سیزده چهارده ساله بود که شد عروس حاج غلام. بیست سال در خانهی حاج غلام کار کرد و نان پخت و به حیوانات رسیدگی کرد و بچه آورد تا اینکه بالاخره به عنوان مزد یک هوو وَرِ دلش گذاشتند. اوایل کُفری بود و حرف نمیزد. بیچاره تا به آن روز برای یک بار هم با شوهرش مخالفت نکرده بود. چهار پسر و دو دختر حاصل ازدواجشان بود. یکی از پسرها در اثر بیماری در خردسالی از دنیا رفته بود. الحمد الله ننگ دخترزا بودن بر روی پیشانی چروکیدهاش حک نشده بود، اما بعد از تجدیدِ فراشِ "آقا" مدام با خود فکر میکرد که چه عیبی داشته که حاجی او را به کناری گذاشته و سراغ یک زن دیگر رفته؟ محیط کوچک بود و چارهای جز مصالحه نبود. خیلی زود با آسیه، همسر جدید حاجی، مصالحه کرد و جنگ سرد را بیش از این ادامه نداد. با همهی اینها، حاجی تصمیمش را گرفته بود و دیگر او را نمیخواست! این بود که بعد از آن سیاه پوش شد. انگار که شوهرش مرده. جز در مراسمات عزای سیدالشهدا و ماتم همسایهها در هیچ مراسم دیگری شرکت نمیکرد. البته با همه داغهایی که از ازدواج و زندگی مشترک دیده بود، سخت حامی ازدواج جوانان بود. با اینکه باعث و بانی وصلتهای بسیاری شده بود اما خود در هیچ یک از آنها شرکت نکرده بود. هر بار هم که علت را جویا میشدند بهانه میآورد که پاهایم درد میکند و حوصله شلوغی ندارم و ... . هر عروس و دامادی که بعد از ازدواج برای دست بوسی به خانه پیرزن میرفت دست خالی برنمیگشت. علاوه بر اینکه یک پولی در جیب داماد میگذاشت و گوشش را میکشید که حواسش به زنش باشد، یواشکی مشتی پر از پسته و شیرینیجات با چند برگ اسکناس لوله شده در دستان نوعروس میگذاشت تا بیشتر هوای خودش را داشته باشد.
بعد از بیست سال زندگی و خانهداری (مهمانداری)، آوارهی خانهی این بچه و آن بچه شده بود. پنج سالی در خانهی پسر بزرگش بود تا اینکه یک روز پسرک طغیانگر دست به روی مادر بلند کرد. بعد از آن اتفاق تلخ، خیلی زود بساطش را در یک کیف جمع و جور کرد و راهی شهرستان شد. رفت پیش دختر کوچکش. یکی دو سالی آنجا دوام آورد و روزگار گذراند تا اینکه روزی احساس کرد وجود نازکش جای اعضای خانواده دختر را تنگ کرده. نگاههای سنگین داماد دوباره او را به شهر و دیار دیگری کوچاند. خانه دختر بزرگ اوضاع کمی متفاوتتر بود. چند سالی هم آنجا دوام آورد تا اینکه باز دلتنگ یار و دیار شد. روزی که داشت شال و کلاه میکرد تا عازم ترمینال شود، خبر آوردند که حاجی غلامش پر کشیده. با چشمان اشک بار سوار اتوبوس شد و تا خود مقصد اشک ریخت. در قبرستان هم یک لحظه به زمین ننشست. هر چقدر گفتند که تو صاحب عزایی و این کارها را باید بچهها انجام بدهند، کوتاه نیامد و از تک و تا نیفتاد. بعد از مراسم هم آسیه را سخت در آغوش گرفت و در بغل هم گریستند. تا چهلم مهمان خانهی آسیه و مرحوم حاج غلام بود و با سه پسر خُردِ حاجی سرگرم بود. آسیه با حضور او مشکلی نداشت، اما خودش احساس غریبی میکرد. خیلی زود دنبال پیدا کردن یک سرپناه افتاد. خبر که به گوش پسرها رسید، پسر بزرگ به دست بوسی مادر رفت و خواهان برگشت او به خانهاش شد. اما مادر دیگر نمیخواست آنجا بماند. پسر وسطی یک خانهی نیمه کاره داشت. داد دو تا از اتاقهایش را سفید و کفش را کاشی کردند و مادر را به آنجا فرستاد. سه چهار سال در خانه نیمه کاره پسر وسطیش تک و تنها روزگار گذراند تا اینکه بالاخره خانه آمادهی بهره برداری شد. پیرزن باز میخواست بند و بساطش را جمع کند و پیش از غرغرهای زنپسر دوباره آواره غربت شود، اما پسر وسطی اجازه نداد. گفت حالا که ما به خانه جدید میآییم، یا در کنار ما بمان یا در خانهی قدیمی ما اقامت کن. پیرزن هم از ترس نگاههای سنگین عروس، گزینه دوم را پذیرفت و ده بیست سالی همسایهی دیوار به دیوار پسرش بود. وقتی وارد خانهی جدید که همان خانه قدیم پسرش بود، شد باز یاد ایام قدیم کرد. با اینکه دیگر هیچ مهمانی در کار نبود و حیاط موزاییک داشت هر روز صبح، بعد از نماز، سر تا سر حیاط را جارو میکرد. چند سالی به روزگار بدین منوال گذشت تا اینکه کَم کَمَک پیرزن سست شد. یک روز که مشغول تمیزکاری بود از بالای چهارپایه افتاد و هر دو استخوان رانش شکست. نیم ساعتی آه و زاری کرد و زجه زد اما کسی به دادش نرسید. آنقدر اشک ریخت تا بالاخره از هوش رفت. بعد از چند ساعت یکی از نوهها پیرزن را غرق در اشک و خاک پیدا کرد و با اورژانس تماس گرفت. خیلی زود عملش کردند. اما بعد از عمل دیگر آن پیرزن چالاک دیروز نبود. کسی که هر روز یک بار حمام میرفت آنچنان از کار افتاده شده بود که هر روز منتظر کسی بود تا بیاید روی تخت تر و خشکش کند. بین بچهها و عروسها دعوا بود. هر کس بهانهای برای از زیر کار در رفتن داشت. یکی دو ماهی به همین منوال گذشت تا اینکه دردهای پیرزن به اوج خودش رسید و به آلزایمر و جنون هم دچار شد. گهگاهی با آدمهای قدیم جار و جنجال میکرد. یک بار حاج غلام را بازخواست میکرد که مرد مگر من در زندگی برای تو چه کم گذاشتم که این بلا را به سرم آوردی؟ بار دیگر با برادرانش درگیر میشد که چرا سهم زمینهای مرا نمیدهید؟ شما که برای خودتان و هفت پشتتان ملک و املاک دارید؛ لااقل همان دو تکه زمینی که از پدرم به ارث بردهام را بدهید. البته اوضاع همیشه بدین منوال نبود. گهگاهی نیز از در خوشی وارد میشد و همانطور که روی تخت دراز کشیده بود از مهمانان قدیمش پذیرایی میکرد. عروسها که که این شرایط را دیدند، خیلی زود فرزاندانشان و بعد از آن همسرانشان را از دیدار با پیرزن منع کردند. از آن به بعد بود که پسرها پیرزن را به پرستاری سپردند و پیرزن را به حال خود رها کردند ... .
شبی نبود که پیرزن بدون چشمان اشک بار به خواب نرود. از دنیا و این زندگی خسته شده بود. تمام این سالها بیش از آنکه برای خود زندگی کند برای دیگران وقت گذاشته بود و حالا فرزندانش نیز به دیدنش نمیآمدند.
*****
خورشید به وسط آسمان نرسیده بود که اَسَد با شتاب وارد مسجد شد و میکروفون را روشن کرد. مطابق روال معمول اول فوتی آرامی در آن کرد و با صدای خمارش شروع کرد: اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجِعون، ...
*****
عصر نشده پسرها و دخترها خود را به پیکر بی جان مادر رساندند. مقدمات از مراسم از پیش محیا شده بود. پیرزن انقدر کس و کار داشت که محتاج پسر و دخترانش نباشد. قبر را حاجی، تعمیرکار محل و همدم پیرزن در روزهای تنهایی، کنده بود و جسم بی جانش رو آسیه شسته بود. شربت و خرما و یخ و باقی وسایل هم به کمک اهالی محل و جوانانی که با همت پیرزن به خانهی بخت رفته بودند در کمتر از چند ساعت مهیا شد. عصری که بچههایش رسیدند مطابق رسم معمول و معهود جنازه را با پای پیاده از غسالخانه به خانهاش بردند و طوافی دادند و به خانه ابدیش باز گرداندند. هوا گرم بود و از آسمان آتش میبارید. شیخ خیلی سریع تلقین را خواند و بعد از آن با اشارهای به حاجی فهماند که سریعتر به روی میت خاک بریزد. حالا که پیرزن از حصار این دنیا راحت شده بود، فرزندان برایش اشک میریختند و زار میزدند که: وای، یتیم شدیم! حال بی مادر چه کنم؟
پیرزن از تنهایی میترسید! وصیت کرده بود که شب اول قبر تنهایش نگذارند. اما مگر توی آن گرما کسی میتوانست طاقت بیاورد؟ فرزندان میخواستند این بخش از وصیت را نادیده بگیرند و اعلام کنند که ادامه مراسم در خانه مرحومه برگزار میگردد که حاج محمد، همسایه قدیمی، نزدیک شد. به پسر کوچکتر اشاره کرد که جلو بیاید. پسر کوچک رفت و با سری فروافتاده برگشت. به بقیه فهماند که حاج محمد گفته که این تنها خواست مادرتان از شما بوده و باید همراهش بمانید. پس از چند دقیقه شور و مشورت، تصمیم بر آن شد که یک زیلو، یک چراغ و فَن را از غسالخانه بیاورند و از ملا حیدر بخواهند شب اول قبر بالای سر میت قرآن بخواند. فرزندان که حالا صاحب عزا بودند هم به خانه پیرزن رفتند تا از زیر کولر جواب پیامهای تسلیت را بدهند.
حوالی ساعت ۱۱ شب ملا حیدر که عرق از سر و رویش جاری بود، بساط لامپ و فن را جمع کرد و تا غسالخانه برد. وقتی که برگشت تا زیلو را جمع کند، نیت کرد تا فاتحهای بخواند. دستانش رو روی پارچه سیاهی که روی قبر کشیده بودند گذاشت تا سوره حمد بخواند که دید پارچه خیس است، مثل چشمانِ اشکبارِ پیرزن ...
داستان بود یا سرگذشت واقعی؟
در هر صورت خیلی خوب نوشته بودین