوز بچههامون سر کلاس نیومدن. امروز بالاخره اولین جلسه کلاسها تشکیل شد و من بعد از دو هفته دربدری رفتم سر کلاس. واقعا منطق کسایی که وارد حوزه تحصیلات تکمیلی شدن و اولش یه ظاهر خوب از خودشون به نمایش میذارن و بعدش اینجوری گند میزنن به همه چی رو درک نمیکنم!
+++ باید تا ۱۵ آذر پروپوزال تحویل گروه بشه و من هنوز ذهنم پر از خالیه! واقعا دیگه عقلم به هیچ جا قد نمیده :( هفته آینده هم استاد راهنما تاپیکهای فاینالایز شده رو میخواد.
++++ چند تا پروژه سنگین دیگه هم بهمون تحمیل شده که ترم رو شیرینتر کرده! همین اول بسم الله دعواها و قهر و آشتیا شروع شده! فکر میکردم این بچه بازیا مال دوره لیسانسه نه برای یه مشت دهه شصتی که بعضیاشون فوق لیسانس دومشون رو دارن میگیرن!!!
دیگه همین .. ما رو نمیبینید خوش میگذره؟ :)