امروز این رو توی یادداشت‌های گوشیم دیدم:

عشق ذاتا راهش پرخونه و با درد و رنج همراهه. خیلی کم هستند کسایی که با اندک تلاشی به عشق زندگیشون رسیدن. به همین خاطره که عوام شاعرایی مثل شاملو رو میپرستن. چون بهشون عشق رو از جنبه های مثبت و خوشگلش نشون میدن. اون زیبایی و ساحل آرومی که توش لنگر انداختن و کنگر میخورن رو دارن نشون میدن، در صورتی که همین جناب شاملو سر دو ازدواج قبلیش خون به جگر شده (به نقل از هوشنگ ابتهاج). 

 

پایینش نوشته بودم "در حاشیه‌ی خبر متارکه‌ی طارق"

یادم افتاد یه روز صبح که از وضعیت طارق (دوستم) جویا شدم، بهم گفتن که جدا شده. همونقدر که ازدواجش برام باورکردنی نبود و بعد از شنیدن خبرش تا چند روز توی شوک بودم، خبر جداییش هم منو به فکر واداشت. چی توی همدیگه دیدن که یهو نشستن پای سفره عقد؟ بعدش چی شد یا چیا دیدن که فهمیدن نمیتونن همدیگه رو تحمل کنن؟ :(

توی ادبیات کلاسیک فارسی یک دوره ادبی به نام دوره "واسوخت" داریم که اصطلاحا در اون عاشق از معشوق بیزار میشه و روی برمیگردونه. یعنی به دنبال عدم کامیابی در مسیر عشق، از استغناء به غناء و از نیاز به ناز روی میاره و به جای ستایش به سرزنش دوست میپردازه و بی وفاییش رو با بی وفایی جواب میده. حتی روایت داریم وحشی بافقی همینجوری "وحشی" شد! (شوخی) دنیای واقعی عاشقای امروزی ما چه شکلیه؟ آدما مثل سعدی و شاملو و سایه از معشوقشون یه بت ساختن و میپرستنش؟ یا اینکه تا چیزی شد منت میذارن سرش که تو هیچی نبودی و من تو رو به اینجا رسوندمت!

 

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت   //   سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت     //   یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمای بازار شدش من بودم

 

"وحشی بافقی"


 

اگه خواستین، بشنوین: آهنگ اعتبار عشق، مجتبی کبیری

 

 

#از_یادداشت‌های_گوشی