Citation یا ورقه امتحانی دردانه (شباهنگ سابق)

برای بی‌سوادی مثل من که خوب بلد نیستم درس بدم و فقط بلدم راجع به درس و این پدیده‌ها حرف بزنم و بنویسم، cutation یک چیز خیلی خیلی خوب محسوب میشه. چند وقتی میشد که میومدم پنل وبلاگمو باز میکردم و یه سری چرت و پرت پیش نویس می‌کردم اما دلم نمبومد منتشرشون کنم. یکی از چیزایی که میخواستم بنویسم همین مسئله بود. اینکه بصورت اتفاقی دیدم سرکار خانم دردانه (مشهور به شباهنگ و چیزای دیگه!) در قسمت ارجاعات وبلاگشون اسم منم آوردن 😎 اینجا بود که کمی به خودم غره شدم چون هر جی که باشه کم الکی نیستن 😁 برای خودشون یَلی بودن در آذربادگان.

حالا اگه از بحث خانم شباهنگ (حقیقت نمیدونم چی صداش کنم) بگذریم چند وقت پیش متوجه شدم دکتر ربولی هم منو لینک کردن و خب اینم خیلی ذوق داشت 😉 باید بیشتر به نوشته‌هام توجه کنم. 
دیگه جا داره از آقای دکتر مهربان تشکر به عمل بیارم بابت تحمل بنده در این سالها و سایر دوستان وابسته و پیوسته‌ای که ما رو دور ننداختن. 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

پیش‌برد علم و آرزو یا زندگی؟!

شما که غریبه نیستید! من هیچ وقت معلم خوبی نبودم و نیستم. یعنی احساس میکنم اینجوری باشه. به همین خاطر همیشه به جای مباحث علمی رشتمون به مباحث نظریش علاقه نشون دادم. نظریاتی که پایه و اساس کارهای عملی هستند و در اکثر مواقع نادیده گرفته میشن! یکی از بخش‌های کوچولو موچولوی رشته ما که به گمان برخی ساده انگاشته میشه شاخه‌ی material development یا "تهیه و تدوین مطالب درسی" هست که توام با needs analysis "نیازسنجی" هست. توی این حوزه ما راجع به ابعاد مختلف تهیه یک textbook یا coursebook مطالعه می‌کنیم و چیزی که مشخص هست اینه که هیچ چیزی خالی از ideology نیست و معمولا ایدئولوژی‌هایی که در راس هرم مدیریتی یک سیستم هستند بر تفکرات مولیفن کتابها هم تاثیر میگذارند و در نتیجه محتوای تولید شده توسط مولفین یک محتوای ایدئولوژیک هست تا یک محتوای خنثی و دارای بار علمی صرف. 
توی رشته زبانشناسی ما یک شاخه به نام "آزفا" (آموزش زبان فارسی به غیرفارسی زبانان) ایجاد کردیم که توی اون به عزیزان فرنگی فارسی یاد میدن. کتابهایی که برای این رشته تالیف میشدن عمدتا دارای طرح‌های ساده و ابتدایی بودند که بنظرم نه تنها جذابیت نداشتند، که حتی زبان آموزها رو دلزده هم می‌کردند. کسانی که از سرزمین رنگ اومده بودن وقتی وارد سرزمین حافظ و سعدی میشدن توی ذوقشون میخورد. البته چند سال اخیر بنیاد سعدی، دانشگاه علامه طباطبایی، دانشگاه امام خمینی قزوین و یک سری داشنگاه‌های داخلی کشور اقدام به تالیف کتابهای مختلفی توی این حوزه کردند که همچنان بیشترشون سمت و سوی آموزش زبان دارن تا آموزش فرهنگ و ادب. چند سال پیش که مشغول وبگردی و مطالعه منابع خارجی چاپ شده در زمینه آموزش زبان فارسی بودم به یک کتاب آموزش زبان برخوردم که در کنار آموزش حروف الفبا و خواندن، به معرفی شاعران معاصر مثل فروغ و شاملو و ... میپرداختند و علاوه بر اون اشعار و کلیپ‌های آثار این بزرگواران رو توی Youtube معرفی کرده بودند. می‌تونید تصور بکنید؟ در کنار خوندن آثار ادبی فیلم و شعر اون نویسنده و خواننده رو هم توی کتاب‌ها بگنجونن؛ به قدری که این کتاب ساده و ابتدایی یک سری از نویسنده‌ها و شاعرها و خواننده‌های ما رو معرفی کرده بودند ما توی دوازده ساله دبیرستان چیزی نخونده بودیم.
وقتی خبر فوت استاد شجریان رو شنیدم کلی حسرت خوردم. میدونید چرا؟ چون همیشه دوست داشتم یک کار دوزبانه مرتبط با فرهنگ و ادب ایران معاصر بنویسم؛ و توی اون به نویسنده‌ها و شاعرهایی که به دلایلی اسم‌هاشون از کتابها خط خورده بپردازم. از صدای شاعرایی که صرفا بخاطر عقایدشون طرد شدن بپردازم. چرا که بچه‌های ما حق دارن شعرهای حافظ و مولوی رو با صدای شجریان بشنون. اونها حق دارن کتابهای عباس معروفی و هدایت رو بخونن و از کارهای شاملو مطلع بشن. حقی که هیچ کدوم از ماها نداشتیم و با نخوندن و نشنیدنشون سالها از قافله دنیا عقب افتادیم. 

با توجه به هزینه‌های سرسام آور چاپ و صفحه آرایی و طراحی فکر میکنم باید این آرزوم رو به گور ببرم. امیدوارم پیش از ترک این دنیای فانی بتونم یک اثر از خودم به جا بذارم. یک اثر ماندگار ... چه آرزوی محالی!
۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
معلوم الحال

زبانشناسان (یا درآورنده ته‌و‌توی قضایای ۲)

پست ۱۴۱۹ دردانه (شباهنگ) رو که میخوندم یاد توجه بیش از حد خودم به جزئیات افتادم. البته این توجه بیش از حد من بیشتر حول محور کنجکاوی و فضولی میچرخه و اصلا و ابدا توجه ریاضیاتی خانم مهندس و سایر دوستانشون در حیطه تخصص من نیست (مثلا: تعداد صفحات کتاب با تعداد روزهای حیات نویسنده در زمان تالیف برابری می‌کرده؛ یا چرا صفحات کتاب زوج/فرد شدند و نویسنده به آن هیچ وقعی ننهادند و ....). من هم وقتی کتابی به دستم میرسه اول جلدش رو نگاه میکنم و بعد از بررسی پشت و روی جلد میرم سراغ نام خدا و شناسنامه اثر (که داخلش سال تولد نویسنده(نویسندگان) درج شده) و بعد هم سخنی با خوانندگان و مقدمه و تقدیمی‌جاتش رو یک نگاه میندازم و تااااازه اون موقع ست که رسیدم به صفحه اول کتاب! همینجوری بود که در حین خوندن پایان‌نامه یکی از اساتیدم متوجه شدم که اون بزرگوار در دوران کارشناسی ارشدشون یک همسر دیگه داشتند که پایان‌نامه‌شونُ به ایشون تقدیم کردن. حال اینکه در زمان تحصیل ما ایشون در حالی که به تازگی دکترای خودشون رو از یکی از کشورهای آسیایی کسب کرده بودند با یکی از اساتید گروه زبانمون وصلت کردن و این زوج زبانی گروه به هلیدی و حسن * معروف شده بودند. اصلا یه مدت پسرای زبانی همینجوری مخ دخترا رو میزدن که بیا با هم باشیم فردا روز مثل آقا و خانم دکتر فلانی بشیم. خخخخ  البته اینکه کی چند تا زن داره به من هیچ ربطی نداره اما برام جالب بود چی شده کسی که یک روزی پشتیبان و حامی فردی توی دوران تحصیلش بوده یهو ازش جدا شده و اون فرد هم بعد از سالها با یک نفر دیگه ازدواج کرده و احتمالا تظاهر کرده که اون شخص از زندگیش خارج شده و هیچ رد  واثری هم ازش نیست، در صورتی که اگه یک سری به قفسه کتاب‌ها و پایان‌نامه‌هاش میزد و پایان‌نامه ارشدش رو باز میکرد توی صفحه ششم، بعد از نام خدا و اطلاعات پایان‌نامه و صورت جلسه روز دفاع و گواهی اصالت کار با اسم درشت همسر(سابق)ش مواجه میشد!


زیاد از بحث اصلی دور نشیم. خداوند  مرحوم توحیدی رو رحمت کنه. خیلی سخته آدم درست زمانی که داره انتظار میکشه که به یک سفر مهم (دیدار خانواده در اقلید فارس) بره یکهو در اثر سهل انگاری بقیه اینجور بلایی سرش بیاد. این حادثه منو یاد حادثه تلخ سال گذشته میندازه! از این بزرگوار به جز یک تصویر سیاه و سفید و طرح جلد کتابهاشون چیز دیگری در بستر وب باقی نمونده. با این حال فکر میکنم به اشتراک گذاشتن این دو کارت پستال که یک هفته پیش از سفرشون برای دکتر عاصی** (که مشترکا کار ضبط داده‌های فارسی گفتاری رو در آزمایشگاه پیشرفته فرهنگستان آن زمان ایران انجام می‌دادند) ارسال کردند خالی از لطف نباشه.



نکته جالب در رابطه با این داستان این هست که درست بعد از اون حادثه تلخ اورژانس پیش بیمارستانی در کشورمون شکل میگیره و ایران به عنوان چهارمین کشور دارنده خدمات اورژانس جهان شناخته میشه. اتفاقا ۲۶ شهریور هم روزشون بود که مبارکشون باشه.

نکته دوم این که سالنی که خراب میشه در زمان مدیر عاملی آقای ابوالحسن ابتهاج ساخته شده بوده و ایشون از بستگان هوشنگ ابتهاج عزیز بودند. د:


*: مایکل هلیدی و رقیه حسن یک زوج زبانشناس هستند. رقیه حسن زمانی که شاگرد جناب هلیدی بودن استاد را شیفته خودشون میکنن و در نهایت: لی لی لی لی :))))

**: دیدم دارم از زبانشناس‌های گمنام توی این پست نام میبرم. بیام معرفیشون هم بکنم که اینجوری نگید کار اینا به چه دردی میخوره؟ دکتر عاصی از اعضای کارگروه تدوین استاندارد ملی برای صفحه کلید فارسی کامپیوتر بودند و به واقع این صفحه کلیدی که جلوتون هست و باهاش تق تق تایپ می‌کنید ماحصل کارهای این عزیزان بوده. 


+ جواب احتمالی سوالی که مغز خانم دردانه رو داره میخوره: با توجه به استعلامی که من از خانه کتاب گرفتم از بین رامین‌های "گلشاهی" "گلشایی" و "گلشائی" تنها نفر سوم سه جلد کتاب زبانشناسی ترجمه کردند و دو شخص دیگه هیچ کتابی در این زمینه از خودشون منتشر نکردند. بنابراین میتونیم نتیجه بگیریم که "گلشاهی" احتمالا خطای سهوی یک سری افراد در درج نام ایشون بوده. دقیقا مثل "بزار" و "بذار" :))  موفق و موید باشید 


موخره: یکی دیگه از زبانشناس‌هایی که من زیاد دنبال عکس‌هاش گشتم دکتر محمد مقدم (مغدم) هست که بیشتر از ۲ ۳ تا عکس نتونستم چیزی ازشون پیدا کنم. یکی دو تا توی ویکی‌پدیا هست و یکی هم در صفحه اینستاگرام دکتر بهروز محمودی‌بختیاری.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
معلوم الحال

یوسفو

بعد از کنکور رفته‌رفته رابطه‌ی من با دوستان دبیرستانیم به نوعی کم‌رنگ و در مواردی بالکل قطع شد. در این بین هر از گاهی یوسف که بچه‌ها "یوسفو" صدایش می‌کردند، در اینستاگرام یا واتساپ خبری میگرفت و حال و احوال می‌کرد. البته از حق نگذریم چند بار هم بخاطر دیدن من کلی راه کوبیده و آمده بود تا دیداری تازه کند و بعد از آن حتی لبی هم تر نکرده بود و شتابان خودش را به گردنه‌های تاریک جاده‌ی ساحلی سپرده بود تا به موقع به شیفت شب اسکله برسد.

بگذارید کمی به عقب برگردم و در ابتدا یوسف را به شما معرفی کنم ...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال

یک ظهر مرداد

ما بدهکاریم

به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند:

معذرت می‌خواهم چندم مرداد است؟

و نگفتیم

چونکه مرداد گور عشقِ گلِ خونرنگِ دلِ ما بوده است.


"حسین پناهی"


* خبر رو که شنید برق از کله‌ش پرید. اولش باور نمی‌کرد تا اینکه عکسش رو بهش نشون دادم. حدود ده دقیقه ساکت بود، بعدش گفت: س. بدتر از هممون باخت. ضربه‌ای که اون خوردُ هیچ کس نخورد!

بهش میگم: هممون میدونستیم داریم قمار می‌کنیم. توی قمار کسی برنده‌ست که زودتر جمع کنه و بره. هر کی بمونه و بیشتر حرص بزنه، بالاخره اون بلایی که نباید سرش میاد. س. یا بلد نبود، یا دلش نخواست. هر چی بوده مقصر خودشه.

در جواب میگه: این حقش نبود.

جواب نمیدم. فقط نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که ترحم به حال رقیب درسته کار درستیه یا نه؟

یاد حرف سید و میم میفتم: "برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی". احتمالا س. فکر می‌کرد هیچکس رو دستش بلند نمیشه، ولی اشتباه می‌کرد، اشتباه ...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
معلوم الحال

عروسِ سیاه پوش

سیزده چهارده ساله بود که شد عروس حاج غلام. بیست سال در خانه‌ی حاج غلام کار کرد و نان پخت و به حیوانات رسیدگی کرد و بچه آورد تا اینکه بالاخره به عنوان مزد یک هوو وَرِ دلش گذاشتند. اوایل کُفری بود و حرف نمیزد. بیچاره تا به آن روز برای یک بار هم با شوهرش مخالفت نکرده بود. چهار پسر و دو دختر حاصل ازدواجشان بود. یکی از پسرها در اثر بیماری در خردسالی از دنیا رفته بود. الحمد الله ننگ دخترزا بودن بر روی پیشانی چروکیده‌اش حک نشده بود، اما بعد از تجدیدِ فراشِ "آقا" مدام با خود فکر می‌کرد که چه عیبی داشته که حاجی او را به کناری گذاشته و سراغ یک زن دیگر رفته؟ محیط کوچک بود و چاره‌ای جز مصالحه نبود. خیلی زود با آسیه، همسر جدید حاجی، مصالحه کرد و جنگ سرد را بیش از این ادامه نداد. با همه‌ی اینها، حاجی تصمیمش را گرفته بود و دیگر او را نمی‌خواست! این بود که بعد از آن سیاه پوش شد. انگار که شوهرش مرده. جز در مراسمات عزای سیدالشهدا و ماتم همسایه‌ها در هیچ مراسم دیگری شرکت نمی‌کرد. البته با همه داغ‌هایی که از ازدواج و زندگی مشترک دیده بود، سخت حامی ازدواج جوانان بود. با اینکه باعث و بانی وصلت‌های بسیاری شده بود اما خود در هیچ یک از آنها شرکت نکرده بود. هر بار هم که علت را جویا می‌شدند بهانه می‌آورد که پاهایم درد می‌کند و حوصله شلوغی ندارم و ... . هر عروس و دامادی که بعد از ازدواج برای دست بوسی به خانه پیرزن می‌رفت دست خالی برنمی‌گشت. علاوه بر اینکه یک پولی در جیب داماد می‌گذاشت و گوشش را می‌کشید که حواسش به زنش باشد، یواشکی مشتی پر از پسته و شیرینی‌جات با چند برگ اسکناس لوله شده‌ در دستان نوعروس می‌گذاشت تا بیشتر هوای خودش را داشته باشد.

 بعد از بیست سال زندگی و خانه‌داری (مهمانداری)، آواره‌ی خانه‌ی این بچه و آن بچه شده بود. پنج سالی در خانه‌ی پسر بزرگش بود تا اینکه یک روز پسرک طغیان‌گر دست به روی مادر بلند کرد. بعد از آن اتفاق تلخ، خیلی زود بساطش را در یک کیف جمع و جور کرد و راهی شهرستان شد. رفت پیش دختر کوچکش. یکی دو سالی آنجا دوام آورد و روزگار گذراند تا اینکه روزی احساس کرد وجود نازکش جای اعضای خانواده دختر را تنگ کرده. نگاه‌های سنگین داماد دوباره او را  به شهر و دیار دیگری کوچاند. خانه دختر بزرگ اوضاع کمی متفاوت‌تر بود. چند سالی هم آنجا دوام آورد تا اینکه باز دلتنگ یار و دیار شد. روزی که داشت شال و کلاه می‌کرد تا عازم ترمینال شود، خبر آوردند که حاجی غلامش پر کشیده. با چشمان اشک بار سوار اتوبوس شد و تا خود مقصد اشک ریخت. در قبرستان هم یک لحظه به زمین ننشست. هر چقدر گفتند که تو صاحب عزایی و این کارها را باید بچه‌ها انجام بدهند، کوتاه نیامد و از تک و تا نیفتاد. بعد از مراسم هم آسیه را سخت در آغوش گرفت و در بغل هم گریستند. تا چهلم مهمان خانه‌ی آسیه و مرحوم حاج غلام بود و با سه پسر خُردِ حاجی سرگرم بود. آسیه با حضور او مشکلی نداشت، اما خودش احساس غریبی میکرد. خیلی زود دنبال پیدا کردن یک سرپناه افتاد. خبر که به گوش پسرها رسید، پسر بزرگ به دست بوسی مادر رفت و خواهان برگشت او به خانه‌اش شد. اما مادر دیگر نمی‌خواست آنجا بماند. پسر وسطی یک خانه‌ی نیمه کاره داشت. داد دو تا از اتاق‌هایش را سفید و کفش را کاشی کردند و مادر را به آنجا فرستاد. سه چهار سال در خانه نیمه کاره پسر وسطیش تک و تنها روزگار گذراند تا اینکه بالاخره خانه آماده‌ی بهره برداری شد. پیرزن باز می‌خواست بند و بساطش را جمع کند و پیش از غرغرهای زن‌پسر دوباره آواره غربت شود، اما پسر وسطی اجازه نداد. گفت حالا که ما به خانه جدید می‌آییم، یا در کنار ما بمان یا در خانه‌ی قدیمی ما اقامت کن. پیرزن هم از ترس نگاه‌های سنگین عروس، گزینه دوم را پذیرفت و ده بیست سالی همسایه‌ی دیوار به دیوار پسرش بود. وقتی وارد خانه‌ی جدید که همان خانه قدیم پسرش بود، شد باز یاد ایام قدیم کرد. با اینکه دیگر هیچ مهمانی در کار نبود و حیاط موزاییک داشت هر روز صبح، بعد از نماز، سر تا سر حیاط را جارو می‌کرد. چند سالی به روزگار بدین منوال گذشت تا اینکه کَم کَمَک پیرزن سست شد. یک روز که مشغول تمیزکاری بود از بالای چهارپایه افتاد و هر دو استخوان رانش شکست. نیم ساعتی آه و زاری کرد و زجه زد اما کسی به دادش نرسید. آنقدر اشک ریخت تا بالاخره از هوش رفت. بعد از چند ساعت یکی از نوه‌ها پیرزن را غرق در اشک و خاک پیدا کرد و با اورژانس تماس گرفت. خیلی زود عملش کردند. اما بعد از عمل دیگر آن پیرزن چالاک دیروز نبود. کسی که هر روز یک بار حمام میرفت آنچنان از کار افتاده شده بود که هر روز منتظر کسی بود تا بیاید روی تخت تر و خشکش کند. بین بچه‌ها و عروس‌ها دعوا بود. هر کس بهانه‌ای برای از زیر کار در رفتن داشت. یکی دو ماهی به همین منوال گذشت تا اینکه دردهای پیرزن به اوج خودش رسید و به آلزایمر و جنون هم دچار شد. گهگاهی با آدم‌های قدیم جار و جنجال می‌کرد. یک بار حاج غلام را بازخواست می‌کرد که مرد مگر من در زندگی برای تو چه کم گذاشتم که این بلا را به سرم آوردی؟ بار دیگر با برادرانش درگیر می‌شد که چرا سهم زمین‌های مرا نمی‌دهید؟ شما که برای خودتان و هفت پشتتان ملک و املاک دارید؛ لااقل همان دو تکه زمینی که از پدرم به ارث برده‌ام را بدهید. البته اوضاع همیشه بدین منوال نبود. گهگاهی نیز از در خوشی وارد میشد و همانطور که روی تخت دراز کشیده بود از مهمانان قدیمش پذیرایی می‌کرد. عروس‌ها که که این شرایط را دیدند، خیلی زود فرزاندانشان و بعد از آن همسرانشان را از دیدار با پیرزن منع کردند. از آن به بعد بود که پسرها پیرزن را به پرستاری سپردند و پیرزن را به حال خود رها کردند ... .

شبی نبود که پیرزن بدون چشمان اشک بار به خواب نرود. از دنیا و این زندگی خسته شده بود. تمام این سال‌ها بیش از آنکه برای خود زندگی کند برای دیگران وقت گذاشته بود و حالا فرزندانش نیز به دیدنش نمی‌آمدند.  

*****

خورشید به وسط آسمان نرسیده بود که اَسَد با شتاب وارد مسجد شد و میکروفون را روشن کرد. مطابق روال معمول اول فوتی آرامی در آن کرد و با صدای خمارش شروع کرد: اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجِعون، ...

*****

عصر نشده پسرها و دخترها خود را به پیکر بی جان مادر رساندند. مقدمات از مراسم از پیش محیا شده بود. پیرزن انقدر کس و کار داشت که محتاج پسر و دخترانش نباشد. قبر را حاجی، تعمیرکار محل و همدم پیرزن در روزهای تنهایی، کنده بود و جسم بی جانش رو آسیه شسته بود. شربت و خرما و یخ و باقی وسایل هم به کمک اهالی محل و جوانانی که با همت پیرزن به خانه‌ی بخت رفته بودند در کمتر از چند ساعت مهیا شد. عصری که بچه‌هایش رسیدند مطابق رسم معمول و معهود جنازه را با پای پیاده از غسالخانه به خانه‌اش بردند و طوافی دادند و به خانه ابدیش باز گرداندند. هوا گرم بود و از آسمان آتش می‌بارید. شیخ خیلی سریع تلقین را خواند و بعد از آن با اشاره‌ای به حاجی فهماند که سریع‌تر به روی میت خاک بریزد. حالا که پیرزن از حصار این دنیا راحت شده بود، فرزندان برایش اشک می‌ریختند و زار میزدند که: وای، یتیم شدیم! حال بی مادر چه کنم؟

پیرزن از تنهایی می‌ترسید! وصیت کرده بود که شب اول قبر تنهایش نگذارند. اما مگر توی آن گرما کسی می‌توانست طاقت بیاورد؟ فرزندان می‌خواستند این بخش از وصیت را نادیده بگیرند و اعلام کنند که ادامه مراسم در خانه مرحومه برگزار می‌گردد که حاج محمد، همسایه‌ قدیمی، نزدیک شد. به پسر کوچک‌تر اشاره کرد که جلو بیاید. پسر کوچک رفت و با سری فروافتاده برگشت. به بقیه فهماند که حاج محمد گفته که این تنها خواست مادرتان از شما بوده و باید همراهش بمانید. پس از چند دقیقه شور و مشورت، تصمیم بر آن شد که یک زیلو، یک چراغ و فَن را از غسالخانه بیاورند و از ملا حیدر بخواهند شب اول قبر بالای سر میت قرآن بخواند. فرزندان که حالا صاحب عزا بودند هم به خانه پیرزن رفتند تا از زیر کولر جواب پیام‌های تسلیت را بدهند.

حوالی ساعت ۱۱ شب ملا حیدر که عرق از سر و رویش جاری بود، بساط لامپ و فن را جمع کرد و تا غسالخانه برد. وقتی که برگشت تا زیلو را جمع کند، نیت کرد تا فاتحه‌ای بخواند. دستانش رو روی پارچه سیاهی که روی قبر کشیده بودند گذاشت تا سوره حمد بخواند که دید پارچه خیس است، مثل چشمانِ اشکبارِ پیرزن  ...


۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
معلوم الحال

تو اصل مرا زمن برون آوردی ...

بعد از سالها بی‌عکسی و بدعکسی تصمیم گرفتم یک عکس پروفایل درست حسابی برای خوذم بگذارم. اما چون توی معمولا خودم از خودم عکسی نمیگیرم تصمیم گرفتم عکس‌های هاردم رو بررسی کنم. قرار بود یکی از بچه‌ها یخورده بهم جلوه‌های ویژه بده! تقریبا پنج ساعت وقت گذاشتم و ۲۵۳ گیگ از هارد یک ترابایتیم که یادگاری‌های دو سه سال آخر لیسانس و ارشدم میشد رو گشتم، اما دریغ از یک عکس! کمابیش توی بعضی عکس‌ها حضور داشتم، اما نه ژست خاصی گرفته بودم و نه نگاهم به افق خیره بود. چند تا عکس تکی هم داشتم اما اونقدر دور و ریز بودم که خودم هم خودم رو تشخیص نمیدادم، چه برسه به نقاش ...

از خودم بدم اومد. چرا همه این سالها از دوربین فراری بودم؟ چرا نخواستم حضورم یه گوشه‌ی این دنیا ثبت بشه؟ این روزها که به سالگردش نزدیک میشیم، به خودم میگم چرا روز آخر نرفتم به دیدنش؟ چرا سخت بغلش نگرفتم؟ چرا نگفتم دوستش دارم؟ کاش هیچ وقت نبودم؛ همونطور که توی هیچ عکسی نیستم. 

معلوم الحال

:)

چند وقت پیش یکی از این بلاگرها یک سری استوری گذاشته بود و به شدت این مردای ایرانی که دنبال زنِ خوشگل، پولدار و از همه مهم‌تر دکتر (یا لااقل تحصیل کرده) هستند رو کوبیده بود. اینکه چرا با هدف جفت‌گیری و نمیدونم بهتر کردن ژن خودشون و ... میان سراغ دخترها. در رابطه با نقد روش سنتی خواستگاری که ننه طرف بره وسط دانشکده پزشکی دختر مومنه‌ی دکتر پیدا بکنه و اون نگاه‌هایی که مردها به خانم‌ها دارند من باهاش موافقم.


اما بیایم با خودمون روراست باشیم. خود دخترها به چی پارتنر یا همسر آینده‌شون نگاه میکنن؟ صرفا اخلاقش براشون مهمه؟ یا تحصیلات عالیه‌ش؟ شاید هم سیکس پکش! اگه همه‌ی اینها رو به قدر کفایت داشت اما آتیه نداشت واقعا قبولش میکنن؟ منظورم از آتیه اینه که بتونه براش یه خونه‌ی خوب، یه زندگی راحت و چیزهایی از این قبیل فراهم بکنه. شرایطی که اون رو از سایر هم‌جنس‌هاش متمایز بکنه. 

۱۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

هدایت

یکی از مسائلی که سال‌ها طرفداران هدایت رو توی کَف گذاشته، نبود حتی یک ثانیه فیلم و صدا از این نویسنده بزرگ هست. مسئله‌ای که خیلی‌ها پیگیرش بودند و به در بسته خوردند. البته گویا اخیرا یک روزنه امید پیدا شده: "آرشیو ملی فیلم قزاقستان"

داستان از این قراره که در 16 آذر 1324 صادق هدایت به همراه علی اکبر سیاسی و فریدون کشاورز به دعوت دانشگاه تاشکند، به مناسبت 25مین سالگرد تاسیس آن دانشگاه، به تاشکند سفر کردند و در مراسم‌هایی که به این مناسبت برگزار شد شرکت کردند. در تمام این مراسم‌ها از هیئت‌های مدعو فیلمبرداری صورت گرفته و مسلما از صادق هدایت هم که جزئی از هیئت ایرانی بوده فیلمبرداری شده. در این رابطه دفتر صادق هدایت در تهران با مدیریت جهانگیر هدایت، با بخش فرهنگی سفارت ازبکستان تماس‌ها و مراوداتی داشتند که متاسفانه تا به امروز بی جواب باقی مانده!1 به امید روزی که دسترسی به این آرشیو میسر بشه ...


چند سالی یک بار که تک و توک کتاب‌هام رو تمیز میکنم و چشمم به جمال کتاب‌های هدایت میفته، این سوال به ذهنم خطور میکنه که چرا هدایت خودکشی کرد؟ مشکلات عاطفی و روحی روانی این نویسنده رو به لب پرتگاه زندگی فرستاد؟ به نقطه‌ی اوج (climax) زندگیش رسیده بود و نمی‌خواست با افولش شخصیتی که تا به اون روز ساخته و پرداخته بود رو نابود کنه؟ یا از اینکه به این کشور برگرده واهمه داشت؟... 

از وقتی که بخاطر کرونا خبرها رو بیشتر از پیش دنبال می‌کنم، افسرده‌تر شدم. نمی‌دونم چی به سرمون اومده که اینجوری کمر به نابودی همدیگه بستیم؟! :( هیچ کس زندگی و رفاه دیگران براش اولویت نیست. اونقدر خودخواه شدیم که جز خودمون و بعضا خانواده‌ش به چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کنه. هر کی زورش بیشتره، بیشتر میکوبه توی سر بقیه. همه به فکر خودشونن و دارن سهم خودشون و بچه‌هاشون رو میکَنن، غافل از اینکه we are all in the same boat. 

به آستانه‌ی درد و تحمل خودم و جامعه نگاه می‌کنم. با جامعه کاری ندارم چون دل خوشی ازشون ندارم. اما خودم ... تا کی میخوام بشینم تا ببینم بقیه ازم پیشی میگیرن؟ به هیچ وجه منظورم پیشی گرفتن بر مبنای ضوابط نیست. درد اینجاست که این روزها میبینم و میشنوم که نخاله‌ها دارن به پست و مقام میرسن و من و امثال من هنوز سرمون مثل کبک زیر برفه. احسان عبدی‌پور یه جایی توی داستان 'خاطرات یک شاه' میگه: "اندک نانی داشتیم و روزگارمان با تعادلی لرزان سپری میشد". شاید باورتون نشه، ولی من همون تعادل لرزان رو میخوام. یه شغل ساده، یه زندگی معمولی، یه سری کار نه چندان روتین و هر از چندگاهی سفر با یک آدم پایه. اصن سگ تو گرونی دلار! مقاصد سفرم رو هم داخلی انتخاب می‌کنم. البته این خواسته آخرم با اینکه میدونم جزو محالاته اما به هر روی یه زمانی جزو آرزوهام بود؛ یه خونه حیاط دار نقلی با یه حوض، یه باغچه و چند تا درخت. یه اتاق پر اتاق که فقط و فقط مال خودمه. توش درس میدم و کتاب میخونم و هر وقت خسته شدم روی تختش ولو میشم. البته راه اندازی یه کسب و کار کوچیک و بیشتر عام المنفعه رو هم توی برنامه های ده بیست سال پیش روم داشتم، اما اونقدر زندگی روی دور تند افتاده که دیگه فقط میخوام لباس‌های تنم رو سفت بچسبم که ازم نقاپن. 

یه سوال: هیچ وقت به این موضوع فکر کردید که آستانه‌ی درد (threshold of pain) شما چقدره؟ تا کی میتونید بشینید و نگاه کنید که حقتون رو بهتون بدن؟ و اینکه در چه صورت حاضر میشید که چشمتون رو به روی اخلاقیات ببندید و با بقیه مثل خودشون برخورد کنید؟ 


1. از کانال "سرزمین سبز" کیوان میرکی

+ حدود سه ماه پیش کوالا من رو به چالش 20 سال آینده خود چگونه میبینید دعوت کرده بود. امروز بالاخره به دعوتش لبیک گفتم! البته همینقدر مبهم و گنگ، چون هیچ کس از فردای خودش با خبر نیست ...

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

یکی بیاد یکی بیاد، تا آخر عاشق بمونه!

امروز این رو توی یادداشت‌های گوشیم دیدم:

عشق ذاتا راهش پرخونه و با درد و رنج همراهه. خیلی کم هستند کسایی که با اندک تلاشی به عشق زندگیشون رسیدن. به همین خاطره که عوام شاعرایی مثل شاملو رو میپرستن. چون بهشون عشق رو از جنبه های مثبت و خوشگلش نشون میدن. اون زیبایی و ساحل آرومی که توش لنگر انداختن و کنگر میخورن رو دارن نشون میدن، در صورتی که همین جناب شاملو سر دو ازدواج قبلیش خون به جگر شده (به نقل از هوشنگ ابتهاج). 

 

پایینش نوشته بودم "در حاشیه‌ی خبر متارکه‌ی طارق"

یادم افتاد یه روز صبح که از وضعیت طارق (دوستم) جویا شدم، بهم گفتن که جدا شده. همونقدر که ازدواجش برام باورکردنی نبود و بعد از شنیدن خبرش تا چند روز توی شوک بودم، خبر جداییش هم منو به فکر واداشت. چی توی همدیگه دیدن که یهو نشستن پای سفره عقد؟ بعدش چی شد یا چیا دیدن که فهمیدن نمیتونن همدیگه رو تحمل کنن؟ :(

توی ادبیات کلاسیک فارسی یک دوره ادبی به نام دوره "واسوخت" داریم که اصطلاحا در اون عاشق از معشوق بیزار میشه و روی برمیگردونه. یعنی به دنبال عدم کامیابی در مسیر عشق، از استغناء به غناء و از نیاز به ناز روی میاره و به جای ستایش به سرزنش دوست میپردازه و بی وفاییش رو با بی وفایی جواب میده. حتی روایت داریم وحشی بافقی همینجوری "وحشی" شد! (شوخی) دنیای واقعی عاشقای امروزی ما چه شکلیه؟ آدما مثل سعدی و شاملو و سایه از معشوقشون یه بت ساختن و میپرستنش؟ یا اینکه تا چیزی شد منت میذارن سرش که تو هیچی نبودی و من تو رو به اینجا رسوندمت!

 

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت   //   سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت     //   یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمای بازار شدش من بودم

 

"وحشی بافقی"


 

اگه خواستین، بشنوین: آهنگ اعتبار عشق، مجتبی کبیری

 

 

#از_یادداشت‌های_گوشی 

 

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال