تحویلدار

نمیدونم آخرین بار کی اینجا نوشتم و چیا رو تعریف کردم. از چهار بهمن کارآموزیم شروع شد و از فرداش رسما تحویلدار شعبه شدم . هر روز صبح زود باید پاشم صبحانه بخورم و 6:30 راه بیفتم سمت شعبه. بعد از سند خوردن باجه‌ها و باز شدن صندوق باید حواسم به یه چشمم به مانیتور باشه و چشم دیگه‌م به کشوی بغلم که آخر روز پول کم نیارم. هنوز که هنوز یه جاهایی گیج میزنم و نمیدونم با چه کد دستوری عملیات‌ها رو انجام بدم. یه وقتایی مشتریا عصبی میشن که چرا کارمون رو زود راه نمیندازی. ته دلم میترسم و میخوام جا بزنم. اما همکارام میگن نترس عادت میکنی. یه بخشی از کند بودنم بخاطر سیستم عامل درب و داغونیه که جلومونه. یه بخشش هم مربوط به خواسته‌های فضایی مشتریا میشه. اینکه تا چند ماه دیگه رسما صاحب یه شغل میشم و میتونم از بیمه و مزایاش استفاده کنم خوشحالم میکنه. اما به همون میزان هم ناراحتم. به مسیری که طی کردم فکر میکنم. به اینکه باز هم برگردم و به اون مسیر و بیفتم تو راه علم و دانش یا اینکه قیدشو بزنم و سفت و سخت به کارم بچسبم. اینو به این خاطر میگم که بهم گفتن بچه‌های چند تا از کارمندا هم توی آزمون شرکت کردن و رد شدن. و اینکه من برای تصاحب این صندلی 25 نفر دیگه رو کنار زدم. ای بابا ... اصلا یادم رفت بگم چه کاره شدم. من، دانشجوی زبان، دارم یه متصدی امور بانکی میشم. به هر کی میگم میخنده و بهم و میگه: چقدر مرتبط!!! شغل دیگه‌ای نبود؟

میخندم و در جواب میگم: دوستم کارشناسی و ارشد اقتصاد اسلامی گرفت. الان دبیر آموزش و پرورشه و در کنار اقتصاد دین و زندگی و زبان و عربی هم درس میده. کی اینجا سرجاشه که من سر جام باشم؟ اگه به این موقعیت هم پشت پا بزنم معلوم باز تا کی باید صبر کنم.


خیلی ببخشید. دارم همینجوری عامیانه مینویسم. بدون هیچ فکری. توی این مدت اینقدر درگیر بودم که نوشتن یادم رفته. هر کی نشناسدم فکر میکنه پیش از این جلال آل احمد بودم!!!


*****


خب بذارید از بانک براتون بگم. پیش از این تصورم از بانک محدود به فیلم رفیق بد (عباس احمدی مطلق، 1386) و تا حدودی پادکست "سرخ ‌پوست" احسان عبدی‌پور بود. جایی که توش پول میگیری و پول میدی به ملت و همه کارمنداش شاد و خندانن. وقتی اومدم توی شعبه فهمیدم کلی فرم و دستورالعمل هست که باید دونه به دونه رعایت کنی. سیستم عامل های متفاوت پرسنل و مسئولیت‌های تعریف شده هر کدوم از پرسنل قشنگ سیستم کاغذبازی رو جلوی چشمات میاره. ارباب رجوع وقتی که میاد و میبینه بیکار نشستی و ارجاعش میدی به معاون یا مسئول اعتبارات فکر میکنه دنبال فرار از کاری، در صورتی که تو دسترسی‌های لازمو نداری. آخر اولین روز کاریم بود که فهمیدم ریال به ریال توی صندوق باید محاسبه بشه و با تعداد دقیق اسکناس‌ها و سکه‌ها به مرکز گزارش بشه. اینجا بود که فهمیدم اخ تل اس اصلا کار آسونی نیست :)) درست حدس زدید، همین اول کاری داشتم به دزدی فکر میکردم د: اما وقتی از دریافتی کارمندا، نسبت به حجم کارشون مطلع شدم مغزم داشت سوت مبکشید. بریم سراغ معرفی همکاران:


آقای پ: ایشون رئیس شعبه هستن. یک مرد متدین و آروم که خیلی سعی داره کمکم کنه. وقتایی که پرسنل حرفای ناامید کننده میزنن و میخوان فراریم بدن میگه به حرفاشون گوش نکنم و سعی کنم ازشون کار یاد بگیرم چون تا پنج سال دیگه شعبه دست من میفته و هیچکس دیگه‌ای اینجا نیست. توی کاراش آرامش خاصی داره. بعضی وقتا که مشتری میاد و منم بیکارم صدام میکنه و بهم یاد میده که چطور وارد سیستمای مختلف بشم و کارت صادر کنم، حساب باز کنم، آمار روزانه صندوق رو اعلام کنم و ... .

بهرام: بهرام معاون شعبه و همسایمونه. صبحا میاد دنبالم و با هم میریم شعبه. رئیس میگه آدم باسواد و باتجربه‌ایه و بهتره بیشتر چیزا رو از اون یاد بگیرم. برخلاف رئیس که کند و با طمانینه کاراشو میکنه بهرام خیلی فرزه. چون نیرو کم داریم هم کارهای معاونت رو انجام میده، هم به تسهیلات و معوقات میرسه، هم کارت صادر میکنه. 

آقای الف: ایشون رسما سی سال خدمت کردن و اردیبهشت سال آتی بازنشسته میشن. چون آخرای خدمتشه کسی بهش سخت نمیگیره. صبحا میاد انگشت میزنه و میره خونه. وسطای روز برمیگرده. میز و صندلی ایشون به من رسیده. آخرای روز که صندوق رو میبندیم بهم میگه پسر یه کاغذ سفید پیدا کن و یه جدول بکش. میخوایم بریم حساب کتاب. بین روز هم که مشتری نیست اسکناسای توی صندوق رو میریزه جلوم و میگه نو و کهنه‌ها رو تفکیک کن برای ATM. کارایی که ازم میخواد تا حدودی از مصادیق abuse محسوب میشه چون طبق قوانین من نباید پشت باجه بشینم. چه برسه به اینکه به پول مردم دست بزنم. اما در هر صورت باید قبول کنم که لازم میشه و بهتره هر چه سریعتر یادش بگیرم. باند کردن اسکناسم یادم داده. نمیدونم اینجا چجوری تند و تند باند میکنن. من هر بسته صدتایی که باند میکنم شل میشه :))

اسماعیل: اساعیل نظافتچی شعبه بوده. 25 سال سابقه خدمت صادقانه داره و به تازگی تحویلدار شده. از روز اول منو تحمل کرده و دم به دیقه به سوالام جواب داده. مرد خوبیه. یجورایی مثل ماشوی داستان "سرخ پوست" عبدی پوره. میگه من خیلی ساله پشت این سیستما مینشستم و کار بقیه رو میکردم، اما تازه شدم تحویلدار. از 5 صبح میاد شعبه و کارهای نظافت شعبه رو قبل از ورود همه انجام میده. آخر وقتم که ما میریم توی شعبه میمونه تا اسناد رو بایگانی بکنه و به تمیزکاری برسه. اون سری داشتم راجع به نحوه بایگانی اسناد ازش میپرسیدم. گفت عاموجان این کارا بدرد تو نمیخوره. توی بانک به هر چی دست بزنی میره توی پاچه‌ت. مثلا همین بایگانی کردن. من 20 ساله دارم انجامش میدم و هیچی هم بابتش بهم نمیدن. حتی ATM هم سرویس میکنم اما پولش به یکی دیگه میرسه. پس سرت تو کار خودت باشه و زیاده کاری نکن.

آقای ضاد: ایشون مهمون شعبه ست و فکر میکنم تا چند وقت دیگه بره. یه وقتایی که توی شعبه ست کار این و اونو انجام میده. اگه نوبتش باشه هم میفرستنش یکی دیگه از باجه‌هامون. اینو یادم رفت که بگم یکی از شغبات نزدیکمونو تبدیل کردن به باجه و هر روز یکی میره اونجا به کار مشتریا برسه.

مسعود: مسعود بیشتر تو خودشه. اکثرا داره با تلفن صحبت میکنه. ابدا اشتباه نکیند. مسعود آقا تلفن همراه نداره. منظورم تلفن شعبه ست. مشتریا و هر کی باش کار داره به اون شماره زنگ میزنه. اینم از همون پشت مشتا کارها رو انجام میده. بهرام میگفت ده روز کنار مسعود بشینی از زندگی ناامید میشی. کار نداشتی بیا پیش خودم بشین :)) از حق نگذریم یه سری چیزا رو راست میگه. البته یه جاهایی هم سعی داره حقایق رو نشونم بده و بهم بفهمونه آقا کار توی بانک اون مدینه فاضله نیست، اما چه کنم؟ کار دیگه ای نیست که بشه مشغولش شد. ناگفته نماند، آقا مسعود یه سری توصیه در رابطه با ازدواج white هم کردن د: بهم میگفت گول نخور. پولاتو جمع کن اگه دختر X (منظورش مامانم بود) گفت نوه میخوام بهش بگو خودم بچه‌م هنوز. اصلا نرو سمت ازدواج :)))


فعلا همینا رو داشته باشید تا ببینم میتونم چیزی براتون بنویسم یا نه :) البته این پست‌ها رو هم باید رمزدار کنم چون هر چند وقت یک بار حراست منو میخواد و سین جیمم میکنه!!!


* برای عنوان وبلاگم هم باید یه فکری بکنم. مهربان وقتی که دانش آموخته شد عنوان وبشو نگه داشت چون معتقد بود همچنان یک دانشجوئه. در وقع خودشو یک lifelong learner میدونست. اما من؟! من کارم با درسی که خوندم به یک تضاد رسیده و نمیدونم باید کدومو نگه دارم. اگه پیشنهادی دارید ممنون میشم بهم بگید.

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
معلوم الحال

۱۲ دی:‌ روز رشت

سلام

خیلی وقته که درست و حسابی اینجا ننوشتم. کلی مطلب پیش نویس دارم که الان نمیدونم بدرد انتشار میخورن یا نه؟ از پست شب یلدا بگیر تا ازدواج‌ها و طلاق‌های جورواجور. اما عجالتا میخوام با یه خاطره خوب این پستم رو شروع کنم.


پارسال درست تو همین روز برای اولین بار اکیپی زدیم بیرون! اونم درست روز قبل امتحان دکتر خ! در حالی که همه سرمست بودیم از دیدن و شنیدن هم خیابونای رشت رو گز میکردیم و از این رستوران به اون رستوران میرفتیم بلکه یه جای خالی پیدا بکنیم و حسابی به شکممون حال بدیم. اون روز برای اولین بار متوجه شدم که چقدر رشتیا شکمو هستن. با یه لحن شوخی گونه‌ی توأم با جدّ به یکی از همکلاسی‌های رشتیمون گفتم: "شما خودتون خونه زندگی ندارید که تو این روز مهم ریختین بیرون و همه رستورانا رو قبضه کردین؟ خودتون که این غذاها رو بلدید. تو خونه بخورید که ما دانشجوهای بیچاره اینجوری گشنه نمونیم". اونم میخندید و میگفت: "ما شادیم و دوست داریم همش خوش بگذرونیم. امروزم روز شهرمونه. برای همین همه یه حس و حال دیگه دارن." راست میگفت. شهر غرق رنگ و نور بود. ساختمون شهرداری که تو هر مناسبت به مقتضای شرایط یه لباس مناسب تنش میکنن مثل یه عروس وسط شهر می‌درخشید. بعد از ناهار همه رفتیم شهرداری و حسابیم چرخیدیم و عکس گرفتیم. اینقدر بهمون خوش گذشت که گذر زمان رو حس نکردیم. تا حدود ده شب نشستیم و چایی خوردیم و خوندیم؛ از ابی و معین بگیر تا گروه آرین و جواد یساری و ... . بعد از گرفتن عکس‌ها هر کی رفت خونه‌ی (خوابگاه) خودش و همه داشتیم به این فکر میکردیم که اون روز بهترین روز عمر دانشجوییمون بوده. بعد از قطعی‌های اینترنت توی آبان و اون روزهای سخت واقعا این اولین بار بود که اینقدر به همدیگه نزدیک شده بودیم. اما ... اما فردای اون روز چشم‌هامون با خبری باز شد که باور کردنش برای هیچ‌کس آسون نبود. داشتیم به اون حادثه فکر میکردیم که پنج روز بعدش خبر مرگ دسته جمعی یه گروه دیگه سیاه پوشمون کرد. اومدیم به اون اتفاق عادت کنیم که کرونا اومد و بعدش هم همه پشت ماسک‌هامون تو چهاردیواریامون قایم شدیم. 

بذارید یه فلاش‌بک بزنم به همین شب، درست یک سال پیش: 

بعد از دورهمی و رسیدن به خوابگاه کلی برنامه تو ذهنم ردیف کردم: دیدن چند نقطه مختلف تو استان و بازم یه دورهمی دوستانه (ترجیحا پسرونه)، تکمیل پایان‌نامه و انتشار مقاله و دفاع توی شهریور و افتادن دنبال درس (دکتری) و کار. 

همه اینا چیز زیادی نبود. اما واقعا توی ایران هیچی قابل پیش‌بینی نیست. به همین خاطر خیلی‌هاشون محقق نشدن. حتی شب تولدم برای اولین بار تنهای تنها بودم و نمیدونستم از زندگیم چی میخوام. ۲۵ ساله شده بودم و دونه دونه دوستام داشتن ازدواج میکردن و میرفتن تو خونه زندگیشون ... اما من هنوز مثل یه پسرک بازیگوش دبستانی بودم که دوست داشتم همچنان از قید و بند همه چی آزاد باشم. راستش رو بخواید وقتی که بچه بودم "فوق لیسانس" برام یه چیز بزرگ بود! "ازدواج" یه چیز مختص آدم بزرگا بود. "کار" و "خونه" و "ماشین" و ... هم به همچنین! اون شب که تنها توی خونه نشسته بودم و داشتم به این بیست و پنج سال فکر میکردم دیدم من به خیلی چیزها نرسیدم. داشتم فکر میکردم من جند سال دیگه قراره به جایگاه هم‌سال‌هام برسم. دو سه ماه همش خوابیدم و بیدار شدم. بدون هیچ امیدی به فردا و آینده‌مون. ناگهان یه اتفاق افتاد که ورق برگشت. برای سومین بار پروپوزالم رو عوض کردم و فرستادم برای گروه. دومین پروپوزال مصوب گروه کار من بود. کاری که فقط براش یک هفته وقت گذاشته بودم! از نفر اول چیزی نگم بهتره! یخورده تلاش کردم و تونستم از بخش‌های ابتدایی کارم یک مقاله استخراج کنم و در کمال تعجب پوستر و مقاله‌م توی هفته پژوهش به عنوان مقاله برتر گروه زبان انتخاب شد. اونقدر حریص بودم که چند تا کار تحقیقاتی دیگه هم شروع کردم. دو تاشون پذیرفته شدن و دو سه تای دیگه نصف و نیمه یه گوشه افتادن. همزمان با همه این کارها معضل بیکاری و بیعاریم هم داشت حل میشد. به مصاحبه دعوت شدم و بعدش هم پرونده‌م برای بررسی بیشتر به استان ارسال شد. کار تحقیقات محلی هم با خوبی و خوشی به اتمام رسید و اگه گندهایی که توی مصاحبه عقیدتی زدم رو نادیده بگیرن احتمالا یک ماه دیگه به دوره آزمایشی دعوت میشم. همزمان با همه این کارها باید کار پایان‌نامه‌م رو تموم کنم که زودتر بتونم دفاع کنم چون به احتمال زیاد از مرخصی هیچ خبری نیست. به چند ماه گذشته که فکر میکنم حس میکنم همش خواب و رویا بوده. بعد از همه نشدنا بالاخره قرعه به نام من افتاد و فهمیدم که اگه بخوام و خودمو قبول داشته باشم میتونم بهترین باشم. الان که نشستم پشت میز و دارم به لیوان چای سرد شده و کتاب‌های پخش و پلای دور و برم نگاه می‌کنم نمیدونم باید تندتر میدویدم تا به این موقعیت برسم یا اینکه باید صبر می‌کردم تا همه چی به وقتش اتفاق بیفته؟ نمیدونم بازم باید بدوم تا از چرخ زندگی عقب نیفتم یا اینکه به برگردم به روتین زندگی سابقم.

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
معلوم الحال

عقیدتی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
معلوم الحال

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است (۲)

با پیچیدن حذف نابهنگام سرورهای میهن‌بلاگ از پهنه‌ی بلاگستان یه دغدغه با بقیه دغدغه‌ها و بدبختیام اضافه شده؛ اینکه چطور باقی مونده‌های وبمو از زیر آوار میهن‌بلاگ بکشم بیرون. حقیقتش میهن‌بلاگ از چند سال پیش این بازی‌هاش شروع شد و کلی کامنت و پستمو خورد. اون موقع‌ها دلم خوش بود به مابقی پست.های باقی مونده اما الان که همینام داره از دستم در میره موندم چه کنم؟ چون خیلی از کامنت‌ها و اطلاعات تماس دوستان مجازی به زودی میسوزن و هیچ ردی ازشون باقی نمیمونه. یکی از خواننده‌های اینجا (۱ بنده‌ی خدا) چند روز پیش به وب قدیمم سر زده بود و لابلای پست‌های آذر دو سال پیش (کلیک) یه کامنت گذاشته بود. کامنتی که یه زخم قدیمی رو باز کرد! 
دو سال پیش با بچه‌ها توی اتاق راجع به این مسائل حرف میزدیم و بچه‌ها معتقد لودن باید دست بجنبونم، اونم قبل اینکه دیر بشه اما من بر این باور بودم که هنوز آماده نیستم. فرشاد، هم‌اتاق سابق، اوایل آذر امسال بعد از سال‌ها انتظار برای خرید خونه و تهیه جهیزیه در سکوت خبری دست در دست عشقش راهی خونه بخت شد و بالاخره با دختر خاله‌ش رفت زیر یه سقف. من هم دو سه شب متوالی کیس مورد نظر رو از نزدیک زیارت کردم اما هر بار که جلو رفتم یا نزدیک شدم که جیزی بگم ناخودآگاه لال شدم و مغزم نهیب زد که برگرد. اینگونه شد که دو سه شب متوالی همدیگه رو دیدیم و هیچ کلامی بینمون رد و بدل نشد. فقط گهگاهی نگاه‌هامون با هم تلاقی کرد که اون هم خیلی سریع دزدیدیمش. کاش زودتر تکلیفم مشخص میشد ...!
۱۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
معلوم الحال

برای ۲۱ کامنتی که هیچ وقت تایید نشدند!

صبح که خبر خاموشی سرورها میهن بلاگ رو خوندم گیج و منگ سریع رفتم دست و صورتمو شستم. اینقدر ذهنم درگیر بود که موقع مسواک زدن خمیر دندون رو برعکس ریختم روی مسواک و از اون طرف به دندونام مالیدم! هی میگفتم خدایا چرا کف نمیکنه؟ :((

بعدش سریع رفتم توی میهن بلاگ و دیدم که این خبر بد صحت داره. پنلمو که باز کردم قلبم ایستاد. هنوز  21  نظر تایید نشده داشتم. نظراتی که هر وقت دلم میگرفت، یا خسته میشدم میخوندمشون و باهاشون یه جون به جونام اضافه میشد. نظراتی که معلوم نیست الان صاحباشون کجان. یکی دو تاشون شوهر کردن. چند تاشون ارشد و تخصص قبول شدن و بعضیاشون هم کلا مفقود شدن. کسانی که من هنوز منتظرشونم. هر چند وقت یک بار یه سر به وبلاگم میزدم به این امید که برگشته باشن، نام و نشونی از خودشون گذاشته باشن و امیدوارم کرده باشن به ادامه این راه ...


از صبح دنبال یک راه مطمئن برای پشتیبان گیری از تمام صفحات و نظرات (خصوصی و عمومی) وبم هستم اما هیچ کدومشون بدرد بخور نبودن. خسته بودم، خسته تر شدم ... قلبم شکست! از این بابت که هیچی رو نمیتونیم دوست داشته باشیم. چون خیلی زود ازمون میگیرنش ...

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

چایی

خسته از کارهای تلتبار شده به یاد دوران دانشجویی کتری رو گذاشتم روی چراغ تا جوش بیاد. بعد اینکه جوش اومد دیدم چای کیسه ای ندارم و حیفم اومد بخاطر یه لیوان چایی الکی یه فلاسک چایی درست کنم؛ یه نسکافه باز کردم و بعد هم آب جوش ریختم و بردم کنار بخاری که بخورمش و خواجه امیری گوش کنم که یاد یکی از حرف‌های مادرم افتادم. همیشه میگفت: توی دفتر دقت کردم. معلم‌های ریاضی چایی زیاد میخورن! [برای خودش یه پا discourse analystه] الکی گول این قهوه خورا و ژست روشن فکریا رو نخور که یه نصف استکان قهوه میخورن و توی عوالم خیال خودشون دریا رو میشکافن. اگه آدم ذاتا پر باشه، با همین چایی معمولیم به همه جا میرسه. 

چند سال بعد از تموم شدن دوران طلایی دبیرستان یه بار با چند تا از بجه ها به مدرسه سر زدیم. کلی تحویلمون گرفتن. درست همونجایی که معلما مینشستن، یعنی همون صندلیای زهوار درفته و گلی نشوندمون و از قضا از همون چایی‌ها بهمون دادن. مزه خاصی نمیداد. تازه تلخ و بدمزه تر از چایی های توی خونمونم بود. متوجه شدم مادرم همچین بیراهم نمیگفت. استعداد ذاتی توی وجود آدما نهفته ست. با سیگار و قهوه و ژستای متداول روز نمی تونی خودتو علامه کنی. هر چقدرم بخوای ژست بگیری و ادا در بیاری که آره من خیلی خفنم بازم یه جایی بندو آب میدن و لو میدن که هیچی حالیشون نیست.

توی خوابگاه دلمون که میگرفت، حوصلمون که سر میرفت، خسته که میشدیم، مهمون که میومد و هر بلایی که نازل میشد بچه ها کتری میذاشتن و دور هم چایی میخوردیم. دلم تنگ شده برای اون روزها. دلم یلدای دانشجویی میخواد. شلوغ بازی و سروصدا میخوام. دیگه تحمل سکوت و تنهایی رو ندارن. تشنه یه صحبت طولانیم. با کسی که همه حرفامو بشنوه و بهم نخنده! قضاوتم نکنه! و سرآخر بغلم کنه و بگه "پارو بزن ساحل نزدیکه"*



+ اگه هیچ ارتباطی بین این کلمات پیدا نکردین نگران نباشید. خودمم نفهمیدم چی نوشتم. هی نوشتم و پاک کردم. آخرش شد اینی که هست!

*: دردانه، شباهنگ یا نبولا توی یکی از پستاش (1413) به این موضوع اشاره کرده بود.

موافقین ۸ مخالفین ۰
معلوم الحال

در باب جلسات حمله (دفاع سابق) + جاعل

بعد از گزارش "دردانه" از جلسه دفاع یکی از همکلاسی هاش این مطلب رو نوشتم، اما به خاطر ترس از گیر افتادن و عواقبش پست رو پیش نویس کردم. اما امشب یه اتفاق افتاد که برای دقایقی لبخند روی لب هام آورد و تحریکم کرد که این پست رو موقتا منتشر کنم. خب بریم سر اصل مطلب ...

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

یسسسس! بالاخره نوبت ما شد ...

اگه همه چی رو حساب پیش میرفت قاعدتا من الان ترم 4م تموم شده بود و شهریور باید دفاع میکردم. ولی تف تو کرونا و هر چی که چینیا میخورن! سه بار از نو پروپوزال نوشتم. سه بار سرویس شدم! و بالاخره پروپوزالم تصویب شد. انتخاب استاد راهنمام دست خودم نبود. استاد مشاورمم زورکی بهم دادن. هر چقدر اصرار کردم که آقای دکتر a یا خانم دکتر b مشاورم بشن نشد. "یار(ان) نپسندیدن مرا" و مسلما این دو بزرگوار روز دفاع منو سرویس میکنن! بقیه بچه ها زرنگ بودن. استادای خطرناک رو راهنما و مشاور خودشون کردن که روز دفاع فقط تعریف و تحسین بشنون. اما من؟ دهنم سرویسه و قراره مورد حمله سهمگین و انتقام سخت قرار بگیرم :( راهنمام استاد خیلی خوب و صاحب نامیه اما حوصلمو نداره. مشاورم که کلا گیجه! اون روز بهم زنگ زده بود که پسرجون چند سالته؟ بچه کجایی؟ موضوع پایان نامه ت چیه؟ :/ خیر سرش سه بار داور پروپوزالم بوده و هی گفته عوضش کن. هنوز نمیدونه کارم چیه :|

در رابطه با مشاورم یه چیز دیگه هم متوجه شدم. به یکی از دخترا گفته حذف ترم نکن و کاراتو تموم بکن. بعد اینم گوش کرده و کلی نوشته. بعد که براش فرستاده گفته دختر این چه موضوعیه انتخاب کردی؟ اینکه به درد نمیخوره، عوض کن! حالا موضوعم خوذش داده بوده. دیشب یکی از بچه ها پیام داد که دختره میخواد بره خرخره استادو بجوه چون موضوع جدیدی که بهش داده موضوع آقای ب (شاگرد دیگه همین استاد) بوده و باز این خانم محترم به فاک رفته. دوباره باید بنویسه :))

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال

اولین دکتر زبانی بلاگستان + تقلب

خب خب خب
بالاخره انتظارها به سر رسید و فکر میکنم اولین دکتر زبانی (زبانشناس نظری البته) تاریخ بلاگستان، سرکار خانم دکتر to be دردانه شباهنگیان، در آخرین دقایق از پایان نامه کارشناسی ارشدش با موفقیت دفاع کرد و وارد مقطع دکتری شد. از اونجایی که ممکنه خیلیاتون حوصله پیدا کردن بیست سوالی رمز فیلم جلسه دفاع ایشون رو نداشته باشید من همت کردم و جواب ها رو براتون نوشتم. خودتون زحمت جمع و تفریقش رو بکشید. 
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

برای سفیر دانایی، حمید رحمانی

تنها دو نفر در اداده‌ی آموزش و پروش از کلاه بولر (Bowler) استفاده می‌کردند. اولی استاد صمدی دبیر ادبیات منطقه بود که از این کلاه به صورت توامان به عنوان جایگزینی برای پوشاندن کله تاسش و نشان دادن شخصیت ادبیش استفاده می‌کرد؛ و دومی حمید رحمانی، مستخدم اداره آموزش و پروش بود. حمید در عین حال که در استخدام آموزش و پرورش بود، وظیفه خطیر نقل و انتقال جراید یومیه را نیز بر عهده داشت. اداره برق، مخابرات، بهزیستی، بهداری (که بعدها به شبکه بهداشت تغییر نام داد)، مدارس و بانک‌ها همگی زیر پوشش خبری حمید قرار داشتند. البته نه اینکه فکر کنید هر روز هر روز روزنامه تازه روی کیوسک دکه‌های شهر می‌آمد. جمعیت شهر کم بود و روزنامه خوانی هم مختص کارمندان اداراتی رود که از یک ساعت خاص به بعد مگس می‌پراندند. ماشین‌های اداری هفته‌ای دو الی سه بار از از مرکز برمیگشتند و لابلای پرونده‌های مردم یک بسته روزنامه و جدول با خود می‌آوردند. در این میان حمید رسالت خرید روزنامه‌های ادارات و تحویل به آنها را بر عهده داشت و این وظیفه‌ را به نیکی و در طول هفته به انجام می‌رسانید. البته این گوشه‌ای از فعالیت‌های خطیر حمید در امر ترویج مطالعه و بالا بردن سرانه ملی آن بود. او در عین حال که روزنامه‌ها را برای کارمندان و روسای مختلف می‌برد توجه آنان را به نکات مهم درج شده در صفحه مختلف روزنامه جلب می‌کرد. مثلا وقتی وارد اتاق رئیس اداره‌شان میشد به جای این روزنامه‌ها را صاف بگذارد وسط اتاق و برود پی کارش، صاف میبرد میگذاشت روی میز رئیس و قسمت‌های مهم اخبار که با ته سوادش زیرشان خط کشیده بود را به سمع و نظر مقام‌ ریاست می‌رساند. یا وقتی که خبری، مصاحبه‌ای، عکسی از کسی چاپ‌ میشد فی‌الفور یک نسخه اختصاصی از آن روزنامه را برای فرد مورد نظر خریداری می‌کرد و با موتور ناخوش‌احوالش که در گذر سال‌ها به پِرپِر افتاده بود به دست‌ مقام مسئول می‌رساند. مثلا روزی که یک‌ مصاحبه با رئیس اداره برق در روزنامه استانی چاپ شده بود هر سه نسخه آن روزنامه را به نفع اداره برق خریداری کرد و آن را با دو در خورجین موتورش انداخت و با گاز خود را به اداره برق رساند. البته‌ پیش از آنکه خودش به اداره برسد، جار و جنجالی که به راه انداخته بود و فریادهای "جمشییییییید ‌... جمشیییییییییییییید ..."ش توجه همگان را به سمت در اداره جلب کرده بود. در بدو ورود کلاه را از سر برداشته بود و شتابان، بی هیچ آداب و ترتیبی وارد اتاق رئیس شده بود و صفحه دوم روزنامه را باز کرده و از وسط تا زده بود و با لب خندان آن را مقابل چشمان بهت زده رئیس قرار داده بود که "جمشید! نگاه کن، عکست چاپ کردن".


همه اینها را نوشتم تا برسم به این‌ جمله تلخ که "روزگار، سفیر  دانایی را به صفحه حوادث برد". حمید رحمانی پس از سال‌ها خدمت صادقانه در خدمت آموزش و پرورش و صنعت نشر کشور و روزها زندگی نباتی ظهر دیروز در اثر کرونا از بین ما رفت.


روحش شاد ...





۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال