بعد از سالها بیعکسی و بدعکسی تصمیم گرفتم یک عکس پروفایل درست حسابی برای خوذم بگذارم. اما چون توی معمولا خودم از خودم عکسی نمیگیرم تصمیم گرفتم عکسهای هاردم رو بررسی کنم. قرار بود یکی از بچهها یخورده بهم جلوههای ویژه بده! تقریبا پنج ساعت وقت گذاشتم و ۲۵۳ گیگ از هارد یک ترابایتیم که یادگاریهای دو سه سال آخر لیسانس و ارشدم میشد رو گشتم، اما دریغ از یک عکس! کمابیش توی بعضی عکسها حضور داشتم، اما نه ژست خاصی گرفته بودم و نه نگاهم به افق خیره بود. چند تا عکس تکی هم داشتم اما اونقدر دور و ریز بودم که خودم هم خودم رو تشخیص نمیدادم، چه برسه به نقاش ...
از خودم بدم اومد. چرا همه این سالها از دوربین فراری بودم؟ چرا نخواستم حضورم یه گوشهی این دنیا ثبت بشه؟ این روزها که به سالگردش نزدیک میشیم، به خودم میگم چرا روز آخر نرفتم به دیدنش؟ چرا سخت بغلش نگرفتم؟ چرا نگفتم دوستش دارم؟ کاش هیچ وقت نبودم؛ همونطور که توی هیچ عکسی نیستم.