۸ مطلب با موضوع «خاطرات دانشجویی» ثبت شده است

در باب جلسات حمله (دفاع سابق) + جاعل

بعد از گزارش "دردانه" از جلسه دفاع یکی از همکلاسی هاش این مطلب رو نوشتم، اما به خاطر ترس از گیر افتادن و عواقبش پست رو پیش نویس کردم. اما امشب یه اتفاق افتاد که برای دقایقی لبخند روی لب هام آورد و تحریکم کرد که این پست رو موقتا منتشر کنم. خب بریم سر اصل مطلب ...

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

یسسسس! بالاخره نوبت ما شد ...

اگه همه چی رو حساب پیش میرفت قاعدتا من الان ترم 4م تموم شده بود و شهریور باید دفاع میکردم. ولی تف تو کرونا و هر چی که چینیا میخورن! سه بار از نو پروپوزال نوشتم. سه بار سرویس شدم! و بالاخره پروپوزالم تصویب شد. انتخاب استاد راهنمام دست خودم نبود. استاد مشاورمم زورکی بهم دادن. هر چقدر اصرار کردم که آقای دکتر a یا خانم دکتر b مشاورم بشن نشد. "یار(ان) نپسندیدن مرا" و مسلما این دو بزرگوار روز دفاع منو سرویس میکنن! بقیه بچه ها زرنگ بودن. استادای خطرناک رو راهنما و مشاور خودشون کردن که روز دفاع فقط تعریف و تحسین بشنون. اما من؟ دهنم سرویسه و قراره مورد حمله سهمگین و انتقام سخت قرار بگیرم :( راهنمام استاد خیلی خوب و صاحب نامیه اما حوصلمو نداره. مشاورم که کلا گیجه! اون روز بهم زنگ زده بود که پسرجون چند سالته؟ بچه کجایی؟ موضوع پایان نامه ت چیه؟ :/ خیر سرش سه بار داور پروپوزالم بوده و هی گفته عوضش کن. هنوز نمیدونه کارم چیه :|

در رابطه با مشاورم یه چیز دیگه هم متوجه شدم. به یکی از دخترا گفته حذف ترم نکن و کاراتو تموم بکن. بعد اینم گوش کرده و کلی نوشته. بعد که براش فرستاده گفته دختر این چه موضوعیه انتخاب کردی؟ اینکه به درد نمیخوره، عوض کن! حالا موضوعم خوذش داده بوده. دیشب یکی از بچه ها پیام داد که دختره میخواد بره خرخره استادو بجوه چون موضوع جدیدی که بهش داده موضوع آقای ب (شاگرد دیگه همین استاد) بوده و باز این خانم محترم به فاک رفته. دوباره باید بنویسه :))

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال

۹ مهر

دقیقا یک سال گذشت ...

پارسال توی همین روز رسما دانشجوی کارشناسی ارشد شدم. 

و امروز وقتی از زیر این پرچم‌ها رد میشدم با خودم گفتم: چی فکر میکردم و چی شد؟ اینهمه غر زدم و حرص خوردم برای هیچ و پوچ! بالاخره یه روزی اونی که باید بشه میشه! 

+ ترم ۳ خیلی ضعیف و خسته کننده و ناهماهنگ شروع شد.

++ گروهمون رو عوض کردیم و همون بدو ورود مورد تهاجم و فحاشی هم گروهی‌های جدید قرار گرفتیم! باورتون نمیشه؛ شروع رسمی ترم ۲۳ شهریور بوده و الان سه هفته از سال تحصیلی میگذره و هنوز بچه‌هامون سر کلاس نیومدن. امروز بالاخره اولین جلسه کلاس‌ها تشکیل شد و من بعد از دو هفته دربدری رفتم سر کلاس. واقعا منطق کسایی که وارد حوزه تحصیلات تکمیلی شدن و اولش یه ظاهر خوب از خودشون به نمایش میذارن و بعدش اینجوری گند میزنن به همه چی رو درک نمیکنم!

+++ باید تا ۱۵ آذر پروپوزال تحویل گروه بشه و من هنوز ذهنم پر از خالیه! واقعا دیگه عقلم به هیچ جا قد نمیده :( هفته آینده هم استاد راهنما تاپیک‌های فاینالایز شده رو میخواد.

++++ چند تا پروژه سنگین دیگه هم بهمون تحمیل شده که ترم رو شیرین‌تر کرده! همین اول بسم الله دعواها و قهر و آشتیا شروع شده! فکر میکردم این بچه بازیا مال دوره لیسانسه نه برای یه مشت دهه شصتی که بعضیاشون فوق لیسانس دومشون رو دارن میگیرن!!!

دیگه همین .. ما رو نمیبینید خوش میگذره؟ :)

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

هفته‌ای که گذشت

سلام

جمعه بارونی‌تون بخیر

 

 

یکشنبه:

دزدان محترم، لطف کردن و سوییچ دستگاه‌های وای-فای بلوک‌های ۵ (دانشجویان غیرایرانی)‌ و ۷ (دانشجویان تحصیلات تکمیلی)‌ رو بردن. هنوز که هنوزه توی بی اینترنتی به سر میبریم. بابامون در اومده بس بسته گرفتیم برای کارامون! بسته‌هام گرووووووون :(

دزدین دستگاه‌ها به کنار (که میگن هر کدوم بیست و پنج میلیون تومن ارزش داشتن!). مشکل و بدبختی اینجاست که دزدای خرررر به کفشا و دمپایی‌های دانشجوهای خارجی هم رحم نکردن و بعد از کار انداختن دوربینای بلوکشون اونا رو هم دزدیدن!

- آخه خونه خرابا شماها دو زار آبرو برای ما نمیذارید؟ با روسا و ... کاری ندارم. اتباع **** با خودشون نمیگن ببین این ملت به چه روزی افتادن که کفشای ما رو هم میدزدن؟ :|

 

... (از هفته پیش) تا دوشنبه:

با دوفلوها بحثم شد! از دو هفته پیش اتاق قُرُق شده و دارن کد مینویسن برای مسابقه شریف که جایزه‌ش هفت میلیون تومنه! تا پنج شش صبح بیدارن و سروصدا میکنن و دعوا راه میندازن. از اونور من هفت پا میشم نمی‌تونم لامپ روشن کنم و مراعاتشون رو می‌کنم. بعدش میبینم توی تایمایی که من دارم میخونم حاضر نیستن یه ذره آروم‌تر کار کنن که منم بتونم بخونم. واقعا با این اوضاعشون خوشحال میشم برنده جایزه باشن اما با این مسخره بازیا و بیخیالی طی کردناشون کارشون هیچ نتیجه‌ای نداره! هفته پیش دو سه تا از استادا به بدترین نحو ممکن من رو سر کلاس شستن و چلوندن وهنم کردن روی بند! برای همین بهشون گفتم: بذارید لااقل یه امشبُ بخونم که فردا باز استاد منو با خاک یکسان نکنه. اولش گارد گرفتن که وقتی ما میخوابیم تو رعایت نمی‌کنی :| بعد که با سکوتم مواجه شدن خودشون هم فهمیدن چه حرف مفتی زدن!!!

یکی دو روز صداشون در نمیومد. ولی الان که دارم پست رو مینویسم بهتر شدن :) 

(قصد بدی نداشتم از دعوا باهاشون. ولی واقعا سروکله زدن با دوقلو جماعت سخته! خصوصا اینکه یه حرف رو هی تکرار میکنن. اولی به دومی میگه: چرت و پرت نگو، دومی هم در جواب میگه: خودت چرت و پرت نگو و این چرخه باطل هِی تکرار میشه! :)) ناموصا آدم اعصابش خورد میشه هی یه چیز تکرار بشه. اونم فحشای مودبانه این دو تا گل پسر. اگه فحشاشون تنوع داشت اینقدر حرص نمی‌خوردم!)

 

سه شنبه:

شورای تحصیلات تکمیلی قانون گذاشته که هر دانشجو قبل از دفاع موظفِ حداقل در دو جلسه دفاع مرتبط با رشتش شرکت کنه و از مشاورین و مدیر گروه و نماینده‌شون امضا گرفته بشه. من برای جمع کردن امضاهام و اینکه با قواعد دفاع توی دانشگاه جدید آشنا بشم اولین دفاع آخر سال رو شرکت کردم. باورتون نمیشه چه چیزایی که ندیدم و نشنیدم!!!

جلسه دفاع بیشتر شبیه کارزار جنگ بود. باید اسمش رو میذاشتن جلسه حمله!

داورا به دختر بیچاره گیر دادن که چرا خطوط اول پاراگراف‌هات تورفتگی (indent) نداره (نشده)؟ چرا پانوشت‌هات (foot notes) از یک تا هفتادوهشت هست؟ تو هر صفحه باید از یک تا هر تعدادی که هست بنویسی و صفحات بعدم باید از یک شروع کنی دوباره! و کلی گیر الکی. 

استاد راهنما و دانشجو جواب دادن که این قواعد فرمت نگارش خود دانشگاهِ و دست ما نیست!

داورا توی کتشون نمی‌رفت و میگفتن: فرمتش بیخوده! به هر حال بهتره که تصحیح بشه!!! 

من: :| 

بعدش هم اساتید گروه حمله به همدیگه رو شروع کردن. یکی میگفت چرا توی پیشینه پژوهشت، کارای داخلی رو از کارای خارجی جدا کردی؟ مگه ما تافته جدا بافته‌ایم؟ اون یکی میگفت: نه، به نظر من خیلیم خوبه و مرتبه! دیگری میگفت: چرا باید حتما پایان‌نامه‌ها توی پنج فصل نگاشته بشه؟ شما برو پایان‌های MIT رو ببین! یکی چهار فصلِ! یکی هفت فصلِ و ... ! اون یکی میگفت: نه همین خوبه. شما داری عقاید خودت رو تحمیل میکنی. باید همه چی همینجوری منظم و منسجم باشه؛ اینجوری بود که جلسه دو ساعت و نیم به طول انجامید! و تمام این مدت دختر بیچاره ایستاده بود و یادداشت برداشت که اصلاحات حضرات رو اعمال کنه!

مورد دیگه‌ای که می‌خوام بگم اینه: به دخترک حمله کردن که سوال اول پژوهشت (Research Question) خودش سه تا سواله! چرا توی یک سوال نوشتی؟ :/ اینجا بود که راهنماش جواب داد: داور محترم موقع تصویب پروپوزال گیر داده بوده که این سه تا سوال باید یکی بشه! من هم الان شواهد و مدارکش رو توی اتاقم دارم. اگه میخواید بیارم تا ببینید؟ خودتون همچین حرفی زدین. حالا گیر دادین چرا اینجوری نوشته بشه؟!..

آخرین گیرم این بود که چرا نوشتی پژوهش کیفی؟ تو کارای کمی هم انجام دادی! پژوهشت کمی-کیفی (Mixed) میشه. نیم ساعت هم سر این موضوع افاضات کردن ...!

و در آخر یک هفده به دخترک دادن و روونه خونه‌ش کردن! دلم براش سوخت. هشتاد داستان (چهل داستان فارسی و چهل داستان انگلیسی) رو خونده بود و اونهمه جون کنده بود. بعد جلوی پدر و مادرش اونجوری شستنش!

 

چهارشنبه:

دومین جلسه دفاع رو رفتم. امروز اوضاع بدتر از دیروز بود. داورا گیر دادن که عنوان پایان‌نامه‌ت مشکل داره! باااااااید عوض بشه! حالا این بیچاره مقالشم چاپ کرده و اونا بش گیر ندادن، داورا ول کنش نیستن. نماینده تحصیلات تکمیلی میگفت: این امکان اصلا وجود نداره که عنوان پایان‌نامه عوض بشه! همه چی توی ایران‌داک و اسناد شورای تحصیلات تکمیلی ثبت شده. ایشون نمی‌تونن از قانون تخطی کنن و الان عنوان رو عوض کنن. داورا بازم گیر داده بودن که نخیرررر، عنوان اشتباهِ و به جای این کلمه باید فلان کلمه بیاد!!!

تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که این حضرات مگه موقع تصویب پروپوزال‌ها شور و مشورت نمی‌کنن؟ چرا همون موقع به دانشجو نمی‌گن عنوانت رو اصلاح کن؟ چرا همه چی رو میذارن برای روز دفاع؟؟؟ راهنما و مشاور چه کارن این وسط؟ مگه پول نمی‌گیرن که این موارد رو بررسی کنن؟ چی کار میکنن دقیقا؟؟؟...

ظهر خانم ش. (مدرس دوره IT-ELT 2019) زنگ زد و بعد از مصاحبه گفت که حراست دانشگاه اسم شما رو هنوز تایید نکرده. برای اینکه مثل دفعه قبل شرمندتون نشیم بلیت نگیرید تا آخر وقت اداری تکلیف کارتون مشخص بشه. منم گفتم: اگه من تنها مرد شرکت کننده دوره‌م نیازی نیست بخاطر من اینهمه راه بکوبین برین دانشگاه! ایشون حرف گوش نکردن و تا سه چهار دانشگاه بودن و بالاخره خبر دادن که جواز حضور من رو گرفتن. 

 

پنجشنبه:

دوازذه شب سوار اتوبوس شدم به مقصد تهران. بازم باید میرفتم الزهرا. پنج و نیم صبح آزادی بودم. توی اون سوز و سرما ماشین گرفتم و راهی ده‌ونک شدم. ساعت شش‌ونیم اونجا بودم. هر جور حساب کردم دیدم این ساعت نگهبانا راهم نمیدن. پس برای اینکه یخ نزنم از سوپر مارکت یه شیر و یک گرفتم و بعد خوردن شروع به بالا پایین کردن خیابونا کردم. انقدر چرخیدم که دیدم از ولی عصر سر در آوردم. دیدم ساعت نزدیکای هفت‌ونیم شده برگشتم سمت دانشگاه. 

وارد نگهبانی که شدم و گفتم: میخوام برم دانشکده علوم انسانی گفتن نه خیر، نمیشه! باید بری علوم اجتماعی!!! داشتم توضیح میدادم که دوره‌م علوم انسانیِ که دیدم یه صدای آشنا از پشت سرم داره میگه: دوره فناوری  دانشکده علوم انسانیِ. ایشون هماهنگ شدن. نامشون رو من خودم دیروز آوردم. 

سر برگردوندم دیدم خانم ش. با یه جعبه شیرنی و فلاسک پشت سرم ایستادن. نگهبانا همچنان پاشون رو توی یه کفش کرده بودن و اصرار داشتن که از ورود من جلوگیری به عمل بیارن و میگفتن نامه‌ای از طریق اتوماسیون برامون نیومده! باید نامه الکترونیکی بیاد. خانم ش. هم میگفت شما نامه‌های روی میزتون رو چک کنید. اسم ایشون رو اول لیست گذاشتیم حتی که اینجوری علاف نشن! آخرش جلوی اسمم یه تیک زدن و گفتن: بفرمایید داخل. 

خانم ش. بهم گفت: شما چی کار میکنید که انقد حراست بهتون حساسه؟ :))

وقتی رسیدیم توی کارگاه چون هنوز دو ساعت و نیم وقت داشتیم و حدس زد هیچی نخوردم بساط صبحانه رو برام فراهم کرد. منم خجل ریزریز خوردم و زیر لب تشکری کردم و بعدش همنیجوری حرف زدیم و زدیم و زدیم تا اینکه دیدم دیگه داره ده میشه. اولین شرکت کننده خانم ک. بود که وارد کلاس شد. ایشون مدرس سفیر هستن و توی اینستاگرام یه پیج دارن که من چند بار ازش سوالام رو پرسیدم. فکر نمیکنم من رو شناخته باشه! به تنها موضوعی که تو طول دوره پی بردم این بود که خانمای گروه صرفا high tech ّبودن! لپ تاپای گرون و جینگیلی و گوشیای خفن. اما بلد نبودن باشون کار کنن :)) خانم ش. آخر ساعت موقع خداحافظی گفت: شرمنده که اینهمه راه کوبیدین و اومدین و چیز تازه‌ای برای گفتن بهتون نداشتیم. نه تنها هیچی یادتون ندادیم که شما تو این دو ساعت قبل کلاس و دو ساعت قبل از شروع کلاس کلی چیز یادمون دادین :) (یکی از مشکلات ایشون ف*لتری*گ بود که من راهنمایی‌شون کردم چطور دورش بزنن، بدون این که هر ماه ده تومن پول VPN بدن. خخخخ). منم بابت پذیرایی و صبحانه و همه چی تشکر کردم و باز راه افتادم سمت آزادی. 

تو طول مسیر داشتم به این فکر میکردم که یعنی اینهمه سختی و اینهمه توی مسیر بودنام می‌ارزه؟‌ چرا بعد از اینهمه سال هیچ حرفی برای گفتن ندارم؟‌چرا بلد نیستم جلوی جمع حرفام رو بزنم؟ چرا ... :(

 

mail میم: خیلی ***! درسته بزرگتری و احترامت واجب. ولی بازم ***. ******!

بهت گفتم: دوست ندارم short shelf life داشته باشی بعد همین‌جوری گذاشتی و رفتی؟ میری برو. ولی چرا وبت رو میبندی؟ لااقل بذار بخونمت. کامنتم نمیذارم که آزارت بدم. فقط بذار بخونم...

- ممنون بابت راهنماییت. اما نه وقتش رو دارم نه حالش رو. فوقش فلج میشم و خلاص میشم از دست این زندگی کوفتی.

- خدا رو شکر که قبول شدی؛ پیش پیشم تولدت مبارک (حال ندارم و صد البته جاشم ندارم -بلاکم- که ۲۷م بهت تبریک بگم!)

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

استاد :)

بذارید یه داستان خفن براتون تعریف کنم. ظهر جمعه زیر بارون شدید سوار اتوبوس شدم که بیام رشت. همه چی تقریبا امن و امان بود تا اینکه رسیدیم آباده. اتوبوس وایساد تا مسافرا برن گلاب به روتون دششوری و منم پیاده شدم. بعد که راننده گفت بپرید بالا داره دیر میشه همین که اومدن بالا دیدم یکی کنار صندلی من، که دقیقا وسط اتوبوس بود، ایستاده و داره با تلفنش حرف میزنه. یه آن با دیدنش جا خوردم!

قیافه ش شبیه استاد ص. بود. استاد ص. هم شبیه آقا مجید مسئول شب خوابگاه دوره لیسانسمون بود. هی میخواستم بهش سلام کنم بگم آقا شما آقای فلانی هستید؟ هی به خودم نهیب میزدم که بتمرگ بچه، زشته!!! فقط دعا دعا میکردم این آقا اصفهان پیاده بشه تا مطمئن بشم استادمون نیست. 

سرتون رو درد نیارم. این آقا که صندلی پشتی منم بود تا خود رشت با من بود و من هنووووووز روم نمیشد ازش بپرسم آقای فلانی شما فلانی هستی؟

 

دیروز صبح کلاس تحلیل گفتمان داشتیم. استاد اومد سر کلاس و شروع کرد به حضور غیاب. من هنوز داشتم این قیافه رو با قیافه ای که توی تاریک و روشن اتوبوس دیده بودم مقایسه می کردم. ایشون اسما رو خوند و خوند تا رسید به من! 

- آقای معلوم الحال! چقد قیافه تون آشناست، اون سری با هم هم‌سفر نبودیم؟ frown

+ استاد حقیقتش من شک داشتم. هی می خواستم بپرسم ازتون روم نشد! cool

- منم شک داشتم smiley

اینو که گفت خیالم یخورده راحت شد. چون همش با خودم می گفتم الان میگه این بچه چقد بی ادب بود که یه سلام ناقابلم نکرد!

کلاس هی پیش میرفت و هی من مطمئن تر میشدم که شیرازیه! اول بخاطر حرفاش! مثلا یکی از بچه ها مهمون آورده بود سر کلاس. گفت اومدی نشستی دیگه! زشته بیرونت کنیم. بعدش سیلابس بهش داد گفت دستات خالی نباشه laugh اضافیم هست. 

 

آخر کلاسم که شد من بهش گفتم: استاد میشه شمارتون رو داشته باشیم؟ (چون گفته بود روی غیبت حساسم و اگر قراره غیبت کنید باید قبلش اطلاع بدین). گفت: البته. و شماره ش رو روی تخته نوشت. ۹۱۷ش رو که دیدم گل از گلم شکفت. 

یکی از بچه ها گفت: استاد ۹۱۷ کجاست؟

من گفتم: شیرازه دیگه. شماره منو خوبه داریا!!!

بعدش رو کردم به استاد و گفتم: من همش فکر میکردم شما رشتی هستید.(صادقانه بگم فکرشو نمیکردم استادا با اتوبوس سفر کنم blush). 

استادم برگشت گفت: منم فکر میکردم شما رشتی هستید. smiley

 

+ ما در این پست از جنوب تا شمال فارس را شیرازی پنداشتیم چون دلمون خواست د:

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
معلوم الحال

تلسی - برای آخرین بار

خسته شدم از همه ی بی نظمی هایی که توی این کشور هست و روی اعصابمه!

چند روز پیش راجع به همایش تلسی گفته بودم که تازه زنگ زدن که ما میخوایم همون صفحه ای که مربوط به شما بود و شکل داشت رو اصلاح بکنیم و براتون بفرستیم. غیر از اون صد تومن پول اضافه از من گرفته بودن برای یک ورک شاپ که اجازه شرکت درش رو بهم ندادن (به بهانه اینکه دیگه ظرفیت نداریم!) و گفتند پولتون رو پس میدیم.

دیروز وسط کلاس بودم بهم زنگ زدن که آقای فلانی ما صد تومن براتون فرستادیم اما پنجاه تومن اضافه دادیم! لطفا اون رو برگردونید. به اضافه ۸۸۰۰ تومن پول پست indecision منم چون نه حوصله بحث باشون رو داشتم نه وقت داشتم باز توجیحشون کنم گفتم چشم! الان کلاسم بعد از کلاس میفرستم خدمتتون و انیم ساعت بعد هم پول رو براشون برگردوندم.

امروز پست چی زنگ زد که من بسته تون رو بردم خونه فلانی. به مادرم زنگ زدم که برو بسته رو بگیر و از محتویاتش برام عکس بگیر بفرست. اونم لطف کرد و فرستاد.

چی دیده باشم خوبه؟ sad

دقیقا همون صفحه رو بدون هیچ ادیتی برام فرستادن (نه غلط املایی توی نگارش اسمم رو درست کردن نه affiliationم رو!). پایینش با خودکار نوشتن این چکیده در همایش فلان ارائه شده است! مهر و دو تا امضا indecision

انقدر عصبی بودم که به مسئولش توی واتساپ پیام دادم و گفتم من قول میدم این پیام اول و آخرم به شما باشه اما واقعا روی ما رو سفید کردین با ابن نظم و هماهنگی تون. من پشت دستم رو داغ کردم که دیگه نه توی این مملکت درس بخونم و نه کار پژوهشی بکنم! این یکی از فعال ترین انجمن های وزارت علوم و یکی از بهترین دانشگاه های کشوره (دانشگاه شیراز کی بلدن با افتخار بگن ما دانشگاه پهـ*****ی بودیم!)، دیگه وای به حال بقیه!!!!!

بعنت به همشون. از همشون متنفرم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
معلوم الحال

بار دیگر شهری که دوستش نداشتم ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
معلوم الحال

کلک رشتی

پریشب بارون شدیدی می بارید. اون قدر شدت بارون زیاد بود که هر ثانیه بیشتر از پیش از رفتن به سلف پشیمون می شدیم. مهدی (دوست و مهمون شیرازی مون) به من گفت: ینی بابک امشبم کیک نمیاره؟

گفتم: «عمرا تو این هوا کیک برامون بیاره!»

بابک از بچه های کارشناسیه و سنوات خورده. دو سه ماه پیش تولدش بود و ما مجبورش کردیم ببردمون شهر و بهمون شیرینی بده. ما پسرا از این رسمای مزخرف دخترونه نداریم که سورپرایز کنیم و کادو بدیم! تولد کسی باشه خفتشم می کنیم و بعد غارت جیبش کلی منتم سرش میذاریم د:

مشغول خوندن بودن که گوشیم زنگ خورد. جواب دادم دیدم بابکه! گفت: ساعت ۷ بیا بغل بانک وایسا کیک رو ازم تحویل بگیر. به مهدی گفتم: مژده بده که بابک با کیک داره میاد :))


سرتون رو درد نیارم. یه ربع به هفت رفتم بغل بانک و بعد از کلی انتظار و سگ لرز زدن کیک رو گرفتم. در جا آوردمش اتاق و با مهدی رفتیم سلف که فلافل بزنیم. 

تو سلف که بودیم برق رفت. برای همین خورده نخورده زود جمع کردیم اومدیم خوابگاه. 

همین که رسیدیم یه نقشه شوم به ذهنوم خطور کرد. کیک رو بخوریم!

کیک رو باز کردیم و نصفش رو خوردیم. ظرفاشم شستیم تا کسی بویی نبره. در پاکتشم چسب زدیم و کاملا عادی رفتیم سراغ درس و مشق.

بچه ها ۱۱ ۱۲ شب اومدن اتاق و له له زنان منتظر خوردن کیک بودن. من چون داشتم میخوندم گفتم: بچه ها امشب حسش نیست. بذارید فردا عصر بخوریم. الان دیر وقته. 

رضا (هم اتاقی) هم با من همراهی کرد و گفت: راست میگه! فردا چایی هم بذاریم و با کیک بخوریم. بعدش باز برگردیم کتابخونه.


گذشت و گذشت تا دیروز ظهر. من و مهدی باز نقشه شومون رو گسترش دادیم و به فرشید (یکی از هم اتاقی ها) هم گفتیم و اونم موافقت کرد. جعبه کیک رو که باز کردیم جفتمون تعجب کردیم که ای نامررررردا! به ما نارو زدن! قضیه از این قرار بود که ما دل خوشی از رضا نداشتیم چون زیاد سروصدا میکنه و نمیذاره بخونیم. در کنار همه اینا صبح ها هم که پا میشه همه رو بیدار میکنه و میره کتابخونه درس بخونه. برای همین ما نصف کیک رو به چهار قسمت تقسیم کردیم. سه تاش رو خوردیم و یه تیکه ش رو هم برای بابک (صاحب تولد) بردیم و گفتیم بدون اینکه رضا متوجه بشه بیا سلف کیکت رو بخور و هیچ حرفی هم نزن.

عصر من خوابیدم و بچه ها هم رفتن شهر. رضا اومده بود اتاق داشت به بابک فحش می داد که فلانِ و بسیارِ، منم هیییچ محلش نمی ذاشتم. خلاصه رضا رفت و بچه ها بعد دو ساعت اومدن. گفتن: رضا چیزی نگفت؟ گفتم اعصابش خورد بود فکر کنم بو برده. صداشو در نیارید.

ساعت ۱۲ شب باز بابک اومد اتاق و مستقیم رفت دوش بگیره. رضا هم رفت دوش بگیره برگرده. بعدش من که بالای تخت بودم گفتم: بابک یه چایی بذار تا با کیک بخوریم. اونم گفتم باشه و رفت چایی گذاشت.

تا اینجا همه چی خوب پیش میرفت که چایی رسید. من کتابم رو بستم و اومدم پایین. قاشق و چنگال و بشقاب آوردم و گفتم بچه ها جمع شید! رضا مثل اینکه بو برده بود. نیومد جلو. مهدی و فرشیدم تو تختا ولو بودن. من چسبا رو باز کردم و جعبه رو برداشتم. با یه بشقاب خالی که کفش کیک مال شده بود مواجه شدم! خیلی ناراحت  و عصبانی فحش دادم و گفتم: تف تو ذاتتون!

رضا هم اومد جلو و گفت: ای لاشیا! کی کیک رو خورده؟

اتاق شلوغ شد. دعوا و سروصدا که مقصر رو پیدا کنن. 

رضا همینجوری که داشت با عصبانیت حرف میزد نسکافه ش رو باز کرد ریخت تو لیوان و به خیال اینکه تو کتری آب جوش هست محتویات کتری رو توی لیوان سرازیر کرد. وقتی دید چایی با نسکافه قاطی شده دومین فحش بزرگ رو به بابک داد.

بعدش فرشید وارد میدون شد و گفت نه ما ظهر پا شدیم دیدیم کیک نصفه ست. فکر کردیم تو خوردی برای همین ما هم سهممون رو خوردیم. 

رضا باز ترش کرد و پرید بهمون که منم چاقو رو برداشتم و کارتن کیک رو پاره کردم :))))

درگیری بالا گرفت و رضا آب جوش ریخت روی فرشید! فرشید اومد ما رو لو بده من لگدش زدم :))

رضا یقه بابک رو گرفت که من رو اسکل کردی؟ عصر من کلی منتظرت بودم. آخرش زنگ زدی نمیام. حالام منو اسکل کردی. همه نقشه ها زیر سر تو بوده. بابکم میخندید و میگفت بابا من خودم کیک نخوردم! فرشید یه تیکه برام آورد تو سلف خوردم.

باز رضا پرید به فرشید و یقه ش رو گرفت که من تو رو میکشم. همه چی زیر سر توئه! اعتراف کن مردیکه بییییییبداغ کیک از داغ اولاد بدتره! من میکشمت. من رو اسکل کردین؟ دو روزه منتظرم یه تیکه کیک بخورم بعد اینجوری سر من شیره مالیدین؟ 

همینجوری فرشید رو هل داد توی بالکن که چایی بریزه روش. فرشید بچه ننه هم زود زرد شد و گفت: وایسا میگم! میگم! بخدا میگم! کار اینا بود. یه بار به من اشاره میکرد. یه بار میرفت سراغ مهدی. یه بار بابکُ مقصر میدونست. سر و صداها به اوج رسیده بود که رضا فرشید رو ول کرد افتاد دنبال بابک که داشت از اتاق در میرفت. 

قضیه داشت بیخ پیدا میکشید و ما هم افتاده بودیم وسط اتاق و داشتیم به جمله قصار رضا میخندیدم. داغ کیک از داغ اولاد بدتره. 

آخر سر راضیش کردیم کوتاه بیاد و بذاره بخونیم.


تا دو ساعت بعدش هر یه ربع یه فحش خوارمادر به بابک میداد :) میگفت: رفتم حموم به من میگه کاش حموم نمیومدیم. بچه ها منتظر مان که بریم کیک بخوریم! لاشی خبر داشته که کیکی در کار نیست. منو اسکل کرده. 


در آخر جا داره که بگم: divide and rule - تفرقه بنداز و پاد*شاهی کن!

+ پ. ن.: تلویزیون سالن TV ارشدا رو بردن. امروز وقتی مسئول بلوک بهمون خبر دادن پوکیدیم از خنده. تلویزیون توی قاب فلزی بوده و با قفل کتابی و زنجیر درش رو بسته بودن. موندیم چجوری زدنش!!!

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
معلوم الحال