۸ مطلب با موضوع «زندگی بانکی» ثبت شده است

سوم، چهارم و پنجم آبان ۱۴۰۱

از حدود یکی دو هفته قبل به اطلاعم رسیده بود که برای یک دوره آموزشی باید به مرکز استان برم. هر چقدر به رئیس اصرار میکردیم که زودتر نامه اسامی افراد شرکت کننده در دوره را به همراه تاریخ حضورشون به ما ارجاع بده، افاقه نکرد و آخر در دقایق پایانی متوجه زمان برگزاری کلاسهامون شدیم. نکته عجیبی که وجود داشت این بود که به سه چهار نفر از همکارانمون برای رزرو مهمانسرا تماس گرفته بودن ولی برای من که زمان کلاسم زودتر از بقیه بود تماس نگرفته بودن. هر چقدر به همکارام (از جمله معاون شعبه) میگفتم، بهم تسلی خاطر میدادن که نگران نباش همیشه جا هست. اگه بهت جا ندادن به پرویز زنگ میزنیم تا برات جا اوکی بکنه. وقتی دیدم دو روز به برگزاری کلاسها مونده و کسی باهام تماس نگرفته به ناچار خودم با امور کارکنان تماس گرفتم. این دفعه برخلاف دفعات قبل جواب تلفنم را ندادند. چون مهمانسراها در اختیار دایره تدارکات و مهندسی هست با اونها هم تماس گرفتم و گفتند که روز بعد ساعت 7:30 تماس بگیرم. روز بعد که تماس گرفتم مجددا من رو به روز کاری بعد ارجاع دادند و گفتند فعلا مسئولش در دسترس نیست! روز کاری بعد ساعت 8 صبح تماس گرفتم و خط هاشسون اشغال بود. به ناچار با رئیس دایره تماس گرفتم و ایشون گفتند تنها مهمانسرای ما پر هست و جا نداریم. وقتی زرنگی در آوردم و گفتم مهمانسرای دال چی؟ گفتند: نه خیر آن هم پر هست. اما طبق روال همیشگی گفتند بعدا تماس بگیر شاید جا پیدا کردیم. من که ناراحت و ناامید بودم تا آخر وقت چیزی نگفتم. حدود ساعت  بود که معاون شعبه در مورد وضعیت مهمانسرا ازم سوال پرسید و گفتم اعلام کردن که بهم جا نمیدن. خودش شخصا به پرویز (یکی از کارکنان تدارکات) زنگ زد و اون هم قول پیگیری داد. ساعت 2:30 تماسی از طرف پرویز دریافت کرد که متاسفانه جا نداریم و همکارتون اگه میخواد بیاد بگید من ببرمش خونه باغم توی اطراف شهر و فردا برم دنبالش بیارمش سرپرستی شعب استان!!!

من که بهم برخورده بود رفتم خونه و سریع ناهار خوردم و با تاکسی دربست به یکی از شهرهای همجوار رفتم و از اون شهر هم با ماشین دربست به مرکز استان رفتم. بعد طی 500 کیلومتر و حدود 6 ساعت راه شب به مرکز استان رسیدم و هتل رزرو کردم و خوابیدم.

فردای اون روز که جلسه اول کلاسها برگزار میشد، با حالت گلایه به مسئولین دایره انفورماتیک و همچنین رئیس دفتر مدیر شعب استان شکایت کردم که من از دورترین نقطه استان اومدم. اون هم برای ماموریت اداری شماها، نه برای تفریح و خوشگذرونی. بعدها همکارای محترم! تدارکات حتی یه جای خواب به ما ندادن. خرج و رفت و برگشت من که حدودی یکی دو تومن میشه. اقامتمونم که از جیب مبارک میدیم. دیگه چقدر باید از خودمون برای بانک مایه بذاریم؟ این رسم مهمون نوازی نیست. این حرف ها رو که شنیدن با رئیس تدارکات منطقه تماس گرفتند و اونها اعلام کردند که: نه ما جای خالی داریم. بعدش که با امور کارکنان تماس گرفتند به اونها هم گفتند که چرا با تدارکات برای محل اقامت آقای بانکدار هماهنگ نکردین؟ مسئولش که خانم سابقا مهربونی هم بود نمیدونم چی بهشون گفته بود اما بعد که برای حضور و غیاب پرسنل اومد به دونفر از بغل دستی های من که فاصله محل زندگیشون تا مرکز استان 1:30 الی 2 ساعت بود گفت برای دریافت کلید مهمانسرا بهش مراجعه بکنن. اما به من هیچی نگفت! من هم خودم رو سنگین گرفتم و چیزی نگفتم.

بعد از ظهر اون روز با تموم شدن کلاس‌ها یه سر به یکی از هم ورودی‌هامون توی دایره انفورماتیک زدم و تا بسته شدن آخرین شعبه شاهد زحماتشون بودم. اینکه چجوری حرص میخوردن که تا ساعت 8 شب بخاطر بی مبالاتی یه کارمند باید سر کار بمونن. بعد از تموم شدن کارها دوستم اینقدر خسته بود که نتونست به من و سایر دوستان بپیونده و یک راست رفت خونه که بخوابه. اما من و دو نفر دیگه از دوستام یه چرخی توی شهر زدیم و در مورد سیاست و کار کلی با هم گپ و گفت کردیم. آخر شب هم برای صرف شام به دعوت من رفتیم یه جای خیلی و خفن و بعدش هم من برگشتم هتل و خوابیدم.

روز بعد که آخرین روز کلاس بود مطابق معمول اونهایی که از مرکز استان و شهرهای نزدیک بودن دیرتر از بقیه سر کلاس حاضر شدن. در صورتی که قرار بر این بود که زودتر سر کلاس حاضر بشیم تا اونهایی که از راه دور میان بتونن زودتر برگردن خونه هاشون. بر خلاف روز قبل که من سمت رئیس شعبه داشتم و به گفته دو تا از هم تیمی هام کمترین فعالیت ها رو میکردم، روز آخر من تحویلدار شعبه بودم و بیشتر حجم کارها روی دوش من بود. اما باز هم من زودتر از بقیه کارهامُ انجام دادم. بعد هم چون مسئول تدارکات خساست به خرج داده بود و گفته بود میان وعده روز آخر نیازی نیست برای پرسنل سرو بشه، بهمون نیم ساعت تنفس دادن و من از فرصت استفاده کردم و به شعبه ارزی بانک که دو تا چهارراه بالاتر بود مراجعه کردم. بدو استخدام قرار بود من به عنوان پرسنل اون شعبه مشغول فعالیت بشم اما دست روزگار یکی دیگه از هم ورودی هامُ سپر بلای من کرد و اونُ به جای من به اون شعبه فرستادن. در هر صورت حدود یک ساعت توی شعبه چرخیدم و با سیستمای مختلفشون کار کردم. یه نیم نگاهی به اسکناس های خارجیشونم کردم و با خداحافظی از پرسنل شعبه برگشتم به ساختمان مدیریت شعب استان. کلاس بدون من شروع شده بود اما خب چیز جدیدی برای ارائه نداشتن که من ازش بی اطلاع باشم. همون مباحث حق امضای شرکت‌ها و غیره بود که سال گذشته تمرین کرده بودم. مدرس دوره از یه جایی به بعد سعی کرد دور کلاس رو تند بکنه که زودتر برسیم و بتونیم شعبه‌هامون رو ببندیم. بعد از تموم شدن مباحث مدرس باز درگیر گروه بغل دستیش شد که پرسروصداترین و در عین حال بی‌خاصیت‌ترین گروه بود. من هم که دیدم هم گروهی‌هام منتظر فرمان بستن شعبه هستند، شروع به کار کردم و با بستن ترمینال خودم شروع کردم. بعد به سراغ بستن ترمینال رئیس صندوق رفتم و در ادامه هم بستن ترمینال رئیس شعبه. کارمون که تموم شد مدرس اومد سمتمون که ببینه مشکلی نداریم و در کمال تعجب دید که ما در شعبه رو تخته کردیم و میخوایم بریم smiley مدرس هم برگشت سراغ اون تیم پرسروصدا و هر چقدر تلاش کرد نتونست شعبه‌شونُ ببنده. laugh

با تموم شدن کلاس من یک سر برای خداحافظی به انفورماتیک زدم و حدود یک ساعتی با همکارا صحبت کردیم. بعدش هم ازشون خداحافظی کردم و برگشتم سمت ترمینال تاکسی‌های بین شهری که برگردم محل خدمتم. ساعت 21:30 جنازه نیمه جونم به خونه رسید و توی تخت ولو شد.

 

پایان

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال

دوم آبان ماه ۱۴۰۱

با باز شدن دانشگاه ها معاون شعبه دخترشُ برده همدان برای ثبت نام و مسئول اعتبارات شعبه هم که از مرخصی 20 روزه تابستونیش برگشته بود دوباره خودش رو به مریضی زده و شعبه عملا با سه نفر پرسنل داره کار میکنه: یه رئیس و دو تحویلدار. روزهای اول هر ماه جزو حیاتی ترین روزهای کاری بانک ها هستند که توی اونها آمارهای مختلف باید ارسال بشن و فشار کاری زیادی رومون هست. امروز به مرز جنون رسیده بودم. چون کسی توی شعبه نبود خودم باید سیستم ها رو بالا میاوردم و همه اسناد رو میزدم. از حسابداری هم مدام زنگ میزدن که چرا آمارهاتون هنوز ارسال نشده.

چاپگر تحویلداری من اسناد رو مچاله میکرد و اصلا درست کار نمیکرد. شرکت های مختلف هم واریز حقوق هاشون گذاشته بودن برای اول ماه که آخر ماه توی آمارها کمی وضعمون قابل تحملتر بشه. همکار تحویلدار دومم و پیشخدمت یه گوشه نشسته بودن و خاطره میگفتن و میخندیدن. بعد هر کی هم میومد حواله من میکردن. از وصول چک ها تا نصب همراه بانک و ... crying

اولین مشتریمون یکی از مشتریای به غایت پولدار و به شدت گیج هست که از قضا از همکاران مادرم بوده و منُ هم خاله صدا میکنه. این دوشیزه محترم پنجاه و اندی ساله که هنوز معلمم هست دیروز اومده بود سیصد و پنجاه میلیون از حساب شخصیش برداشت کرده بود و به حساب اقوام و آشنایانش ریخته بود تا برای خرید ماشین بره توی دستگاه POS فروشنده بکشه. فروشنده محترم امروز که اومده بوده در خونه متوجه میشه که اگه بخواد این حجم مبلغُ یکجا توی POSش بکشه از طرف اداره مالیات دهنش سرویس میشه، گفته بود برو یک جا مبلغُ به حسابم ساتنا کن. هیچی دیگه. منِ بیچاره‌ی بخت برگشته شده بودم مسئول برداشت غیرقانونی از حساب خویشان این خانم معلم جهت واریز به حساب خودش و برداشت مجدد از حسابش جهت انتقال به حساب خریدار. حدود نیم ساعت داشتم خودم سندها رو مینوشتم و میدادم ایشون فقط امضا کنه. اونم اینقدر علاقمند به کار بانکی بود که همش جای امضای بانک امضا میزد !!!! هر جوری بود این خانمُ رد کردم که دیدم مصیبت اصلی وارد شد. اون مصیبت مسئول حسابداری یکی از شرکت های به غایت بدرد نخور شعبه ست که جز حمالی هیچ خیر دیگه ای برای ما نداره :)) چون با توجه به توصیه های قبلیم که زودتر برای انجام کارهاشون بیان این سری زود اومده بود و من بخاطر اهمیت چاپ اسنادشون مجبور شدم ترمینالمُ عوض کنم. آدمای مختلفم پشت سر حسابدار این شرکت صف کشیده بودن. تا ساعت ۱۰:۳۰ مشغول انجام ثبت چک ها و پاس کردنشون و واریز حقوق هاشون بودم. در کنارش چون خیلی از رمزها توی سیستم خودم ذخیره شده بود هی میرفتم اونور ثبت و تایید میکردم و میومدم توی ترمینال همکار غایبم انجام میدادم و بعد میرفتم پشت سیستم رئیس شعبه تایید میکردم و دوباره برمیگشتم پرفراژ میگرفتم. بعد هر کی هم میومد میگفت: چرا دو دقیقه نمیشینی کار ما رو انجام بدی؟ کار ما رو انجام بده اینا هنوز هستن. اینقدر آشفته م کرده بودن که چند تا سند خیلی مهم مالیاتی رو اشتباه ثبت کردم و شانس آوردم قبل از ارسال تونستم اصلاح کنم! شرکت اول که به آخرای کارش رسید حسابدار شرکت دوم وارد شد و کلی چک و سند گذاشت جلوم و رفت پی زندگیش. همزمان هم رئیس هی میگفت برای آقای فلانی حساب دسته چک باز کن و برای فلانی حساب قرض الحسنه باز کن و ... و من نمیدونستم چی کار باید بکنم. تازه مسئول جوابدهی به چک های کلر و چکاوک هم من بودم و هی پشت سر هم چک میفرستادن. کارهای شرکت دوم که تموم شد و افتتاح حساب ها که انجام شد به رئیس گفتم همه چک ها پاس شدن. فقط یک مورد هست که از دوستانته و شرایط برگشت خوردن داره. بهش اطلاع بده. رئیس هم هی میگفت: باشه باشه. منم خشمگین و بی حوصله. مثل مرغ پرکنده بین سیستمای مختلف میچرخیدم.

کارها نسبتا سبک شده بود که یه خانم برای ابطال کارتش مراجعه کرد و میگفت کارتمُ دزدیدن. رفتیم براش کارت جدید صادر کنیم دیدیم حسابش موجودی نداره. از اونور رفته بود از همکارم صورتحساب گرفته بود و حسابش موجودی نداشت برای کسر کارمزد صورتحساب. همکارم هم زده بود پرداخت نقدی و خانم حتی پنج هزار تومن هم نداشت که برای صورتحساب پرداخته بکنه indecision از طرفی میخواست پیامکش هم فعال بشه! سروصداشم بلند بود که چرا کار مردمُ انجام نمیدی؟ گفتم: خانم شما نه پول صورتحساب دادی نه پول کارمزد فعالسازی پیامک و صدور مجدد کارت داری. ما دیگه چجوری باید کارتونُ انجام بدیم؟ باز شروع کرده بود به غزلسرایی که من رفتم سراغ باقی مشتریایی که پشت باجه م منتظر بودن. تقریبا یک ساعت مونده به آخر وقت اداری حسابدار اتاق اصناف شهر با کلی چک از اتحادیه های مختلف اومد و همکارم بهش گفت برو فردا بیا. من دلم براش سوخت و چون میدونستم باید اول چک هاشون پاس بشه تا بتونن حقوق کارکنانشون بدن گفتم تو برو انجامش میدم. تا نزدیک ساعت 2 مشغول انجام کارهای اونها بودم که حسابدار شرکت اول که 2 ساعت از وقتمُ صبح گرفته بود دوباره اومد. بازم 3 تا چک بزرگ داشت و میخواست ریز ریز به حسابهای مختلف توی بانکهای مختلف واریز بکنه. دیگه داشتم متلاشی میشدم. به همکارم که از صبح یه گوشه نشسته بود و تلفن صحبت میکرد گفتم تو رو خدا یه بخشی از چکهای اینُ پاس کن تا من برم به چکاوک جواب بدم. اینقدر خسته و عصبی بودم که وقتی دیدم دوست رئیس شعبه هنوز پول توی حساب جاریش نریخته که چکش پاس بشه فورا چکش رو برگشت زدم. طبق قانون جدید چک اگر شخصی 60 میلیون چک داده باشه و این چک بخاطر 1 میلیون کسری برگشت بخوره، شخص باید دوبرابر مبلغ چک رو به حسابش واریز بکنه تا بتونه چکشُ پاس بکنه. یعنی شخص باید 60 میلیون اضافه بر سازمان توی حسابش بریزه تا چکش پاس بشه. این در حالی هست که با برگشت خوردن چک و طی 24 ساعت مابقی حسابهای فرد هم به میزان برگشت خوردن چک مسدود میشن :) با برگشت زدن چکش کاری کردم که درس عبرت بگیره و الکی حساب جاریشُ خالی نکنه!!!

دوباره برگشته بودم ترمینال خودم که اسنادمُ مرتبط کنم که دیدم حسابدار پرروی شرکت اول یواشکی پیش من اومد و گفت یه چک دیگه دارم. جان من یواشکی ثبتش کن و کارم انجام بده. دیگه منُ نمیبینی. حساب شرکت صفر شده. دلم به حالش سوخت و گفتم توی این اوضاع آشفتگی بازار کارشُ انجام بدم. بعد از حدود 20 دقیقه که کارهاش انجام شد داشت از شعبه بیرون میرفت که مدیرعامل شرکت بهش زنگ زد. ما هم داشتیم کارهای بستن شعبه رو انجام میدادیم و من داشتم دونه دونه سیستما رو خاموش میکردم که دیدم باز برگشت. گفت مدیرعامل گفته 53 میلیون تومن ته حساب شرکت هست. همونم بریزید توی حسابم. این انجام بدی دیگه موجودی حسابمون میشه 56 هزار تومن. دیگه تا ماه بعد منُ نمیبینی. دیگه از کوره در رفتم و چند تا فحش بد بهش دادم laugh البته چون میشناسدمون و باهاش زیاد شوخی داریم به دل نمیگیره. دیدم رفت پیش رئیس و التماس میکرد که توروخدا بگید اینم بریزه که بریم. باز رئیس ریش گرو گذاشت و منم دلم سوخت سیستمم روشن کردم و رفتم یه نون برداشتم کشیدم ته حساب شرکتشون و هر چی باقی مونده بود ریختم تو حساب مدیرعامل و گفتم تو مسیر که میری یه رستوران هست. 3 پرس غذا بگیر بیار. ما تا شب باید اسنادی که صبح زدیم دوبارپانچ کنیم. در حالی که میخندید گذاشت و رفت. همکار تحویلدارم و پیشخدمت شعبه هم با تموم شدن ساعت اداری انگشت زدن و رفتن. من مونده بودم و رئیس شعبه. رئیس سرش توی آمار بود و داشت اعداد رو بالا و پایین میکرد. منم کسب اجازه کردم و شروع کردم به انجام مراحل بستن شعبه. تازه آخر وقت یادم اومده بود که اقساط تسهیلات خیلی ها رو برداشت نکردم و باز مشغول کارهای اونها شدم. بعدش هم رفتم روی مراحل بستن شعبه و تمام!!!

اینقدر این روزها تحت فشارم که وقتی جنازه م میرسه خونه حتی میل ندارم غذا بخورم. صبحها بدون صبحانه میرم بانک و ظهرها هم بدون صرف ناهار میخوابم. در عوضش تا دلتون بخواد وقت میذارم برای وصل شدن به اینترنت (با همونی که این روزها همه دنبالشن و نمیتونن!) شبهام که دارن یکنواخت میگذرن. دوباره پاییز اومده و همه چیز دلگیر شده. اینقدر بی حوصله و خشمگینم که حتی میل به تموم کردن کتابهایی که کنار تختم چیدم که موقع خواب بخونم هم ندارم. امیدوارم به زودی رنگ آرامش، آزادی و ثبات رو به چشم ببینیم heart

 

پ.ن.: این پست به درخواست دکتر ربولی و در پی اخطاریه های مکرر منتشر شده است و هیچ ارزش غذایی ندارد. قصد داشتم خاطرات مختلف بانکی رو توی پست های مجزا منتشر کنم که بنا به دلایلی هر بار به تعویق می افتاد. امیدوارم بتونم از این پس بطور منظم اینجا بنویسم.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

بازگشت کارمند نمونه

سلام

نمیدونم از کجا شروع کنم. ولی روزای سختی رو پشت سر گذاشتم. ماه گذشته چند مورد بازرسی و کلاس توی محل شعبه داشتیم و بعد از اتمام یکی از کلاس‌ها متوجه یک لوح تقدیر روی میز رئیس شعبه شدم که با باز کردنش اسم خودمُ دیدم! سرپرست شعب استان از منی که کمتر یک سال سابقه خدمت داشتم به عنوان کارمند نمونه استان تقدیر کرده بود. با دیدن اون لوح تقدیر زرین خستگی اون روزم در رفت و به شوخی به یکی از دوستام گفتم من تا لوح تقدیر زرین از مدیر عامل نگیرم کوتاه نمیام. هفته بعدش از تهران باهام تماس گرفتن و گفتن طرح من به عنوان یکی از طرح های برگزیده بانک در حوزه بانکداری دیجیتال پذیرفته شده و باید برای مراسم خودمُ به تهران برسونم. خیلی هول هولکی و سریع خودم رسوندم و مراسم هم برگزار شد. منم لوح تقدیر رو در غیاب مدیر عامل، اما با امضای اون و از دست یکی از اعضای هیئت مدیره گرفتم و همراه با جایزم برگشتم خوابگاه. هوای تهران به شدت سرد بود و به هر کی که پیام میدادم کار داشت. یا لااقل برای بودن در کنار من وقت نداشت. تنهایی برگشتم خوابگاه و بعدش هم یه دوری توی خیابونا و کافه ها زدم. توی مسیرم یه سر به موزه بانک ملی زدم و اونجا پیگیر یک کتاب چاپ شده از آثار موزه شدم. اولش طفره رفتن و گفتن ما همچین کتابی نداریم اما وقتی عکسشُ نشونشون دادم گفتن این کتاب مختص مدیران هست و به هر کسی نمیدن. یه کم که با راهنمای موزه صحبت کردم، جویای احوالاتم شد و گفت که کارم چیه و چه رشته ای درس خوندم. منم دستمُ پیش گرفتم که پس نیفتم و گفتم: من بانکدارم، اما رشته‌م کاملا غیرمرتبطه. زبان خوندم. 

خندید و گفت: اصلا هم غیرمرتبط نیست. من خودم دکترای زبانشناسی دارم. اینُ که گفت یاد دردانه افتادم. شما که غیریبه نیستید، یه وقتایی که مشتریای رند (از لحاظ شماره ملی، شماره حساب، شماره کارت، موجودی و ...) میبینم یاد اون میفتم. چون خیلی روی این مسائل دقیق میشه و زود یه رابطه ای بین اعداد پیدا میکنه. 

 

*****

 

از پایان نامه هم باید بگم که اوضاع خوب نیست. بهمون اطلاع دادن که این ترم ترم آخره و دیگه از تمدید سنوات خبری نیست و هرطور شده باید کارتونُ ارائه بدین. وقتی کارم برای راهنمام فرستادم گفت: چرا از t-test استفاده کردی؟ باید از ANOVA استفاده میکردی! منم با یک حالت سرشار از استیصال بهش گفتم که من پروپوزالم و مقاله مستخرجم با ANOVA بود اما ماه پیش خودتون گفتین باید از t-test استفاده کنم sad وگرنه من گفته بودم که خطای t-test خیلی بالاست. راهنمام منو مقصر دونست که دیر کارمو تحویلش دادم و منم جوابی نداشتم. گردش کار دفاعم رو شروع کردم که تا قبل از 30 بهمن تموم بشه. اما دیروز یه خبر بد بهم دادن و گفتن من مجاز به دفاع نیستم چون باید زودتر کارم رو تحویل میدادم تا داوران وقت خوندن داشته باشن. حقیقتا دیگه نمیدونم چی کار باید بکنم. کلا رها کردم. همه چیزو رها کردم. دیگه نمیخوام ادامه بدم. crying

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

هفته‌ای که گذشت

اولین روز بعد از تعطیلات رسمی (14 فروردین) امور کارکنان باهام تماس گرفت که هر چه سریع‌تر مدارک بیمه‌ایم رو بهشون تحویل بدم تا برای دریافت کد پرسنلی اقدام کنن. یکشنبه با هر سختی که بود خودم رو به مرکز استان رسوندم و با کلی سختی بالاخره کد بیمه‌ایم رو گرفتم. اول از همه رفتم بیمه و اونجا فهمیدم که مدارکم رو گم کردن. باز برگشتم مدیریت و ازشون خواستم فرمم رو پر بکنن و برام مهر و امضا بگیرن تا قبل از پایان ساعت اداری کارهام تموم بشه. باز برگشتم بیمه و اونجا گفتن تو زیرپوشش بیمه پدرتی و باید برگردی اون بیمه رو قطع کنی تا ما بهت کد بدیم. بهشون گفتم همونجور که دختر ازدواج میکنه سریع از زیرپوشش پدرش میاد بیرون، شما هم اینجوری مهر منو بزنید و کارمو راه بندازید. گفتن نمیشه! اینجا ناچار شدم از یکی از همکارام که برادرش توی تامین اجتماعی بود کمک بگیرم که بیمه سابقم رو قطع کنن. درست پنج دقیقه مونده به پایان ساعت اداریشون کارم تموم شد و چون این بار هیچ اسنپی پیدا نمیشد با دو خودم رو به مدیریت زسوندم. مدارکم رو که تحویل دادم گفتن باید انگشتت فعال بشه برای حضور و غیاب، پس فردا صبح زود بیا اینجا که برای ثبت اثر انگشت به یکی از شعبات بفرستیمت. منم ننه من غریبم بازی درآورم که آقا جا ندارم و سختمه و خستمه و ... . گفتن اُکی، بگو به صورت دستی حضور و غیابت رو رد کنن. فردا صبح هم شروع به کارت هست. اینو که گفتن برق از کله‌م پرید! فکر نمیکردم اینقدر زود شروع کنم. به همین خاطر سریع افتادم دنبال یه ماشین که زودتر خودمو برسونم. 

صبح 16 فروردین که رفتم شعبه همه از تعجب دهنشون باز شده بود :)) مثل اینکه قرار بود بازرس بیاد و حضور یک فرد غیرمجاز مثل من براشون به منزله وجود یه نارنجک بدون ضامن بود د: بهشون اطمینان خاطر دادم که تا آخر وقت نامه شروع به کارم میاد. برای همین گفتن برو پشت باجه‌ت بشین و به کارهای مشتریا برس. این نامردای متعجب همونایی بودن که 14 و 15 فروردین زنگ میزدن که تو رو خدا بیا کمکمون، دست تنها نمیتونیم! نکته خوشحال کننده و ناراحت کننده این روز این بود که آخر وقت فهمیدم قراره از خزانه پول بیارن و داشتم به آرزوم که دیدن ماشین حمل پول با گونی‌های پر اسکناس هست برسم. آخر وقت که داشتم حساب میگرفتم دیدم در حد چند میلیارد کم دارم و این رقم فاجعه بود :)) سه چهار بار رفتم توی صندوق و برگشتم و هی عددها رو توی ماشین حساب ضرب و جمع کردم. آخرش یکی از همکارها اومد و گفت چیه؟ چقدر کم داریم؟ گفنم خییییییییلی :)) اونم که تعجب کرده بود از عدد و رقما، یادش افتاد که امروز قراره برامون پول بیارن و این پول (وجوح در راه) رو پیش از ورود به شعبه به حساب خزانه واریز کرده بودن. کاری که نباید میشد! اما شده بود دیگه :) ماشین خزانه اینقدر دیر کرد که همه رفتن خونشون و رئیس تنهایی موند تا پولها رو تحویل بگیره. موقع خداحافظی همکارا گله داشتن که چرا اینقدر کم دارن برامون پول میارن؟ این پول خرج یک هفته یکی از مشتریاست که اصلا حالیش نیست پول نقد نیست و با موجودی توی کارت و حسابشم میتونه همه کار بکنه! به شوخی میگفتن این پول که چیزی نیست بخاطرش یه ماشین به اون بزرگی راه انداختن دارن میان. میدادن به تو، توی تاکسی میگذاشتی و میاوردی :))

این سه روز که بطور نیمه رسمی کارمو شروع کردم باز چند نفر از بانک‌های دیگه اومدن بهمون سر زدن و بعد از آشنایی با من، ضمن عرض تبریک و تسلیت اکثرشون گفتن که بهتره بیفتی دنبال یه کار نون و آبدار دیگه چون این کار پیرت میکنه! همه هم متفق القول نظرشون روی شرکت‌های مرتبط با صنعت نفت و گازه. هی بهشون میگن من زبان خوندم و به امثال من نیاز چندانی ندارن، هیچی حالیشون نمیشه. کاش میشد اسکرین قیمت ترجمه که برای یکی از بلاگرا فرستاده بودمو نشونشون میدادم که دست از سرم بردارن و بذارن لااقل جند سال با این شغل انس بگیرم تا ببینم بعدا چی پیش میاد! بهشون گفتم خوب از شرایط موجود اطلاع دارم؛ اما در حال حاضر چاره دیگه‌ای نیست. من از روی این صندلی بلند بشم، بیست نفر دیگه حاضرن نصف قیمت بیان اینجا بشینن و کار بکنن. نمونه‌ش دخترای دو نفر از خود شماها! پس بذارید دلم به همین بیمه ناچیز خوش باشه تا ببینم روزگار چی برام نوشته ...

 

خداروشکر به جز چند تا اشکال جزئی توی محاسبات (محاسبه بسته ده هزاری به جای پنج هزاری) تا الان پولی کم نیاوردم و به لطف پشتیبانی‌‌های اسماعیل هر روز حسابم میخونه. آخر وقت که درو میبندیم که حساب کتاب بکنیم اسماعیل میگه: چه خبر از حساب کتاب برادر؟ 

منم میگم: اوففففف، فقط اووفففففف ... میزانِ میزااااااان :)) یک قرونم کم و زیاد نیاوردم! تو چی؟

اونم بادی تو غبغبش میندازه و میگه: منو دست کم گرفتی؟ بایدم حسابت بخونه! من بغل دستت نشستم و حواسم بهت هست. حساب منم اوووففففف (میخونه)!!!!!!!

۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
معلوم الحال

بوی عیدی

بعد از چهارشنبه‌سوری دیشب دیگه قصد نداشتم برگردم شعبه و میخواستم‌خونه بمونم و به کارای عقب افتادم برسم. صبح تا ۸ توی تختم گرم و نرمم‌ غلت زدم و بعدشم خیلی ریلکس صبحونه خوردم و رفتم موهامو کوتاه کردم. از حموم که بیرون اومدم میخواستم موهامو خشک کنم که برادرم گفت تلفنت زنگ میخورد. نگاه کردم دیدم یه شماره عجیب غریبه که احتمالا شماره امور بهداشت و درمان و کارکنانه. هر چقدر زنگ زدم خط آزاد نشد. اینترنتمو که روشن کردم دیدم مسئول کارگزینی بهم پیام داده که باهام تماس بگیر. خلاصه حرفاش این بود که باز عکس و مدارکتو بردار بیار که برات سابقه بیمه رد بکنیم. بهش گفتم آخر ساله و من ‌نمیرسم اینهمه راه بیام اونجا. گفت: عیب نداره، بعد از تعطیلات مدارکت رو تحویل بده. اینو که بهم‌گفتن مادرم گفت: استراحت بسه، بدو برو سر کار. دیگه نمیخواد خونه بشینی. 

ساعت ۱۰ که رسیدم دیدم شعبه خیلی شلوغه و اسکناس شمارها دارن ترررر و ترررر پول میشمرن. برخلاف معمول که پولای پاره توی دستگاه‌ها گیر میکرد و یهو صداشون قطع میشد، صدای دستگاه‌ها فرق کرده بود. انگار یه جون دیگه به جوناشون اضافه شده بود. به رئیس سلام‌کردم و رفتم سمت باجه‌های تحویلداری که متوجه شدم دارم اسکناس‌های نو توزیع میکنن. با توجه به حساسیت خزانه‌دار روی پول‌های نو صندوق و با علم به اینکه ما اینهمه اسکناس نو نداشتیم که بدیم دست مردم حس کردم یه اتفاق غیرمعمول افتاده. داشتم به بسته‌های نو اسکناس روی باجه ۴ نگاه میکردم که معاون بهم سلام کرد و گفت: برامون اسکناس نو آوردن. اگه چیزی برای خونه میخوای بگیر تا تموم نشده چون معلوم نیست دیگه کی برامون پول بیارن. بعد از یک سال این اولین محموله‌ایه که برامون آوردن و دیگه معلوم نیست کی باز پول بیارن. 
اینو که گفت بال درآوردم. بهش گفتم: ماشینشون کجاست؟
گفت: پولا رو تحویل دادن و رفتن. 
با شنیدن کلمه 'رفتن' دلم گرفت. دوست داشتم ماشینشونو ببینم. اینکه ‌چجوری ازش پول میارن بیرون و بهمون‌ پول میدن. 😁 سریع رفتم توی خزانه تا ببینم چقدر پُر شده. درو که باز کردم جای خالی چهارنخ‌های ده هزاری و پنج هزاری آزارم داد. هنوز پر نشده بودن! فقط چند بسته ده هزاری، پنجاه هزاری و صد هزاری برامون آورده بودن. بعد از یک سال همین؟ منم جای خزانه‌دار عصبی شدم. هر بار که بهش میگفتن: چند بسته پول بده ببریم برای فلان شعبه، میگفت: بابا یخورده پول بگیرید بیارید. چقدر میبرید اونجا؟ پول خورَک دارن مردمش؟ 😂 بنده خدا حق داشت. هی ما‌ پول رول و باند میکردیم میذاشتسم توی صندوق که موجودیمون زیادتر بشه و اینا خالیش میکردن. نسبت به روز اولی که وارد شعبه شده بودم صندوقمون فقیرتر و لاغرتر شده بود. مشغول همین خیال بافی‌ها بودم که صدام کردن برم برای یکی حساب باز کنم. سریع در خزانه رو بستم و رفتم سراغ مشتری. یخورده که گذشت بهم‌گفتن نامه اومده فردا بانک تا ساعت ۴ باید باز باشه. اینو که‌ شنیدم بهشون‌گفتم ‌من دیگه فردا نمیام 😂 همینجوریش تا ساعت ۱:۳۰ ۲ کلی پول کم میارم تا ساعت ۴ دیگه ورشکست میشم. رئیس گفت: تو پاشو بیا، هر چی کم اومد بنداز گردن خزانه‌دار. خودش از جیب میده 😁
برای پنجشنبه دیگه هم گفتن بیا کمکمون کن چون همه دارن میرن مرخصی و عملا دو سه نفر بیشتر توی شعبه نیستن. گفتم انشاءالله میام ولی برای فردا رو من حساب باز نکنید. من یه تصور دیگه از پنجشنبه‌های بانکی داشتم 😆
 
*****
 
آخر وقت که حساب کتاب میکردیم بهم گفتن نمیخوای پول نو ببری برای خونه؟ گفتم هنوز به سن تکلیف برای عیدی دادن نرسیدم 😁 انشاءالله بعد از استخدام یه فکری براش می‌کنم. همزمان که اینو‌ میگفتم داشتم به اون دو تا عزیزی فکر می‌کردم که بهم‌ گفته بودن باید بی‌نیازشون کنم. 
 
آخرای ساله و واقعا نمیدونم باید چه آرزویی براتون بکنم. از اونجایی که مشخص نیست دیگه کی قراره بیام بنویسم و نمیدونم که باید از چی بنویسم دوست داشتم یه چک سفید امضای بی محل که در وجه حامل هست بهتون تقدیم کنم که خودتون پرش کنید و هر جا تونستید نقدش کنید! که بهم خبر دادن که از سال جدید دیگه چک در وجه حامل صادر نمیشه و اینگونه شد که امسال مجبورم با دستای خالی شما رو راهی سال بعد بکنم. انشاءالله در موعد مقتضی از خجالتتون در میام. 
مواظب خودتون، خونواده‌هاتون و همه کسایی که دوستشون دارید باشید. heart
 
راهنما:
هر ۱۰۰ قطعه اسکناس یک باند محسوب میشه و هر ۱۰ باند (۱۰۰۰ قطعه) یک 'چهارنَخ' به حساب میاد. مثلا یک باند اسکناس ده هزارتومانی معادل یک‌ میلیون تومان (ده میلیون ریال!) و یک ‌چهارنخ معادل ده میلیون تومان (صد میلیون ریال) هست.
۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

آقای ستمکش

بعد از اینهمه پست چرک و پولی گفتم یه پست متفاوت بذارم و برگردم به همون روال سابق زندگیم که از همکلاسیای نادونم مینالیدم. 

یه دختر همکلاسی داریم که بخاطر رتبه 5 ش توی کلاس خانم شماره 5 صداش میکنم. ایشون از همون بدو ترم سه که قرار بود پروپوزالها رو بنویسم توی کار abuse بود. با اینکه من پیشنهاد کرده بودم بیایم کارهامون رو با هم به اشتراک بگذاریم تا اشکالات کارهامون کمتر بشه، ایشون همیشه تاکید داشت هر کس باید به فکر خودش باشه. ایشون هر از گاهی میومدن و پروپوزالشون رو میفرستادن و من بی هیچ توقعی براش درست میکردم و پس میفرستادم. گذشت و گذشت تا اینکه یه سری من کارم رو براش فرستادم و گفتم ممنون میشم با توجه به تجربه بیشترتون توی تدریس اگه ممکنه یک نگاهی به پروپوزال (سوم) من بندازید که اگه اوکیه برای خانم دکتر بفرستم. ایشون خیلی قشنگ گفتن نه وقت ندارم. منم گفتم اوکی. گذشت و گذشت تا اینکه کرونا اومد و کارهای همه عقب افتاد. ایشون همچنان پرزور کارش رو انجام میداد و هی فصلهای مختلف پایان نامه ش رو میفرستاد که براش Revise کنم. یه وقتایی هم که میگفتم الان وقت ندارم و باید تا آخر هفته صبر کنید، با توپ پر برمیگشت و میگفت نه تا اون موقع خیلی دیره و من دیگه نمیتونم اینقدر صبر کنم. من باید تا بهمن دفاع کنم. هفته پژوهش اومد و من کار ایشون رو اصلاح کردم  و قرار شد که ایشونم کار من رو اصلاح کنن که پیچوندن. در آخر مقالات جفتمون به عنوان مقاله برگزیده گروه معرفی شد. گذشت تا اینکه برای فصل 4 پایان نامه ش گیر کرد و سرش کلاه گذاشتن. من براش رایگان کارهاش رو کردم و باز رفت پشت سرش رو نگاه نکرد. بعد از چند وقت برگشت و گفت من دادم 3 فصل اولم رو (با کلی خرچ) ویرایش نیتیو کردن. ولی استاد تایید نکرده و گفته این بدرد نمیخوره. برام درستش میکنید؟ کارشو راه انداختم و رفت. گذشت تا اینکه مشخص شد 5 فصلش تکمیل شده و داره مقاله‌ش رو مینویسه. توی ادیت اونم کمکش کردم و در عجب بودم که این دختر چرا همت نمیکنه بره APA یاد بگیره که اینقدر خارج از عرف آکادمیک ننویسه؟ انتخاب نشریه مقالشم من نوشتم و کاور لترشم براش نوشتم. رفت و برنگشت تا دو هفته قبل از دفاع. اسلایدهاش رو فرستاد و گفت اینا رو برام اصلاح کن. فایل رو که باز کردم دیدم 60 تا اسلایده که اصلا بدرد جلسه دفاع نمیخوره. اسلایداشو به حدود 30 تا رسوندم و گفتم اگه میتونی کمترش کن چون همش 20 دقیقه وقت داری و نمیرسی اینا رو بخونی. گفت باشه و رفت. شبش با دو تا از پسرا که حرف میزدیم گفتم من اینهمه برای این خانم زحمت کشیدم. پایان نامه شم امشب توی فرمت دانشکده بردم. اما یه تشکر خشک و خالیم توی بخش acknowledgement از من نکرده. بنظرتون بهش بگم؟ گفتن بگو. وقتی بهش گفتم با پررویی تمام گفت شرمنده نمیتونم اسم شما رو بنویسم. شما در عوض همه کارهایی که برای من کردید یه پایان نامه کامل از یکی از دانشجوهای استاد راهنماتون دارید که میتونید ازش استفاده کنید. میخواستم بهش بگم اینا رو که خود من نوشتم. چرا باید از تو کپی بکنم؟ اما لال شدم. هیچی نگفتم. چند شب بعدش اومد تشکر کرد و باز وعده سر خرمن داد که "انشاالله بتونم براتون جبران کنم" و رفت. 

ذیروز یکی از بچه‌ها پیام داد که دکتر از فلانی تعریف کرده که نمره کامل گرفته و گفته شماها چقدر تنبلید که هنوز نصف کاراتونم نکردید. 

خواستم بگم اگه ما هم مثل این خانم خودمونو به همه میچسبوندیم و از هر کی یه چیزی میکندیدیم الان مثل اون دفاع کرده بودیم. اما هیچی نگفتم. 



+ چند روز پیش توی بانک به این موضوع فکر میکردم. چرا ماها فکر میکنیم خیلی زرنگیم؟ چرا میخوایم با دررفتن از زیر کار خودمون رو باهوش جلوه بدیم؟ بذارید یه مثال عینی براتون بزنم. فرض کنید یه ماشین خاموش شده یا افتاده توی جوب و راننده‌ش نیازمند کمکه. ملت ما هم که همه خون کوروش تو رگهاشون در جریانه میمیرن برای کمک و میان جلو که یه هل به ماشین بدن. اگه دقت کنید از ده دوازده نفری که پشت ماشین دارن هل میدن فقط دو سه نفر دارن به طور جدی زور میزنن که ماشین از جوب در بیاد/راه بیفته. بقیه صرفا دارن ادا در میارن که بگن آره ما هم کمک کردیم. مثال دیگه‌ش مربوط به مواقعی میشه که نیاز به حمل یه شی سنگین مثل یخچال داریم. طبق قوانین فیزیک اگه همه به یک میزان تلاش کنن فشار کمتری بهشون وارد میشه و راحت‌تر میتونن اون شِی را جابجا کنن. اما معمولا اینجا هم یه عده هستن که فقط دارن ادا در میارن که ببین من دارم زور میزنم اینو بلندش کنم و از طرف دیگه یه گردن شکسته افتاده که مجبوره جور بار این آقای مثلا زرنگ هم بکشه. توی زندگی تحصیلی و کاریم این آدما رو زیاد دیدم و واقعا نمیدونم باید چی کار باهاشون بکنم؟ منم مثل اونا بشم و با کار سبک‌تر، فرسودگی شغلیم رو به تعویق بندازم یا اینکه کار درست رو انجام بدم و نذارم مردم ناراضی باشن.

توی شعبه‌ کارآموزیم به شدت کمبود نیرو داریم و با اومدن من که هیچی بلد نبودم هم همه خوشحال بودن چون لااقل یه نفر بود که میرسید تلفنا رو جواب بده. روز آخر کارآموزیم بود و رئیس به باجه بانک توی یکی از شهرهای اطراف رفته بود که تلفن زنگ خورد و معاون جواب داد. معاون شعبه کتش رو پوشید و گفت من باید برم شهر *** چون رئیس داره برمیگرده سمت شهرشون. پرسیدیم چی شده؟ گفت برادر رئیس فوت کرده و اون باید برگرده. معاون شعبه که رفت داشتم فکر میکردم فردا کی قراره بهشون کمک بکنه؟ یه کارمند از یکی از شهرهای اطراف به این شعبه دادن که اون هم وقتی اومده اینجا 3 هفته مرخصی گرفته و رفته پی عشق و حالش. معاون از دستش عصبی بود که چرا مرخصیاشو گذاشته این وقت سال که همه درگیریم؟ به جز رئیس عملا 3 تا نیروی کاری داریم آقای الف هم که انگار نه انگار کارمنده. صبح میاد انگشت میزنه و میره آخر وقت میاد. آخر وقت که معاون برگشت بهشون گفتم: "به من زنگ زدن و گفتن از فردا نیام شعبه و تاکید کردن که منتظر خبرشون بمونم. اما اگه اجازه بدین من فردا بیام که دست تنها نباشید." همه خوشحال شدن چون آقای الف هم قرار بود فرداش نیاد و مرخصی بره. روز بعد یک نفر رفت باجه شهر *** و عملا دو تا نیروی رسمی توی شعبه بودن که هم باید افتتاح حساب میکردن، هم کارت صادر میکردن و رمز خدمات نوین میگرفتن برای مشتریا و هم کارهای پایا و ساتنا و دریافت و پرداخت وجه انجام میدادن. تازه کارهای مربوط به ATM هم روی دوش اونا افتاده بود. اون روز خوشحال بودم که دارم یه بار از روی دوش اسماعیل و معاون برمیدارم که آخر وقت بهم زنگ زدن فردا بیا مدیریت برای امضای قرارداد. برای همین سر جمع کردم و برگشتم خونه که وسایلمو جمع کنم. یکی دو روز درگیر کارهای قرارداد و ضامن بودم. شب شنبه معاون بهم زنگ زد که فردا میتونی بیای؟ منم گفتم آره میام. چند دقیقه بعدش اسماعیل بهم زنگ زد و گفت کارات درست شد؟ گفتم بله. ولی باید مدارک بره تهران و بعد از اومدن کد پرسنلیم شعبه محل خدمتم مشخص میشه. ولی فردا میام. گفت: "بنظر من اگه حقوق نداری و لزومی نداره توی شعبه باشی نیا. چرا خودت رو توی فشار و استرس میذاری؟" دلم نیومد بگم: آخه شما دست تنهایید. کی به شما کمک بکنه؟ تلفن که قطع شد خیلی به موضوع Occupational (Job) Burnout فکر کردم. اینکه آیا ما باید یک نیروی خوب و مفید در خدمت سازمان و مردم باشیم یا یک نیروی خودخواه که صرفا به فکر منافع خودشه؟ (یکی از ارکان این منافع شخصی سلامت جسمی و روانیه) 

۱۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
معلوم الحال

بانک ملّیِ لعنتی

از صبح حواسم به صندوق بود که امروز کم نیارم. ۳ باند ۱۰ ی و ۴ باند ۵ ی بهم دادن که بجز یک‌مورد پرداختی کلان بقیه‌شون دست نخورده توی کشوی پایین موندن. برخلاف روزهای قبل که هی مینوشتم و خط میزدم ‌امروز هر سند که ‌میزدم به ته صندوقمو نگاه میکردم که کم نیاد. ساعت ۱۱ دیدم ۱۵۰ تومن کم دارم. هی شمردم و جمع زدم دیدم ۱۵۰ تومن کم دارم. داشتم‌ سکته می‌کردم. دوباره به ته صندوقم نگاه کردم و دیدم ۳ تا ۵۰ ی رو نشمردم. از ۱۱ به بعد شعبه شلوغ شد و و یکی از مشتریای همیشگی که یه گونی اسکناس و فیش میاره اومد پشت باجه من نشست. اسکناساشو داشتم‌ میشمردم که دیدم یکی از باندهاش یه اسکناس کم داره. برام درستش کرد و فیش‌ها رو سپرد به من و برگشت دفترش که آخر وقت بیاد رسیدهاشو بگیره. داشتم دونه دونه و با دقت فیش‌هاشو پرداخت‌نی‌کردم که یکی از مشتریا به تحویلدار ارشدم زنگ زد که چکی که امروز پاس کردین به حسابم ننشسته! قلبم ترک برداشت. داشتم‌ سکته می‌کردم. سندامو روی نیز خالی کردن و دنبال فیش واریزی گشتن. دیدن همون صبح براش واریز کردم، اما پیامکش نرفته. یه نفس راحت کشیدم و سراغ مابقی فیش‌ها رفتم. فیش‌هاش که‌ماشین شد، دونه به دونه با دست مبلغ‌هاشو به عدد و نروف ندشتم، تاریخ زدم، اسم و آدرس و شماره ملی و تلفنشو نوشتم تا اینکه دیدم ساعت نزدیک یک ربع به یک شده. چند تا مشتری دیگه اومدن و کارهاشونو راه انداختم. خلوت که شد شروع له حساب و کتاب کردم. امروز ته صندوقم با اعداد و ارقام توی سیستم میزون بود و میخواستم با غرور و خوشحالی بگم امروز دیگه چیزی کم نیاوردم و موجودی امروز با خزانه میخونه. آخر وقت ۵۰۰ تومن از صندوق برداشتن و درهای شعبه رو بستیم. موجودی باجه‌ها که صفر شد رفتم توی خزانه و ریز موجودی اسکناس‌ها رو درآوردم و جمع و ضربو شروع کردم. باندهای ۱۰۰ تایی که داشتمو جمع کردن بردن خزانه و من داشتم ریز اسکناس‌های خوردو در میاوردم که مسئولش برگشت و گفت: "باند بانک ملی کی فرستادا توی صندوق؟ چرا بازش نکردین؟ لاغره، انگار کم داره". باندو باز کردن و توی ماشین انداختن. ۸۰ تا بود! یعنی ۲۰۰ تومن کسری!!! معاون و بقیه بهم‌ گفتن نگران نباش، کاراتو بکن، شاید آخر وقت حسابت خوند و صفر شد. با ترس و لرز کارهامو کردم و دیدم ۲۰۰ هزارتومن کم داریم. پرینت تراکنش‌های باجه منو گرفتن و دونه دونه سندها رو بررسی کردیم. دریافتی زیادی نداشتم. یکی از دریافتی‌های زیاد که بهش مشکوک بودن مال همون دوست بیمه‌ای‌ بود که بهش زنگ زدن و گفت من امروز از بانک ‌ملی اسکناس نیاوردم. بقیه مشتری‌ها هم خورد خورد و ریز ریز پول آورده بودن بجز دو سه نفر که تقریبا تکلیفشون مشخص بود. هر چی گشتیم مشخص نشد چطور اون باند اسکناس ۱۰ ی رفته توی خزانه. من فکر می‌کردم بین ‌اون باندهای ۱۰ ی که صبح بهم دادن یکیشون باند داشته که بازش نکردم و ۱۰۰ تایی حسابش کردم. اما بهم‌ گفتن که باند سایر بانک‌ها توی خزانه نمیره و باید دوباره باز و شمرده بشن. انگار خسته و عصبی بودم که قهقهه‌ و خنده‌های بقیه داشت منفجرم می‌کرد. آخرش کم آوردم و ۲۰۰ تومن از جیب مبارک گذاشتم روی اسکناس‌ها که کم نیاد و صندوق درست بسته بشه.

خاطره مرتبط جزء: دو روز پیش ۲ میلیون تومن کم اومد که با جمع و تفریق مجدد همه چی ختم به خیر شد. اما امروز هر چقدر بازشماری کردیم دیدیم کم داریم. 😣

خاطره مرتبط با پست قبل: شنبه اسماعیل برگشت و بقول خودش شعبه زیر خاک و خل بوده. از مرخصی که رفته بود رضایت کامل داشت و‌ میخواد قبل از سوختن بقیا مرخصیاش، اونا رو هم بره. میگه از اول سال تا الان، فقط ۵ روز مرخصی رفتم و مابقی روزها، بجز جمعه‌ها و تعطیلات رسمی، توی شعبه بودم. یکی از ترس‌های من از این شغل همین ماهیت خدماتی بیش از حدشه که توی نوروز هم آدمو میکشونن توی شعبه و مجبورت میکنن پشت باجه بشینی.
یکی از پرسنل هم قراده به مدت ۲ هفته بره مرخصی و رئیس هم خانمش رو برده عمل کنه. شنبه رئیس برمیگرده و ایشون میرن مرخصی. من میمونم و اسماعیل و مسعود و بهرام و آقای پ (رئیس) و آقای الف که نیست. عملا چهار نفر و نصفی هستیم و باید یکیمون بره یکی از باجه‌های اطراف که احتمالا رئیس زحمتشو میکشه. 

حسن ختام پست: اولین بار بود که از تعطیلی ۲۲ بهمن خوشحال بودم و میخواستم تخت بخوابم که امروز این اتفاق برام افتاد و همه چی زهر مارم شد 😣 حکممو اردیبهشت یا خرداد ۱۴۰۰ میزنن و تا اون موقع کارآموز محسوب میشم. یک نیروی بی جیره و مواجب که احتمالا قراره هر روز ۱۰۰ یا ۲۰۰ تومن از جیبم ته صندوق بذارم. 😢😭 کی بود میگفت حکم بره تو بانک گونی گونی اسکناس بهش میدن؟ 😑 شما اونو نشونم بدین تا شخصا بزنم‌ تو دهنش! 
۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال

تحویلدار

نمیدونم آخرین بار کی اینجا نوشتم و چیا رو تعریف کردم. از چهار بهمن کارآموزیم شروع شد و از فرداش رسما تحویلدار شعبه شدم . هر روز صبح زود باید پاشم صبحانه بخورم و 6:30 راه بیفتم سمت شعبه. بعد از سند خوردن باجه‌ها و باز شدن صندوق باید حواسم به یه چشمم به مانیتور باشه و چشم دیگه‌م به کشوی بغلم که آخر روز پول کم نیارم. هنوز که هنوز یه جاهایی گیج میزنم و نمیدونم با چه کد دستوری عملیات‌ها رو انجام بدم. یه وقتایی مشتریا عصبی میشن که چرا کارمون رو زود راه نمیندازی. ته دلم میترسم و میخوام جا بزنم. اما همکارام میگن نترس عادت میکنی. یه بخشی از کند بودنم بخاطر سیستم عامل درب و داغونیه که جلومونه. یه بخشش هم مربوط به خواسته‌های فضایی مشتریا میشه. اینکه تا چند ماه دیگه رسما صاحب یه شغل میشم و میتونم از بیمه و مزایاش استفاده کنم خوشحالم میکنه. اما به همون میزان هم ناراحتم. به مسیری که طی کردم فکر میکنم. به اینکه باز هم برگردم و به اون مسیر و بیفتم تو راه علم و دانش یا اینکه قیدشو بزنم و سفت و سخت به کارم بچسبم. اینو به این خاطر میگم که بهم گفتن بچه‌های چند تا از کارمندا هم توی آزمون شرکت کردن و رد شدن. و اینکه من برای تصاحب این صندلی 25 نفر دیگه رو کنار زدم. ای بابا ... اصلا یادم رفت بگم چه کاره شدم. من، دانشجوی زبان، دارم یه متصدی امور بانکی میشم. به هر کی میگم میخنده و بهم و میگه: چقدر مرتبط!!! شغل دیگه‌ای نبود؟

میخندم و در جواب میگم: دوستم کارشناسی و ارشد اقتصاد اسلامی گرفت. الان دبیر آموزش و پرورشه و در کنار اقتصاد دین و زندگی و زبان و عربی هم درس میده. کی اینجا سرجاشه که من سر جام باشم؟ اگه به این موقعیت هم پشت پا بزنم معلوم باز تا کی باید صبر کنم.


خیلی ببخشید. دارم همینجوری عامیانه مینویسم. بدون هیچ فکری. توی این مدت اینقدر درگیر بودم که نوشتن یادم رفته. هر کی نشناسدم فکر میکنه پیش از این جلال آل احمد بودم!!!


*****


خب بذارید از بانک براتون بگم. پیش از این تصورم از بانک محدود به فیلم رفیق بد (عباس احمدی مطلق، 1386) و تا حدودی پادکست "سرخ ‌پوست" احسان عبدی‌پور بود. جایی که توش پول میگیری و پول میدی به ملت و همه کارمنداش شاد و خندانن. وقتی اومدم توی شعبه فهمیدم کلی فرم و دستورالعمل هست که باید دونه به دونه رعایت کنی. سیستم عامل های متفاوت پرسنل و مسئولیت‌های تعریف شده هر کدوم از پرسنل قشنگ سیستم کاغذبازی رو جلوی چشمات میاره. ارباب رجوع وقتی که میاد و میبینه بیکار نشستی و ارجاعش میدی به معاون یا مسئول اعتبارات فکر میکنه دنبال فرار از کاری، در صورتی که تو دسترسی‌های لازمو نداری. آخر اولین روز کاریم بود که فهمیدم ریال به ریال توی صندوق باید محاسبه بشه و با تعداد دقیق اسکناس‌ها و سکه‌ها به مرکز گزارش بشه. اینجا بود که فهمیدم اخ تل اس اصلا کار آسونی نیست :)) درست حدس زدید، همین اول کاری داشتم به دزدی فکر میکردم د: اما وقتی از دریافتی کارمندا، نسبت به حجم کارشون مطلع شدم مغزم داشت سوت مبکشید. بریم سراغ معرفی همکاران:


آقای پ: ایشون رئیس شعبه هستن. یک مرد متدین و آروم که خیلی سعی داره کمکم کنه. وقتایی که پرسنل حرفای ناامید کننده میزنن و میخوان فراریم بدن میگه به حرفاشون گوش نکنم و سعی کنم ازشون کار یاد بگیرم چون تا پنج سال دیگه شعبه دست من میفته و هیچکس دیگه‌ای اینجا نیست. توی کاراش آرامش خاصی داره. بعضی وقتا که مشتری میاد و منم بیکارم صدام میکنه و بهم یاد میده که چطور وارد سیستمای مختلف بشم و کارت صادر کنم، حساب باز کنم، آمار روزانه صندوق رو اعلام کنم و ... .

بهرام: بهرام معاون شعبه و همسایمونه. صبحا میاد دنبالم و با هم میریم شعبه. رئیس میگه آدم باسواد و باتجربه‌ایه و بهتره بیشتر چیزا رو از اون یاد بگیرم. برخلاف رئیس که کند و با طمانینه کاراشو میکنه بهرام خیلی فرزه. چون نیرو کم داریم هم کارهای معاونت رو انجام میده، هم به تسهیلات و معوقات میرسه، هم کارت صادر میکنه. 

آقای الف: ایشون رسما سی سال خدمت کردن و اردیبهشت سال آتی بازنشسته میشن. چون آخرای خدمتشه کسی بهش سخت نمیگیره. صبحا میاد انگشت میزنه و میره خونه. وسطای روز برمیگرده. میز و صندلی ایشون به من رسیده. آخرای روز که صندوق رو میبندیم بهم میگه پسر یه کاغذ سفید پیدا کن و یه جدول بکش. میخوایم بریم حساب کتاب. بین روز هم که مشتری نیست اسکناسای توی صندوق رو میریزه جلوم و میگه نو و کهنه‌ها رو تفکیک کن برای ATM. کارایی که ازم میخواد تا حدودی از مصادیق abuse محسوب میشه چون طبق قوانین من نباید پشت باجه بشینم. چه برسه به اینکه به پول مردم دست بزنم. اما در هر صورت باید قبول کنم که لازم میشه و بهتره هر چه سریعتر یادش بگیرم. باند کردن اسکناسم یادم داده. نمیدونم اینجا چجوری تند و تند باند میکنن. من هر بسته صدتایی که باند میکنم شل میشه :))

اسماعیل: اساعیل نظافتچی شعبه بوده. 25 سال سابقه خدمت صادقانه داره و به تازگی تحویلدار شده. از روز اول منو تحمل کرده و دم به دیقه به سوالام جواب داده. مرد خوبیه. یجورایی مثل ماشوی داستان "سرخ پوست" عبدی پوره. میگه من خیلی ساله پشت این سیستما مینشستم و کار بقیه رو میکردم، اما تازه شدم تحویلدار. از 5 صبح میاد شعبه و کارهای نظافت شعبه رو قبل از ورود همه انجام میده. آخر وقتم که ما میریم توی شعبه میمونه تا اسناد رو بایگانی بکنه و به تمیزکاری برسه. اون سری داشتم راجع به نحوه بایگانی اسناد ازش میپرسیدم. گفت عاموجان این کارا بدرد تو نمیخوره. توی بانک به هر چی دست بزنی میره توی پاچه‌ت. مثلا همین بایگانی کردن. من 20 ساله دارم انجامش میدم و هیچی هم بابتش بهم نمیدن. حتی ATM هم سرویس میکنم اما پولش به یکی دیگه میرسه. پس سرت تو کار خودت باشه و زیاده کاری نکن.

آقای ضاد: ایشون مهمون شعبه ست و فکر میکنم تا چند وقت دیگه بره. یه وقتایی که توی شعبه ست کار این و اونو انجام میده. اگه نوبتش باشه هم میفرستنش یکی دیگه از باجه‌هامون. اینو یادم رفت که بگم یکی از شغبات نزدیکمونو تبدیل کردن به باجه و هر روز یکی میره اونجا به کار مشتریا برسه.

مسعود: مسعود بیشتر تو خودشه. اکثرا داره با تلفن صحبت میکنه. ابدا اشتباه نکیند. مسعود آقا تلفن همراه نداره. منظورم تلفن شعبه ست. مشتریا و هر کی باش کار داره به اون شماره زنگ میزنه. اینم از همون پشت مشتا کارها رو انجام میده. بهرام میگفت ده روز کنار مسعود بشینی از زندگی ناامید میشی. کار نداشتی بیا پیش خودم بشین :)) از حق نگذریم یه سری چیزا رو راست میگه. البته یه جاهایی هم سعی داره حقایق رو نشونم بده و بهم بفهمونه آقا کار توی بانک اون مدینه فاضله نیست، اما چه کنم؟ کار دیگه ای نیست که بشه مشغولش شد. ناگفته نماند، آقا مسعود یه سری توصیه در رابطه با ازدواج white هم کردن د: بهم میگفت گول نخور. پولاتو جمع کن اگه دختر X (منظورش مامانم بود) گفت نوه میخوام بهش بگو خودم بچه‌م هنوز. اصلا نرو سمت ازدواج :)))


فعلا همینا رو داشته باشید تا ببینم میتونم چیزی براتون بنویسم یا نه :) البته این پست‌ها رو هم باید رمزدار کنم چون هر چند وقت یک بار حراست منو میخواد و سین جیمم میکنه!!!


* برای عنوان وبلاگم هم باید یه فکری بکنم. مهربان وقتی که دانش آموخته شد عنوان وبشو نگه داشت چون معتقد بود همچنان یک دانشجوئه. در وقع خودشو یک lifelong learner میدونست. اما من؟! من کارم با درسی که خوندم به یک تضاد رسیده و نمیدونم باید کدومو نگه دارم. اگه پیشنهادی دارید ممنون میشم بهم بگید.

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
معلوم الحال