۲ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

سوم، چهارم و پنجم آبان ۱۴۰۱

از حدود یکی دو هفته قبل به اطلاعم رسیده بود که برای یک دوره آموزشی باید به مرکز استان برم. هر چقدر به رئیس اصرار میکردیم که زودتر نامه اسامی افراد شرکت کننده در دوره را به همراه تاریخ حضورشون به ما ارجاع بده، افاقه نکرد و آخر در دقایق پایانی متوجه زمان برگزاری کلاسهامون شدیم. نکته عجیبی که وجود داشت این بود که به سه چهار نفر از همکارانمون برای رزرو مهمانسرا تماس گرفته بودن ولی برای من که زمان کلاسم زودتر از بقیه بود تماس نگرفته بودن. هر چقدر به همکارام (از جمله معاون شعبه) میگفتم، بهم تسلی خاطر میدادن که نگران نباش همیشه جا هست. اگه بهت جا ندادن به پرویز زنگ میزنیم تا برات جا اوکی بکنه. وقتی دیدم دو روز به برگزاری کلاسها مونده و کسی باهام تماس نگرفته به ناچار خودم با امور کارکنان تماس گرفتم. این دفعه برخلاف دفعات قبل جواب تلفنم را ندادند. چون مهمانسراها در اختیار دایره تدارکات و مهندسی هست با اونها هم تماس گرفتم و گفتند که روز بعد ساعت 7:30 تماس بگیرم. روز بعد که تماس گرفتم مجددا من رو به روز کاری بعد ارجاع دادند و گفتند فعلا مسئولش در دسترس نیست! روز کاری بعد ساعت 8 صبح تماس گرفتم و خط هاشسون اشغال بود. به ناچار با رئیس دایره تماس گرفتم و ایشون گفتند تنها مهمانسرای ما پر هست و جا نداریم. وقتی زرنگی در آوردم و گفتم مهمانسرای دال چی؟ گفتند: نه خیر آن هم پر هست. اما طبق روال همیشگی گفتند بعدا تماس بگیر شاید جا پیدا کردیم. من که ناراحت و ناامید بودم تا آخر وقت چیزی نگفتم. حدود ساعت  بود که معاون شعبه در مورد وضعیت مهمانسرا ازم سوال پرسید و گفتم اعلام کردن که بهم جا نمیدن. خودش شخصا به پرویز (یکی از کارکنان تدارکات) زنگ زد و اون هم قول پیگیری داد. ساعت 2:30 تماسی از طرف پرویز دریافت کرد که متاسفانه جا نداریم و همکارتون اگه میخواد بیاد بگید من ببرمش خونه باغم توی اطراف شهر و فردا برم دنبالش بیارمش سرپرستی شعب استان!!!

من که بهم برخورده بود رفتم خونه و سریع ناهار خوردم و با تاکسی دربست به یکی از شهرهای همجوار رفتم و از اون شهر هم با ماشین دربست به مرکز استان رفتم. بعد طی 500 کیلومتر و حدود 6 ساعت راه شب به مرکز استان رسیدم و هتل رزرو کردم و خوابیدم.

فردای اون روز که جلسه اول کلاسها برگزار میشد، با حالت گلایه به مسئولین دایره انفورماتیک و همچنین رئیس دفتر مدیر شعب استان شکایت کردم که من از دورترین نقطه استان اومدم. اون هم برای ماموریت اداری شماها، نه برای تفریح و خوشگذرونی. بعدها همکارای محترم! تدارکات حتی یه جای خواب به ما ندادن. خرج و رفت و برگشت من که حدودی یکی دو تومن میشه. اقامتمونم که از جیب مبارک میدیم. دیگه چقدر باید از خودمون برای بانک مایه بذاریم؟ این رسم مهمون نوازی نیست. این حرف ها رو که شنیدن با رئیس تدارکات منطقه تماس گرفتند و اونها اعلام کردند که: نه ما جای خالی داریم. بعدش که با امور کارکنان تماس گرفتند به اونها هم گفتند که چرا با تدارکات برای محل اقامت آقای بانکدار هماهنگ نکردین؟ مسئولش که خانم سابقا مهربونی هم بود نمیدونم چی بهشون گفته بود اما بعد که برای حضور و غیاب پرسنل اومد به دونفر از بغل دستی های من که فاصله محل زندگیشون تا مرکز استان 1:30 الی 2 ساعت بود گفت برای دریافت کلید مهمانسرا بهش مراجعه بکنن. اما به من هیچی نگفت! من هم خودم رو سنگین گرفتم و چیزی نگفتم.

بعد از ظهر اون روز با تموم شدن کلاس‌ها یه سر به یکی از هم ورودی‌هامون توی دایره انفورماتیک زدم و تا بسته شدن آخرین شعبه شاهد زحماتشون بودم. اینکه چجوری حرص میخوردن که تا ساعت 8 شب بخاطر بی مبالاتی یه کارمند باید سر کار بمونن. بعد از تموم شدن کارها دوستم اینقدر خسته بود که نتونست به من و سایر دوستان بپیونده و یک راست رفت خونه که بخوابه. اما من و دو نفر دیگه از دوستام یه چرخی توی شهر زدیم و در مورد سیاست و کار کلی با هم گپ و گفت کردیم. آخر شب هم برای صرف شام به دعوت من رفتیم یه جای خیلی و خفن و بعدش هم من برگشتم هتل و خوابیدم.

روز بعد که آخرین روز کلاس بود مطابق معمول اونهایی که از مرکز استان و شهرهای نزدیک بودن دیرتر از بقیه سر کلاس حاضر شدن. در صورتی که قرار بر این بود که زودتر سر کلاس حاضر بشیم تا اونهایی که از راه دور میان بتونن زودتر برگردن خونه هاشون. بر خلاف روز قبل که من سمت رئیس شعبه داشتم و به گفته دو تا از هم تیمی هام کمترین فعالیت ها رو میکردم، روز آخر من تحویلدار شعبه بودم و بیشتر حجم کارها روی دوش من بود. اما باز هم من زودتر از بقیه کارهامُ انجام دادم. بعد هم چون مسئول تدارکات خساست به خرج داده بود و گفته بود میان وعده روز آخر نیازی نیست برای پرسنل سرو بشه، بهمون نیم ساعت تنفس دادن و من از فرصت استفاده کردم و به شعبه ارزی بانک که دو تا چهارراه بالاتر بود مراجعه کردم. بدو استخدام قرار بود من به عنوان پرسنل اون شعبه مشغول فعالیت بشم اما دست روزگار یکی دیگه از هم ورودی هامُ سپر بلای من کرد و اونُ به جای من به اون شعبه فرستادن. در هر صورت حدود یک ساعت توی شعبه چرخیدم و با سیستمای مختلفشون کار کردم. یه نیم نگاهی به اسکناس های خارجیشونم کردم و با خداحافظی از پرسنل شعبه برگشتم به ساختمان مدیریت شعب استان. کلاس بدون من شروع شده بود اما خب چیز جدیدی برای ارائه نداشتن که من ازش بی اطلاع باشم. همون مباحث حق امضای شرکت‌ها و غیره بود که سال گذشته تمرین کرده بودم. مدرس دوره از یه جایی به بعد سعی کرد دور کلاس رو تند بکنه که زودتر برسیم و بتونیم شعبه‌هامون رو ببندیم. بعد از تموم شدن مباحث مدرس باز درگیر گروه بغل دستیش شد که پرسروصداترین و در عین حال بی‌خاصیت‌ترین گروه بود. من هم که دیدم هم گروهی‌هام منتظر فرمان بستن شعبه هستند، شروع به کار کردم و با بستن ترمینال خودم شروع کردم. بعد به سراغ بستن ترمینال رئیس صندوق رفتم و در ادامه هم بستن ترمینال رئیس شعبه. کارمون که تموم شد مدرس اومد سمتمون که ببینه مشکلی نداریم و در کمال تعجب دید که ما در شعبه رو تخته کردیم و میخوایم بریم smiley مدرس هم برگشت سراغ اون تیم پرسروصدا و هر چقدر تلاش کرد نتونست شعبه‌شونُ ببنده. laugh

با تموم شدن کلاس من یک سر برای خداحافظی به انفورماتیک زدم و حدود یک ساعتی با همکارا صحبت کردیم. بعدش هم ازشون خداحافظی کردم و برگشتم سمت ترمینال تاکسی‌های بین شهری که برگردم محل خدمتم. ساعت 21:30 جنازه نیمه جونم به خونه رسید و توی تخت ولو شد.

 

پایان

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال

دوم آبان ماه ۱۴۰۱

با باز شدن دانشگاه ها معاون شعبه دخترشُ برده همدان برای ثبت نام و مسئول اعتبارات شعبه هم که از مرخصی 20 روزه تابستونیش برگشته بود دوباره خودش رو به مریضی زده و شعبه عملا با سه نفر پرسنل داره کار میکنه: یه رئیس و دو تحویلدار. روزهای اول هر ماه جزو حیاتی ترین روزهای کاری بانک ها هستند که توی اونها آمارهای مختلف باید ارسال بشن و فشار کاری زیادی رومون هست. امروز به مرز جنون رسیده بودم. چون کسی توی شعبه نبود خودم باید سیستم ها رو بالا میاوردم و همه اسناد رو میزدم. از حسابداری هم مدام زنگ میزدن که چرا آمارهاتون هنوز ارسال نشده.

چاپگر تحویلداری من اسناد رو مچاله میکرد و اصلا درست کار نمیکرد. شرکت های مختلف هم واریز حقوق هاشون گذاشته بودن برای اول ماه که آخر ماه توی آمارها کمی وضعمون قابل تحملتر بشه. همکار تحویلدار دومم و پیشخدمت یه گوشه نشسته بودن و خاطره میگفتن و میخندیدن. بعد هر کی هم میومد حواله من میکردن. از وصول چک ها تا نصب همراه بانک و ... crying

اولین مشتریمون یکی از مشتریای به غایت پولدار و به شدت گیج هست که از قضا از همکاران مادرم بوده و منُ هم خاله صدا میکنه. این دوشیزه محترم پنجاه و اندی ساله که هنوز معلمم هست دیروز اومده بود سیصد و پنجاه میلیون از حساب شخصیش برداشت کرده بود و به حساب اقوام و آشنایانش ریخته بود تا برای خرید ماشین بره توی دستگاه POS فروشنده بکشه. فروشنده محترم امروز که اومده بوده در خونه متوجه میشه که اگه بخواد این حجم مبلغُ یکجا توی POSش بکشه از طرف اداره مالیات دهنش سرویس میشه، گفته بود برو یک جا مبلغُ به حسابم ساتنا کن. هیچی دیگه. منِ بیچاره‌ی بخت برگشته شده بودم مسئول برداشت غیرقانونی از حساب خویشان این خانم معلم جهت واریز به حساب خودش و برداشت مجدد از حسابش جهت انتقال به حساب خریدار. حدود نیم ساعت داشتم خودم سندها رو مینوشتم و میدادم ایشون فقط امضا کنه. اونم اینقدر علاقمند به کار بانکی بود که همش جای امضای بانک امضا میزد !!!! هر جوری بود این خانمُ رد کردم که دیدم مصیبت اصلی وارد شد. اون مصیبت مسئول حسابداری یکی از شرکت های به غایت بدرد نخور شعبه ست که جز حمالی هیچ خیر دیگه ای برای ما نداره :)) چون با توجه به توصیه های قبلیم که زودتر برای انجام کارهاشون بیان این سری زود اومده بود و من بخاطر اهمیت چاپ اسنادشون مجبور شدم ترمینالمُ عوض کنم. آدمای مختلفم پشت سر حسابدار این شرکت صف کشیده بودن. تا ساعت ۱۰:۳۰ مشغول انجام ثبت چک ها و پاس کردنشون و واریز حقوق هاشون بودم. در کنارش چون خیلی از رمزها توی سیستم خودم ذخیره شده بود هی میرفتم اونور ثبت و تایید میکردم و میومدم توی ترمینال همکار غایبم انجام میدادم و بعد میرفتم پشت سیستم رئیس شعبه تایید میکردم و دوباره برمیگشتم پرفراژ میگرفتم. بعد هر کی هم میومد میگفت: چرا دو دقیقه نمیشینی کار ما رو انجام بدی؟ کار ما رو انجام بده اینا هنوز هستن. اینقدر آشفته م کرده بودن که چند تا سند خیلی مهم مالیاتی رو اشتباه ثبت کردم و شانس آوردم قبل از ارسال تونستم اصلاح کنم! شرکت اول که به آخرای کارش رسید حسابدار شرکت دوم وارد شد و کلی چک و سند گذاشت جلوم و رفت پی زندگیش. همزمان هم رئیس هی میگفت برای آقای فلانی حساب دسته چک باز کن و برای فلانی حساب قرض الحسنه باز کن و ... و من نمیدونستم چی کار باید بکنم. تازه مسئول جوابدهی به چک های کلر و چکاوک هم من بودم و هی پشت سر هم چک میفرستادن. کارهای شرکت دوم که تموم شد و افتتاح حساب ها که انجام شد به رئیس گفتم همه چک ها پاس شدن. فقط یک مورد هست که از دوستانته و شرایط برگشت خوردن داره. بهش اطلاع بده. رئیس هم هی میگفت: باشه باشه. منم خشمگین و بی حوصله. مثل مرغ پرکنده بین سیستمای مختلف میچرخیدم.

کارها نسبتا سبک شده بود که یه خانم برای ابطال کارتش مراجعه کرد و میگفت کارتمُ دزدیدن. رفتیم براش کارت جدید صادر کنیم دیدیم حسابش موجودی نداره. از اونور رفته بود از همکارم صورتحساب گرفته بود و حسابش موجودی نداشت برای کسر کارمزد صورتحساب. همکارم هم زده بود پرداخت نقدی و خانم حتی پنج هزار تومن هم نداشت که برای صورتحساب پرداخته بکنه indecision از طرفی میخواست پیامکش هم فعال بشه! سروصداشم بلند بود که چرا کار مردمُ انجام نمیدی؟ گفتم: خانم شما نه پول صورتحساب دادی نه پول کارمزد فعالسازی پیامک و صدور مجدد کارت داری. ما دیگه چجوری باید کارتونُ انجام بدیم؟ باز شروع کرده بود به غزلسرایی که من رفتم سراغ باقی مشتریایی که پشت باجه م منتظر بودن. تقریبا یک ساعت مونده به آخر وقت اداری حسابدار اتاق اصناف شهر با کلی چک از اتحادیه های مختلف اومد و همکارم بهش گفت برو فردا بیا. من دلم براش سوخت و چون میدونستم باید اول چک هاشون پاس بشه تا بتونن حقوق کارکنانشون بدن گفتم تو برو انجامش میدم. تا نزدیک ساعت 2 مشغول انجام کارهای اونها بودم که حسابدار شرکت اول که 2 ساعت از وقتمُ صبح گرفته بود دوباره اومد. بازم 3 تا چک بزرگ داشت و میخواست ریز ریز به حسابهای مختلف توی بانکهای مختلف واریز بکنه. دیگه داشتم متلاشی میشدم. به همکارم که از صبح یه گوشه نشسته بود و تلفن صحبت میکرد گفتم تو رو خدا یه بخشی از چکهای اینُ پاس کن تا من برم به چکاوک جواب بدم. اینقدر خسته و عصبی بودم که وقتی دیدم دوست رئیس شعبه هنوز پول توی حساب جاریش نریخته که چکش پاس بشه فورا چکش رو برگشت زدم. طبق قانون جدید چک اگر شخصی 60 میلیون چک داده باشه و این چک بخاطر 1 میلیون کسری برگشت بخوره، شخص باید دوبرابر مبلغ چک رو به حسابش واریز بکنه تا بتونه چکشُ پاس بکنه. یعنی شخص باید 60 میلیون اضافه بر سازمان توی حسابش بریزه تا چکش پاس بشه. این در حالی هست که با برگشت خوردن چک و طی 24 ساعت مابقی حسابهای فرد هم به میزان برگشت خوردن چک مسدود میشن :) با برگشت زدن چکش کاری کردم که درس عبرت بگیره و الکی حساب جاریشُ خالی نکنه!!!

دوباره برگشته بودم ترمینال خودم که اسنادمُ مرتبط کنم که دیدم حسابدار پرروی شرکت اول یواشکی پیش من اومد و گفت یه چک دیگه دارم. جان من یواشکی ثبتش کن و کارم انجام بده. دیگه منُ نمیبینی. حساب شرکت صفر شده. دلم به حالش سوخت و گفتم توی این اوضاع آشفتگی بازار کارشُ انجام بدم. بعد از حدود 20 دقیقه که کارهاش انجام شد داشت از شعبه بیرون میرفت که مدیرعامل شرکت بهش زنگ زد. ما هم داشتیم کارهای بستن شعبه رو انجام میدادیم و من داشتم دونه دونه سیستما رو خاموش میکردم که دیدم باز برگشت. گفت مدیرعامل گفته 53 میلیون تومن ته حساب شرکت هست. همونم بریزید توی حسابم. این انجام بدی دیگه موجودی حسابمون میشه 56 هزار تومن. دیگه تا ماه بعد منُ نمیبینی. دیگه از کوره در رفتم و چند تا فحش بد بهش دادم laugh البته چون میشناسدمون و باهاش زیاد شوخی داریم به دل نمیگیره. دیدم رفت پیش رئیس و التماس میکرد که توروخدا بگید اینم بریزه که بریم. باز رئیس ریش گرو گذاشت و منم دلم سوخت سیستمم روشن کردم و رفتم یه نون برداشتم کشیدم ته حساب شرکتشون و هر چی باقی مونده بود ریختم تو حساب مدیرعامل و گفتم تو مسیر که میری یه رستوران هست. 3 پرس غذا بگیر بیار. ما تا شب باید اسنادی که صبح زدیم دوبارپانچ کنیم. در حالی که میخندید گذاشت و رفت. همکار تحویلدارم و پیشخدمت شعبه هم با تموم شدن ساعت اداری انگشت زدن و رفتن. من مونده بودم و رئیس شعبه. رئیس سرش توی آمار بود و داشت اعداد رو بالا و پایین میکرد. منم کسب اجازه کردم و شروع کردم به انجام مراحل بستن شعبه. تازه آخر وقت یادم اومده بود که اقساط تسهیلات خیلی ها رو برداشت نکردم و باز مشغول کارهای اونها شدم. بعدش هم رفتم روی مراحل بستن شعبه و تمام!!!

اینقدر این روزها تحت فشارم که وقتی جنازه م میرسه خونه حتی میل ندارم غذا بخورم. صبحها بدون صبحانه میرم بانک و ظهرها هم بدون صرف ناهار میخوابم. در عوضش تا دلتون بخواد وقت میذارم برای وصل شدن به اینترنت (با همونی که این روزها همه دنبالشن و نمیتونن!) شبهام که دارن یکنواخت میگذرن. دوباره پاییز اومده و همه چیز دلگیر شده. اینقدر بی حوصله و خشمگینم که حتی میل به تموم کردن کتابهایی که کنار تختم چیدم که موقع خواب بخونم هم ندارم. امیدوارم به زودی رنگ آرامش، آزادی و ثبات رو به چشم ببینیم heart

 

پ.ن.: این پست به درخواست دکتر ربولی و در پی اخطاریه های مکرر منتشر شده است و هیچ ارزش غذایی ندارد. قصد داشتم خاطرات مختلف بانکی رو توی پست های مجزا منتشر کنم که بنا به دلایلی هر بار به تعویق می افتاد. امیدوارم بتونم از این پس بطور منظم اینجا بنویسم.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال