یکی از مسائلی که سال‌ها طرفداران هدایت رو توی کَف گذاشته، نبود حتی یک ثانیه فیلم و صدا از این نویسنده بزرگ هست. مسئله‌ای که خیلی‌ها پیگیرش بودند و به در بسته خوردند. البته گویا اخیرا یک روزنه امید پیدا شده: "آرشیو ملی فیلم قزاقستان"

داستان از این قراره که در 16 آذر 1324 صادق هدایت به همراه علی اکبر سیاسی و فریدون کشاورز به دعوت دانشگاه تاشکند، به مناسبت 25مین سالگرد تاسیس آن دانشگاه، به تاشکند سفر کردند و در مراسم‌هایی که به این مناسبت برگزار شد شرکت کردند. در تمام این مراسم‌ها از هیئت‌های مدعو فیلمبرداری صورت گرفته و مسلما از صادق هدایت هم که جزئی از هیئت ایرانی بوده فیلمبرداری شده. در این رابطه دفتر صادق هدایت در تهران با مدیریت جهانگیر هدایت، با بخش فرهنگی سفارت ازبکستان تماس‌ها و مراوداتی داشتند که متاسفانه تا به امروز بی جواب باقی مانده!1 به امید روزی که دسترسی به این آرشیو میسر بشه ...


چند سالی یک بار که تک و توک کتاب‌هام رو تمیز میکنم و چشمم به جمال کتاب‌های هدایت میفته، این سوال به ذهنم خطور میکنه که چرا هدایت خودکشی کرد؟ مشکلات عاطفی و روحی روانی این نویسنده رو به لب پرتگاه زندگی فرستاد؟ به نقطه‌ی اوج (climax) زندگیش رسیده بود و نمی‌خواست با افولش شخصیتی که تا به اون روز ساخته و پرداخته بود رو نابود کنه؟ یا از اینکه به این کشور برگرده واهمه داشت؟... 

از وقتی که بخاطر کرونا خبرها رو بیشتر از پیش دنبال می‌کنم، افسرده‌تر شدم. نمی‌دونم چی به سرمون اومده که اینجوری کمر به نابودی همدیگه بستیم؟! :( هیچ کس زندگی و رفاه دیگران براش اولویت نیست. اونقدر خودخواه شدیم که جز خودمون و بعضا خانواده‌ش به چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کنه. هر کی زورش بیشتره، بیشتر میکوبه توی سر بقیه. همه به فکر خودشونن و دارن سهم خودشون و بچه‌هاشون رو میکَنن، غافل از اینکه we are all in the same boat. 

به آستانه‌ی درد و تحمل خودم و جامعه نگاه می‌کنم. با جامعه کاری ندارم چون دل خوشی ازشون ندارم. اما خودم ... تا کی میخوام بشینم تا ببینم بقیه ازم پیشی میگیرن؟ به هیچ وجه منظورم پیشی گرفتن بر مبنای ضوابط نیست. درد اینجاست که این روزها میبینم و میشنوم که نخاله‌ها دارن به پست و مقام میرسن و من و امثال من هنوز سرمون مثل کبک زیر برفه. احسان عبدی‌پور یه جایی توی داستان 'خاطرات یک شاه' میگه: "اندک نانی داشتیم و روزگارمان با تعادلی لرزان سپری میشد". شاید باورتون نشه، ولی من همون تعادل لرزان رو میخوام. یه شغل ساده، یه زندگی معمولی، یه سری کار نه چندان روتین و هر از چندگاهی سفر با یک آدم پایه. اصن سگ تو گرونی دلار! مقاصد سفرم رو هم داخلی انتخاب می‌کنم. البته این خواسته آخرم با اینکه میدونم جزو محالاته اما به هر روی یه زمانی جزو آرزوهام بود؛ یه خونه حیاط دار نقلی با یه حوض، یه باغچه و چند تا درخت. یه اتاق پر اتاق که فقط و فقط مال خودمه. توش درس میدم و کتاب میخونم و هر وقت خسته شدم روی تختش ولو میشم. البته راه اندازی یه کسب و کار کوچیک و بیشتر عام المنفعه رو هم توی برنامه های ده بیست سال پیش روم داشتم، اما اونقدر زندگی روی دور تند افتاده که دیگه فقط میخوام لباس‌های تنم رو سفت بچسبم که ازم نقاپن. 

یه سوال: هیچ وقت به این موضوع فکر کردید که آستانه‌ی درد (threshold of pain) شما چقدره؟ تا کی میتونید بشینید و نگاه کنید که حقتون رو بهتون بدن؟ و اینکه در چه صورت حاضر میشید که چشمتون رو به روی اخلاقیات ببندید و با بقیه مثل خودشون برخورد کنید؟ 


1. از کانال "سرزمین سبز" کیوان میرکی

+ حدود سه ماه پیش کوالا من رو به چالش 20 سال آینده خود چگونه میبینید دعوت کرده بود. امروز بالاخره به دعوتش لبیک گفتم! البته همینقدر مبهم و گنگ، چون هیچ کس از فردای خودش با خبر نیست ...