بازگشت کارمند نمونه

سلام

نمیدونم از کجا شروع کنم. ولی روزای سختی رو پشت سر گذاشتم. ماه گذشته چند مورد بازرسی و کلاس توی محل شعبه داشتیم و بعد از اتمام یکی از کلاس‌ها متوجه یک لوح تقدیر روی میز رئیس شعبه شدم که با باز کردنش اسم خودمُ دیدم! سرپرست شعب استان از منی که کمتر یک سال سابقه خدمت داشتم به عنوان کارمند نمونه استان تقدیر کرده بود. با دیدن اون لوح تقدیر زرین خستگی اون روزم در رفت و به شوخی به یکی از دوستام گفتم من تا لوح تقدیر زرین از مدیر عامل نگیرم کوتاه نمیام. هفته بعدش از تهران باهام تماس گرفتن و گفتن طرح من به عنوان یکی از طرح های برگزیده بانک در حوزه بانکداری دیجیتال پذیرفته شده و باید برای مراسم خودمُ به تهران برسونم. خیلی هول هولکی و سریع خودم رسوندم و مراسم هم برگزار شد. منم لوح تقدیر رو در غیاب مدیر عامل، اما با امضای اون و از دست یکی از اعضای هیئت مدیره گرفتم و همراه با جایزم برگشتم خوابگاه. هوای تهران به شدت سرد بود و به هر کی که پیام میدادم کار داشت. یا لااقل برای بودن در کنار من وقت نداشت. تنهایی برگشتم خوابگاه و بعدش هم یه دوری توی خیابونا و کافه ها زدم. توی مسیرم یه سر به موزه بانک ملی زدم و اونجا پیگیر یک کتاب چاپ شده از آثار موزه شدم. اولش طفره رفتن و گفتن ما همچین کتابی نداریم اما وقتی عکسشُ نشونشون دادم گفتن این کتاب مختص مدیران هست و به هر کسی نمیدن. یه کم که با راهنمای موزه صحبت کردم، جویای احوالاتم شد و گفت که کارم چیه و چه رشته ای درس خوندم. منم دستمُ پیش گرفتم که پس نیفتم و گفتم: من بانکدارم، اما رشته‌م کاملا غیرمرتبطه. زبان خوندم. 

خندید و گفت: اصلا هم غیرمرتبط نیست. من خودم دکترای زبانشناسی دارم. اینُ که گفت یاد دردانه افتادم. شما که غیریبه نیستید، یه وقتایی که مشتریای رند (از لحاظ شماره ملی، شماره حساب، شماره کارت، موجودی و ...) میبینم یاد اون میفتم. چون خیلی روی این مسائل دقیق میشه و زود یه رابطه ای بین اعداد پیدا میکنه. 

 

*****

 

از پایان نامه هم باید بگم که اوضاع خوب نیست. بهمون اطلاع دادن که این ترم ترم آخره و دیگه از تمدید سنوات خبری نیست و هرطور شده باید کارتونُ ارائه بدین. وقتی کارم برای راهنمام فرستادم گفت: چرا از t-test استفاده کردی؟ باید از ANOVA استفاده میکردی! منم با یک حالت سرشار از استیصال بهش گفتم که من پروپوزالم و مقاله مستخرجم با ANOVA بود اما ماه پیش خودتون گفتین باید از t-test استفاده کنم sad وگرنه من گفته بودم که خطای t-test خیلی بالاست. راهنمام منو مقصر دونست که دیر کارمو تحویلش دادم و منم جوابی نداشتم. گردش کار دفاعم رو شروع کردم که تا قبل از 30 بهمن تموم بشه. اما دیروز یه خبر بد بهم دادن و گفتن من مجاز به دفاع نیستم چون باید زودتر کارم رو تحویل میدادم تا داوران وقت خوندن داشته باشن. حقیقتا دیگه نمیدونم چی کار باید بکنم. کلا رها کردم. همه چیزو رها کردم. دیگه نمیخوام ادامه بدم. crying

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

سیلاک کجا رفت؟

دیروز ۱۲ دی ماه روز رشت بود. دقیقا دو سال پیش در چنین روزی اولین و آخرین دورهمیمون با بچه های ارشدمونُ گرفتیم. بعد از اون اتفاقاتی افتاد که اوضاع همه بهم ریخت. لابلای پیامهای ابراز دلتنگی به دوستان سالهای دور، یاد سیلاک افتادم و میخواستم بهش پیام بدم. اما دیدم که وبلاگش پاک شده. خیلی دنبالش گشتم اما نیافتمش. اگر کسی از احوال سیلاک ما مطلعه بهم خبر بده و مژدگانی دریافت کنه smiley

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
معلوم الحال

ماجراهای باجه شماره ۳: (۱) رئیس درگیر

سلام

خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم. راستشُ بخواید هر یکی دو روز یک بار به اینجا سر میزدم و سعی میکردم وبلاگهای مورد علاقمُ دنبال کنم اما رغبتی به نوشتن نداشتم. البته هنوز هم هیچ رغبتی  ندارم، منتهی چون تهدید شدم که اگه ننویسم اکانت پریمیوممُ ازم میگیرن عجالتا اومدم یه چیزی بنویسم تا ببینم بعدا حرفم میاد یا نه.

 

وقتی کارم توی شعبه شروع شد یک پیرمرد باسابقه رئیس شعبه بود. علی رغم ترسی که یکی از همکارها توی وجودم مینداخت و تحقیرهایی که موقع اشتباهاتم می‌کرد و آبرو برام نمیذاشت، رئیس قدیمی هوامُ خیلی داشت. توی بانک بعضی اسناد یک سری امضای مجاز داریم که شماره دارن و هر کسی نباید زیر هر سندیُ امضا بزنه. یک جاهایی من زیر اسناد امضا میزدم. اونم به این خاطر که یکی از همکارا لج کرده بود و اسنادُ امضا نمیکرد. یه بار که اون شخص امضای منُ زیر یکی از اسناد دید اونقدر سروصدا و کولی‌بازی درآورد که من از کرده خودم پشیمون شدم. مدت‌ها گذشت و امضای نیمه رسمی من برای اسناد عادی شعبه مجاز شد. ولی من بخاطر حرفای اون همکار همچنان اسنادمُ امضا نمی‌کردم و میذاشتم آخر وقت یکی بیاد تمام اسنادی که ماشین کردم امضا کنه. یه روز رئیس گفت: چرا زیر سنداتُ امضا نمیکنی؟ گفتم: حاج مسعود گفته که حق نداری پای اسناد امضا بزنی. رئیس گفت: «من بهت میگم امضا بزن. به حرفای اونم توجهی نکن. اینم امضای منه. اگه جایی لازم بود برای تایید کارات امضای من پای سندی باشه و خودم نبودم جای منم امضا بزن. من بهت اعتماد دارم و میدونم که کار اشتباهی نمیکنی.»

دوره این رئیسمون که تموم شد با اصرار به سرپرستی برگشت به محل زندگی خودش و شعبه به یکی دیگه از همشهریای رئیس تحویل داده شد. رئیس جدید نسبتا جوون بود و هم دوره حاج مسعود (مسئول اعتبارات شعبه). با توجه به اینکه این دو تا با هم هم دوره بودن حاج مسعود بهش حسادت میکرد. چون رئیس جدید سال‌ها کار اعتبارات انجام می‍داده و از ده سال پیش به اینور رئیس و معاون شعبه بوده. درحالی که حاج مسعود تازه به سمت اعتباری شعبه منصوب شده! رئیس جدید یک جاهایی تزهای روشنفکری میداد و قُپی میومد که من هوای کارمندهام دارم. اما یک روز اتفاقی افتاد که نظرم راجع بهش عوض شد.

 

بنا به یک سری مسائل حاج مسعود یکی از کارهایی که قبل از اومدن من توی شعبه انجام میداد رو ترک کرد. باجه‌های افتتاح حساب، صدور کارت، خدمات نوین بالکل خالی شده بود و من و پیشخدمت شعبه که همزمان تحویلدار هم هست باید پوششش می‌دادیم. بانک طی یک توافق‌نامه یک سری وام تکلیفی به یک نهاد خاص داده بود و پرسنل اون نهاد نظامی هر روز برای کارهای افتتاح حساب توی شعبه بودن. روند کار هم اینطور بود که ما اطلاعات هویتی اونها رو از طریق ثبت احوال دریافت می‌کردیم و اگر موردی برای افتتاح حساب وجود نداشت به باجه افتتاح حساب می‌رفتیم و برای اونها شماره حساب دریافت می‌کردیم. بعد از اون باز به باجه خودمون برمی‌گشتیم و توی حسابهای اون افراد پول واریز می‌کردیم و اسناد تمبر مالیاتی و ... رو پرفراژ می‌کردیم تا فرآیند افتتاح حساب تکمیل بشه. بعد این افراد باید فرم افتتاح حسابُ به رئیس تحویل میدادن تا نمونه امضای اونها توی سیستم بانکی تعریف بشه که بتونیم برای اونها کارت بانکی صادر کنیم و اگر تمایلی داشته باشن خدماتی مثل پیامک، اینترنت بانک، همراه بانک و ... رو فعال کنیم. این فرآیندها زمان بر بودند و ما مشتری‌های خاص شعبه خودمون بعلاوه مشتری‌های گذری رو هم داشتیم. چون این شهر خیلی کوچیکه عمدتا بومی‌های ساکن مرکز شهر ساکت هستند و منتظر می‌مونن تا نوبتشون بشه. اما متاسفانه بعضی شهرستانی‌ها اونقدرها شکیبا نیستند. یک آقایی کارتشُ گم کرده بود و برای صدور  مجدد به شعبه مراجعه کرده بود. شعبه هم شلوغ بود و همه توی صف بودن. در حدی غلغله بود که بعضی‌ها روی صندلی ننشسته بودن و پشت سر هم ایستاده بودن تا کارهاشون انجام بشه. یکی از این افرادی خانمی بود که من سنگینی نگاه‌هاشُ حس می‌کردم اما نمی‌تونستم خارج از نوبت کارشُ انجام بدم. این آقای مذکور به همکار من مراجعه کرد و گفت: کارتم گم شده برای من یه دونه دیگه صادر کنید. همکارم هم گفت باشه صبر کنید. نوبتتون که شد چشم. کمی گذشت و اون آقا صبرش تموم شد و شروع کرد به سروصدا کردن. همکارم گفت یک کپی از مدارکت بده تا برات کارت صادر کنیم. اون آقای نامحترم هم گفت: من قبلا اینجا مراجعه کردم و کپی شناسنامه‌م هست. الان چیزی همراهم نیست و کارتمُ میخوام. همکارم گفت نمیشه و برگشت سراغ یکی دیگه از مشتریاش که براش افتتاح حساب انجام بده. اون آقا با دیدن این حرکت همکارم شروع به فحاشی کرد. وقتی حسابی سروصداش بالا رفت حاج مسعود که هیچ وقت از سر جاش تکون نمی‌خورد برای اینکه خودشُ فداکار نشون بده اومد براش کارت صادر کرد و گذاشت بره. البته این بین رئیس هم یک سری حرف زد. اما بحث اصلی ما دو تا تحویلدار آخر روز بود. رئیس شعبه با توپ پر به ما حمله کرد که چرا کار مشتریُ راه نمی‌ندازین و باعث میشید سروصدا بکنن و نارضایتی بوجود بیاد. کارمندی که اینجوری بخواد کار انجام بده من هیچ جا پشتش نیستم. حتی اگه مشتری بره ازش شکایت بکنه من پشتش در نمیام. رئیس که این حرفا رو زد من از همکارم حمایت کردم و گفتم: ما مطابق قوانین بانک عمل کردیم. فرد از تحویل مدارک هویتیش امتناع کرده. اونهمه شاهد هم توی بانک بوده. حداقل سه چهار نفرشون نظامی بودن. دوربین‌های بانک هم کارای اون آقا رو ثبت کردن. بعد شما میگید من پشت کارمند در نمیام؟ شما الان طرف مایید یا یه مشتری بی سروپای گذری که بعد عمری کارش افتاده سمت ما؟ شما منو نمیشناسید، اسماعیل (تحویلدار و پیشخدمت شعبه) که حداقل ده ساله باهاتون کار کرده. طرف اونم نیستید؟ اینجوری میخواید از کارمندتون حمایت کنید؟ اینا رو که گفتم رئیس آتیش گرفت و گفت هر کی بخواد خلاف حرفای من عمل بکنه و باعث نارضایتی من بشه از فردا نیاد سر کار. این بحث‌ها که بالا گرفت ما دیگه هیچی نگفتیم. ولی خیلی دوست داشتم بگم اگه ما دو تا نیایم شعبه، شماها نمیدونید چی کار باید بکنید و زیر بار سندها گم میشید. 

از این اتفاق یک روز گذشت و فردای اون روز یکی از مشتری‌های بیست ساله بانک برای انجام کارهاش به ما مراجعه کرد. بعد از جابجایی پول بین حسابهاشون ازمون خواست که از کارتخوان شعبه براش مبلغ  ۱۵ میلیون جابجا بکنیم. ایشون که رفت رئیس اومد سمت ما و باهامون دعوا کرد که چرا ازش مدارک نخواستین و بهش فرم ندادین که پر بکنه؟ اگر مشتری از شعبه رفت بیرون و بلایی سرش اومد و فردا ورثه‌ش گفتن پدر ما این مبلغ جابجا نکرده کی میخواد جواب بده؟ شما باید ازش مدارک می‌گرفتین. رئیس که این حرفُ زد من گفتم: این آقا بیست ساله داره با ما کار میکنه. اینقدر به ما اعتماد داره که پول نشمرده میذاره جلوی باجه و میگه بریزید به حسابم. شما میگید ازش مدارک بگیر، بعد یکی که ما ندیدیمیش و نمیشناسیمشُ تایید می‌کنید و میگید باید بدون مدارک براش کارت صادر کنیم و کارهاشُ انجام بدیم؟! :/

 

 

 

مورد دوم هفته پیش اتفاق افتاد. همونطور که گفتم حاج مسعود لج کرده و یک سری کارها رو انجام نمیده. یکی از وظایفش هم پوشش کارهای باجه بانک توی یکی از شهرهای اطراف هست. به این خاطر معاون شعبه قبول زحمت میکنه و با هزینه شخصی میره اون کارها رو انجام میده. در نبود معاون معمولا رئیس هم توی شعبه نیست و عمدتا دنبال کارهای شخصیشه. مشتری‌هایی که مراجعه میکنن هم اونقدرها فرصت ندارن تا بشینن رئیس بیاد. با توجه به اینکه مسعود خان از پشت کامپیوترش تکون نمیخوره، معاون رمزشُ به ما تحویلدارها داده که خودمون اسنادی که میخوایم به سایر بانک‌ها انتقال بدیمُ تایید کنیم. یکی از مشتری‌های بانک یک شرکت هست که مدت‌ها بخاطر چک برگشتی از نعمت داشتن دسته چک محروم بودن. ماه پیش براشون یک دسته چک صیادی جدید صادر کردیم و گفتیم دیگه با سند داخلی حق برداشت از حساب ندارین. اوایل هفته حسابدار شرکت برای واریز حق بیمه پرسنل اومد و من بهش گفتم: مگه ما بهتون دسته چک ندادیم؟ برید چک بیارید ثبت کنیم که با اون کارهاتون انجام بشه. دختره اینقدر سروصدا و جیغ و ویغ کرد که من به اصرار همکارم کارشُ کردم و ردش کردم رفت. آخرای هفته حسابدار مرد شرکت اومده بود پیش ما و این بار با دسته چک مراجعه کرده بود. چون مسعود خان بهش رمز اینترنت بانک نداده بود اون بنده خدا میره پیشش که براش چک ثبت کنه. این هم انجام نمیده و میگه باید خودتون چک‌هاتون ثبت کنید به ما مربوط نمیشه. این میشه که اونم یه سند سفید امضا از مدیر عامل در میاره و امضا میکنه و میده به ما که براشون چند میلیارد جابجا کنیم. حسابداره پیش همکارم رفته بود و اون از من خواست که اسنادشُ مجاز کنم. منم چون دیدم رئیس باز داره با موبایلش حرف میزنه خودم رفتم سندشُ مجاز کردم. توی پرانتز اینُ بگم که رئیسمون خیلی ... ه! یعنی نشده ما یه مشتری پیشش بفرستیم و ردش کنه. مثلا زن اومده جای شوهرش کارت بگیره یا یکی اومده جای پسر عموی باباش که خارج از کشوره کارت بگیره. همیشه میگه کارشُِ انجام بدین. سرقضیه برداشت از حساب جاری شرکت بدون دسته چک هم من چون میدیدم اول و آخرش رئیس میگه کارشونو انجام بدید خودم رفتم تایید کردم و انتقال دادم. فردای اون روز رئیس با سروصداش اول صبحی گند زد به اعصابمون. گفت شما حق ندارید بدون دسته چک براشون کار انجام بدین. شما اصلا خودتونُ آپدیت نمی‌کنید. اصلا بخشنامه نمی‌خونید. منم گفتم: ما میخوایم کاراشون انجام ندیم اما خود شما همیشه میگید کارش انجام بده. ما چند بار مسلم (حسابدار مرد شرکت) رد کردیم و اون اومده پیشت و تو گفتی کارشون انجام بدین. حالا که اینجوریه ما از این به بعد کار خلاف و غیرقانونی نمی‌کنیم. اگه مشتری اومد و شما نبودید میگید دو ساعت بشین تا رئیس شعبه بیاد تایید کنه ما برات انجام بدیم. اگه کارش خلاف مقررات داخلی بانک بود ما اصلا انجام نمیدیم. خودتون انجام بدین. با این جمله من رئیس آتیش گرفت و از صندلیش بلند شد و اومد سمت من و همکارم و گفت: شما نمیتونید بگید من انجام نمیدم، من بهتون یه کاری گفتم باید انجام بدین. وقتی من یه چیزی میگم باید انجام بشه. بدون چون و چرا. 

گفتم: اگه قراره انجام بشه دیگه چرا الکی وقت مردمُ بگیریم؟ جاهایی که ما میدونیم مشکلی نداره خودمون انجام میدیم. اینقدرا دیگه میفهمیم چی به چیه :|

بعد از این حرفا باز بگو و مگو ادامه داشت تا اینکه مشتریا اومدن و رئیس رفت سراغ دفتر و دستَکش. اواسط روز یه مشتری اومد و میخواست یه مبلغی رو بین بانکی جابجا کنه. حوالجات بین بانکی دو نوع پایا و ساتنا داره. حواله های زیر مبلغ پانزده میلیون تومان جزو حوالجات پایا هستند که در بازه های زمانی خاصی از طرف بانک مرکزی جمع آوری میشه و به بانکهای مربوط واریز میشن. این نوع حوالجات دیر به حساب واریز میشن. اما یه نوع دیگه از حوالجات هستن که خیلی سریع به حساب منتقل میشن. به این روش ساتنا (سامانه تسویه ناخالص آنی) میگن. مشتری چون میخواست عوارض دولتی پرداخت کنه و طرف حسابش بانک مرکزی بود، باید حواله پایا انجام میداد. وقتی مشتری برای تایید و مجاز کردن حوالهَ به رئیس مراجعه کرد، رئیس از طریق منوی ساتنا شروع به مجاز کردن تراکنشش کرد. از اونجایی که منو و رمز مجاز کردن این حوالجات متفاوت هست رئیس هی میخواست تراکنش مشتری رو مجاز کنه و هی سیستم ارور میداد. :)) آخرش به ما گفت چرا این حواله تایید نمیشه؟ گفتیم رئیس این مبلغش زیر پانزده میلیونه و باید از طریق مرحله ۴۰ مجاز بشه. اینو که گفتم به همکارم گفتم: کسی که به ما میگه بخشنامه نمیخونید و استاندارد عمل نمی‌کنید خودش هنوز فرق پایا و ساتنا رو نمیدونه!!!

 

توضیح: برای تمامی اسناد شد امضای رئیس شعبه الزامی هست. این امضاها معمولا پایان روز زده میشن. اما برای برداشت‌‌های مبالغ بالا، وصول چک‌ها و عملیات‌های انتقال بین بانکی (حوالجات پایا/ساتنا) امضا و تایید (با رمز مخصوص) رئیس یا معاون شعبه قبل از ارسال الزامی هست.

 

پ.ن.۱: هنوز پایان‌نامه‌م روی هواست و این ماه آخرین مهلت ارائه به استاد راهنما و مشاوره. هیچ کاری نکردم و برای انجام کارهام هم بهم مرخصی نمیدن! :(

پ.ن.۲: سعی میکنم توی پست بعدی یک سری خاطرات جالبی که برام اتفاق افتاده تعریف کنم. البته اگه هنوز کسی باشه که اینجا رو بخونه. 

 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال

موجودی حساب کافی نیست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
معلوم الحال

سلام

سلام سلام

بعد از مدتها سلام

راستش رو بخواید حیلی وقت بود که میخواستم اینجا بنویسم، اما بخاطر سختی و خستگی کار هر بار که وبم رو باز میکردم، نمیدونستم راجع به چی باید بنویسم و یه چرخ لابه‌لای وب‌های بروز شده میزدم و باز میبستمش. بعد از چند ماه معطلی و برو و بیا با قرارداد موقت 4 ماهه استخدام شدم و ماه پیش اولین حقوقمو گرفتم. قرار بود همون موقع بیام یه جا تمام خاطرات و سختیایی که کشیدمو بگم ولی بازم تنبلی کردم. البته اینکه حس میکردم حرفام ممکنه برای یه عده تکراری و خسته کننده باشه هم مزید بر علت بود. 

راستش رو بخواید با اینکه پنلم رو باز کردم و تا اینجا هم نوشتم هنوز هم مرددم که این پست رو منتشر بکنم یا نه! خیلی خسته و درگیرم. کلی کار عقب افتاده دارم و نمیدونم اول باید به کدومشون برسم. مهمترینشون پایان نامه ست که بعد از استخدام دیگه هیچ سراغی ازش نگرفتم و الان هم شرم میکنم که بازش کنم و برای همیشه سر و تهش رو به هم بیارم. لعنت به من که به همه کمک کردم و انگیزه دادم اما الان خودم مثل یه غزال توی برکه عسل گیر افتادم و هیچکی نیست که درم بیاره.

در کنار پایان نامه، طرح بزرگی که قراره توی بانک اجرایی بشه کمرم رو شکسته! هنوز چیزهای قبلی رو یاد نگرفتم، باید خودم رو برای یک تغییر اساسی دیگه آماده کنم. من تازه کار شدم مسئول آموزش پرسنل شعبه! هنوز که هنوز نمیدونم چجوری باید حالیشون کنم که با ویندوز کار کنن :))

رئیس قبلی شعبه منتقل شد و رئیس جدید اومد. هنوز که هنوزه اخلاقیاتش دستمون نیومده و امیدواریم توی ارزیابی‌ها پوستمونو نکنه. یکی دیگه از پرسنل هم بازنشسته شد و فشار کاری که روی سرمون ریخته چند برابر شد. هر چقدر التماس میکنیم یک نفر دیگه بهمون بدن، گوش نمیکنن و میگن خودتون باید بسازین. این در صورتی هست که رتبه شعبه ما نسبت به بعضی از شعب همچوار خیلی بهتر هست و زیانده نیستیم. همین عملکرد نسیتا خوب باعث شد که یه پاداش کوچولو از مدیر منطقه هم بگیریم :))

سه نفر دیگه که با من استخدام شده بودن خیلی یهویی جابجا (تبعید) شدن و منم احساس خطر میکنم. میترسم به شعبه عادت نکرده منتقلم کنم به واحد ارزی یا هر قسمت دیگه‌ای و باز سرگردون بشم. 

 

شما چه خبر؟ خوبین؟ خوش میگذره؟

 

 

پ.ن.: یه عذرخواهی به آریانه بدهکارم. منو به چالش شارمین دعوت کرده بود و من اونقدر پشت گوش انداختم که دیر شد!

۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

هفته‌ای که گذشت

اولین روز بعد از تعطیلات رسمی (14 فروردین) امور کارکنان باهام تماس گرفت که هر چه سریع‌تر مدارک بیمه‌ایم رو بهشون تحویل بدم تا برای دریافت کد پرسنلی اقدام کنن. یکشنبه با هر سختی که بود خودم رو به مرکز استان رسوندم و با کلی سختی بالاخره کد بیمه‌ایم رو گرفتم. اول از همه رفتم بیمه و اونجا فهمیدم که مدارکم رو گم کردن. باز برگشتم مدیریت و ازشون خواستم فرمم رو پر بکنن و برام مهر و امضا بگیرن تا قبل از پایان ساعت اداری کارهام تموم بشه. باز برگشتم بیمه و اونجا گفتن تو زیرپوشش بیمه پدرتی و باید برگردی اون بیمه رو قطع کنی تا ما بهت کد بدیم. بهشون گفتم همونجور که دختر ازدواج میکنه سریع از زیرپوشش پدرش میاد بیرون، شما هم اینجوری مهر منو بزنید و کارمو راه بندازید. گفتن نمیشه! اینجا ناچار شدم از یکی از همکارام که برادرش توی تامین اجتماعی بود کمک بگیرم که بیمه سابقم رو قطع کنن. درست پنج دقیقه مونده به پایان ساعت اداریشون کارم تموم شد و چون این بار هیچ اسنپی پیدا نمیشد با دو خودم رو به مدیریت زسوندم. مدارکم رو که تحویل دادم گفتن باید انگشتت فعال بشه برای حضور و غیاب، پس فردا صبح زود بیا اینجا که برای ثبت اثر انگشت به یکی از شعبات بفرستیمت. منم ننه من غریبم بازی درآورم که آقا جا ندارم و سختمه و خستمه و ... . گفتن اُکی، بگو به صورت دستی حضور و غیابت رو رد کنن. فردا صبح هم شروع به کارت هست. اینو که گفتن برق از کله‌م پرید! فکر نمیکردم اینقدر زود شروع کنم. به همین خاطر سریع افتادم دنبال یه ماشین که زودتر خودمو برسونم. 

صبح 16 فروردین که رفتم شعبه همه از تعجب دهنشون باز شده بود :)) مثل اینکه قرار بود بازرس بیاد و حضور یک فرد غیرمجاز مثل من براشون به منزله وجود یه نارنجک بدون ضامن بود د: بهشون اطمینان خاطر دادم که تا آخر وقت نامه شروع به کارم میاد. برای همین گفتن برو پشت باجه‌ت بشین و به کارهای مشتریا برس. این نامردای متعجب همونایی بودن که 14 و 15 فروردین زنگ میزدن که تو رو خدا بیا کمکمون، دست تنها نمیتونیم! نکته خوشحال کننده و ناراحت کننده این روز این بود که آخر وقت فهمیدم قراره از خزانه پول بیارن و داشتم به آرزوم که دیدن ماشین حمل پول با گونی‌های پر اسکناس هست برسم. آخر وقت که داشتم حساب میگرفتم دیدم در حد چند میلیارد کم دارم و این رقم فاجعه بود :)) سه چهار بار رفتم توی صندوق و برگشتم و هی عددها رو توی ماشین حساب ضرب و جمع کردم. آخرش یکی از همکارها اومد و گفت چیه؟ چقدر کم داریم؟ گفنم خییییییییلی :)) اونم که تعجب کرده بود از عدد و رقما، یادش افتاد که امروز قراره برامون پول بیارن و این پول (وجوح در راه) رو پیش از ورود به شعبه به حساب خزانه واریز کرده بودن. کاری که نباید میشد! اما شده بود دیگه :) ماشین خزانه اینقدر دیر کرد که همه رفتن خونشون و رئیس تنهایی موند تا پولها رو تحویل بگیره. موقع خداحافظی همکارا گله داشتن که چرا اینقدر کم دارن برامون پول میارن؟ این پول خرج یک هفته یکی از مشتریاست که اصلا حالیش نیست پول نقد نیست و با موجودی توی کارت و حسابشم میتونه همه کار بکنه! به شوخی میگفتن این پول که چیزی نیست بخاطرش یه ماشین به اون بزرگی راه انداختن دارن میان. میدادن به تو، توی تاکسی میگذاشتی و میاوردی :))

این سه روز که بطور نیمه رسمی کارمو شروع کردم باز چند نفر از بانک‌های دیگه اومدن بهمون سر زدن و بعد از آشنایی با من، ضمن عرض تبریک و تسلیت اکثرشون گفتن که بهتره بیفتی دنبال یه کار نون و آبدار دیگه چون این کار پیرت میکنه! همه هم متفق القول نظرشون روی شرکت‌های مرتبط با صنعت نفت و گازه. هی بهشون میگن من زبان خوندم و به امثال من نیاز چندانی ندارن، هیچی حالیشون نمیشه. کاش میشد اسکرین قیمت ترجمه که برای یکی از بلاگرا فرستاده بودمو نشونشون میدادم که دست از سرم بردارن و بذارن لااقل جند سال با این شغل انس بگیرم تا ببینم بعدا چی پیش میاد! بهشون گفتم خوب از شرایط موجود اطلاع دارم؛ اما در حال حاضر چاره دیگه‌ای نیست. من از روی این صندلی بلند بشم، بیست نفر دیگه حاضرن نصف قیمت بیان اینجا بشینن و کار بکنن. نمونه‌ش دخترای دو نفر از خود شماها! پس بذارید دلم به همین بیمه ناچیز خوش باشه تا ببینم روزگار چی برام نوشته ...

 

خداروشکر به جز چند تا اشکال جزئی توی محاسبات (محاسبه بسته ده هزاری به جای پنج هزاری) تا الان پولی کم نیاوردم و به لطف پشتیبانی‌‌های اسماعیل هر روز حسابم میخونه. آخر وقت که درو میبندیم که حساب کتاب بکنیم اسماعیل میگه: چه خبر از حساب کتاب برادر؟ 

منم میگم: اوففففف، فقط اووفففففف ... میزانِ میزااااااان :)) یک قرونم کم و زیاد نیاوردم! تو چی؟

اونم بادی تو غبغبش میندازه و میگه: منو دست کم گرفتی؟ بایدم حسابت بخونه! من بغل دستت نشستم و حواسم بهت هست. حساب منم اوووففففف (میخونه)!!!!!!!

۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
معلوم الحال

بوی عیدی

بعد از چهارشنبه‌سوری دیشب دیگه قصد نداشتم برگردم شعبه و میخواستم‌خونه بمونم و به کارای عقب افتادم برسم. صبح تا ۸ توی تختم گرم و نرمم‌ غلت زدم و بعدشم خیلی ریلکس صبحونه خوردم و رفتم موهامو کوتاه کردم. از حموم که بیرون اومدم میخواستم موهامو خشک کنم که برادرم گفت تلفنت زنگ میخورد. نگاه کردم دیدم یه شماره عجیب غریبه که احتمالا شماره امور بهداشت و درمان و کارکنانه. هر چقدر زنگ زدم خط آزاد نشد. اینترنتمو که روشن کردم دیدم مسئول کارگزینی بهم پیام داده که باهام تماس بگیر. خلاصه حرفاش این بود که باز عکس و مدارکتو بردار بیار که برات سابقه بیمه رد بکنیم. بهش گفتم آخر ساله و من ‌نمیرسم اینهمه راه بیام اونجا. گفت: عیب نداره، بعد از تعطیلات مدارکت رو تحویل بده. اینو که بهم‌گفتن مادرم گفت: استراحت بسه، بدو برو سر کار. دیگه نمیخواد خونه بشینی. 

ساعت ۱۰ که رسیدم دیدم شعبه خیلی شلوغه و اسکناس شمارها دارن ترررر و ترررر پول میشمرن. برخلاف معمول که پولای پاره توی دستگاه‌ها گیر میکرد و یهو صداشون قطع میشد، صدای دستگاه‌ها فرق کرده بود. انگار یه جون دیگه به جوناشون اضافه شده بود. به رئیس سلام‌کردم و رفتم سمت باجه‌های تحویلداری که متوجه شدم دارم اسکناس‌های نو توزیع میکنن. با توجه به حساسیت خزانه‌دار روی پول‌های نو صندوق و با علم به اینکه ما اینهمه اسکناس نو نداشتیم که بدیم دست مردم حس کردم یه اتفاق غیرمعمول افتاده. داشتم به بسته‌های نو اسکناس روی باجه ۴ نگاه میکردم که معاون بهم سلام کرد و گفت: برامون اسکناس نو آوردن. اگه چیزی برای خونه میخوای بگیر تا تموم نشده چون معلوم نیست دیگه کی برامون پول بیارن. بعد از یک سال این اولین محموله‌ایه که برامون آوردن و دیگه معلوم نیست کی باز پول بیارن. 
اینو که گفت بال درآوردم. بهش گفتم: ماشینشون کجاست؟
گفت: پولا رو تحویل دادن و رفتن. 
با شنیدن کلمه 'رفتن' دلم گرفت. دوست داشتم ماشینشونو ببینم. اینکه ‌چجوری ازش پول میارن بیرون و بهمون‌ پول میدن. 😁 سریع رفتم توی خزانه تا ببینم چقدر پُر شده. درو که باز کردم جای خالی چهارنخ‌های ده هزاری و پنج هزاری آزارم داد. هنوز پر نشده بودن! فقط چند بسته ده هزاری، پنجاه هزاری و صد هزاری برامون آورده بودن. بعد از یک سال همین؟ منم جای خزانه‌دار عصبی شدم. هر بار که بهش میگفتن: چند بسته پول بده ببریم برای فلان شعبه، میگفت: بابا یخورده پول بگیرید بیارید. چقدر میبرید اونجا؟ پول خورَک دارن مردمش؟ 😂 بنده خدا حق داشت. هی ما‌ پول رول و باند میکردیم میذاشتسم توی صندوق که موجودیمون زیادتر بشه و اینا خالیش میکردن. نسبت به روز اولی که وارد شعبه شده بودم صندوقمون فقیرتر و لاغرتر شده بود. مشغول همین خیال بافی‌ها بودم که صدام کردن برم برای یکی حساب باز کنم. سریع در خزانه رو بستم و رفتم سراغ مشتری. یخورده که گذشت بهم‌گفتن نامه اومده فردا بانک تا ساعت ۴ باید باز باشه. اینو که‌ شنیدم بهشون‌گفتم ‌من دیگه فردا نمیام 😂 همینجوریش تا ساعت ۱:۳۰ ۲ کلی پول کم میارم تا ساعت ۴ دیگه ورشکست میشم. رئیس گفت: تو پاشو بیا، هر چی کم اومد بنداز گردن خزانه‌دار. خودش از جیب میده 😁
برای پنجشنبه دیگه هم گفتن بیا کمکمون کن چون همه دارن میرن مرخصی و عملا دو سه نفر بیشتر توی شعبه نیستن. گفتم انشاءالله میام ولی برای فردا رو من حساب باز نکنید. من یه تصور دیگه از پنجشنبه‌های بانکی داشتم 😆
 
*****
 
آخر وقت که حساب کتاب میکردیم بهم گفتن نمیخوای پول نو ببری برای خونه؟ گفتم هنوز به سن تکلیف برای عیدی دادن نرسیدم 😁 انشاءالله بعد از استخدام یه فکری براش می‌کنم. همزمان که اینو‌ میگفتم داشتم به اون دو تا عزیزی فکر می‌کردم که بهم‌ گفته بودن باید بی‌نیازشون کنم. 
 
آخرای ساله و واقعا نمیدونم باید چه آرزویی براتون بکنم. از اونجایی که مشخص نیست دیگه کی قراره بیام بنویسم و نمیدونم که باید از چی بنویسم دوست داشتم یه چک سفید امضای بی محل که در وجه حامل هست بهتون تقدیم کنم که خودتون پرش کنید و هر جا تونستید نقدش کنید! که بهم خبر دادن که از سال جدید دیگه چک در وجه حامل صادر نمیشه و اینگونه شد که امسال مجبورم با دستای خالی شما رو راهی سال بعد بکنم. انشاءالله در موعد مقتضی از خجالتتون در میام. 
مواظب خودتون، خونواده‌هاتون و همه کسایی که دوستشون دارید باشید. heart
 
راهنما:
هر ۱۰۰ قطعه اسکناس یک باند محسوب میشه و هر ۱۰ باند (۱۰۰۰ قطعه) یک 'چهارنَخ' به حساب میاد. مثلا یک باند اسکناس ده هزارتومانی معادل یک‌ میلیون تومان (ده میلیون ریال!) و یک ‌چهارنخ معادل ده میلیون تومان (صد میلیون ریال) هست.
۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

آقای ستمکش

بعد از اینهمه پست چرک و پولی گفتم یه پست متفاوت بذارم و برگردم به همون روال سابق زندگیم که از همکلاسیای نادونم مینالیدم. 

یه دختر همکلاسی داریم که بخاطر رتبه 5 ش توی کلاس خانم شماره 5 صداش میکنم. ایشون از همون بدو ترم سه که قرار بود پروپوزالها رو بنویسم توی کار abuse بود. با اینکه من پیشنهاد کرده بودم بیایم کارهامون رو با هم به اشتراک بگذاریم تا اشکالات کارهامون کمتر بشه، ایشون همیشه تاکید داشت هر کس باید به فکر خودش باشه. ایشون هر از گاهی میومدن و پروپوزالشون رو میفرستادن و من بی هیچ توقعی براش درست میکردم و پس میفرستادم. گذشت و گذشت تا اینکه یه سری من کارم رو براش فرستادم و گفتم ممنون میشم با توجه به تجربه بیشترتون توی تدریس اگه ممکنه یک نگاهی به پروپوزال (سوم) من بندازید که اگه اوکیه برای خانم دکتر بفرستم. ایشون خیلی قشنگ گفتن نه وقت ندارم. منم گفتم اوکی. گذشت و گذشت تا اینکه کرونا اومد و کارهای همه عقب افتاد. ایشون همچنان پرزور کارش رو انجام میداد و هی فصلهای مختلف پایان نامه ش رو میفرستاد که براش Revise کنم. یه وقتایی هم که میگفتم الان وقت ندارم و باید تا آخر هفته صبر کنید، با توپ پر برمیگشت و میگفت نه تا اون موقع خیلی دیره و من دیگه نمیتونم اینقدر صبر کنم. من باید تا بهمن دفاع کنم. هفته پژوهش اومد و من کار ایشون رو اصلاح کردم  و قرار شد که ایشونم کار من رو اصلاح کنن که پیچوندن. در آخر مقالات جفتمون به عنوان مقاله برگزیده گروه معرفی شد. گذشت تا اینکه برای فصل 4 پایان نامه ش گیر کرد و سرش کلاه گذاشتن. من براش رایگان کارهاش رو کردم و باز رفت پشت سرش رو نگاه نکرد. بعد از چند وقت برگشت و گفت من دادم 3 فصل اولم رو (با کلی خرچ) ویرایش نیتیو کردن. ولی استاد تایید نکرده و گفته این بدرد نمیخوره. برام درستش میکنید؟ کارشو راه انداختم و رفت. گذشت تا اینکه مشخص شد 5 فصلش تکمیل شده و داره مقاله‌ش رو مینویسه. توی ادیت اونم کمکش کردم و در عجب بودم که این دختر چرا همت نمیکنه بره APA یاد بگیره که اینقدر خارج از عرف آکادمیک ننویسه؟ انتخاب نشریه مقالشم من نوشتم و کاور لترشم براش نوشتم. رفت و برنگشت تا دو هفته قبل از دفاع. اسلایدهاش رو فرستاد و گفت اینا رو برام اصلاح کن. فایل رو که باز کردم دیدم 60 تا اسلایده که اصلا بدرد جلسه دفاع نمیخوره. اسلایداشو به حدود 30 تا رسوندم و گفتم اگه میتونی کمترش کن چون همش 20 دقیقه وقت داری و نمیرسی اینا رو بخونی. گفت باشه و رفت. شبش با دو تا از پسرا که حرف میزدیم گفتم من اینهمه برای این خانم زحمت کشیدم. پایان نامه شم امشب توی فرمت دانشکده بردم. اما یه تشکر خشک و خالیم توی بخش acknowledgement از من نکرده. بنظرتون بهش بگم؟ گفتن بگو. وقتی بهش گفتم با پررویی تمام گفت شرمنده نمیتونم اسم شما رو بنویسم. شما در عوض همه کارهایی که برای من کردید یه پایان نامه کامل از یکی از دانشجوهای استاد راهنماتون دارید که میتونید ازش استفاده کنید. میخواستم بهش بگم اینا رو که خود من نوشتم. چرا باید از تو کپی بکنم؟ اما لال شدم. هیچی نگفتم. چند شب بعدش اومد تشکر کرد و باز وعده سر خرمن داد که "انشاالله بتونم براتون جبران کنم" و رفت. 

ذیروز یکی از بچه‌ها پیام داد که دکتر از فلانی تعریف کرده که نمره کامل گرفته و گفته شماها چقدر تنبلید که هنوز نصف کاراتونم نکردید. 

خواستم بگم اگه ما هم مثل این خانم خودمونو به همه میچسبوندیم و از هر کی یه چیزی میکندیدیم الان مثل اون دفاع کرده بودیم. اما هیچی نگفتم. 



+ چند روز پیش توی بانک به این موضوع فکر میکردم. چرا ماها فکر میکنیم خیلی زرنگیم؟ چرا میخوایم با دررفتن از زیر کار خودمون رو باهوش جلوه بدیم؟ بذارید یه مثال عینی براتون بزنم. فرض کنید یه ماشین خاموش شده یا افتاده توی جوب و راننده‌ش نیازمند کمکه. ملت ما هم که همه خون کوروش تو رگهاشون در جریانه میمیرن برای کمک و میان جلو که یه هل به ماشین بدن. اگه دقت کنید از ده دوازده نفری که پشت ماشین دارن هل میدن فقط دو سه نفر دارن به طور جدی زور میزنن که ماشین از جوب در بیاد/راه بیفته. بقیه صرفا دارن ادا در میارن که بگن آره ما هم کمک کردیم. مثال دیگه‌ش مربوط به مواقعی میشه که نیاز به حمل یه شی سنگین مثل یخچال داریم. طبق قوانین فیزیک اگه همه به یک میزان تلاش کنن فشار کمتری بهشون وارد میشه و راحت‌تر میتونن اون شِی را جابجا کنن. اما معمولا اینجا هم یه عده هستن که فقط دارن ادا در میارن که ببین من دارم زور میزنم اینو بلندش کنم و از طرف دیگه یه گردن شکسته افتاده که مجبوره جور بار این آقای مثلا زرنگ هم بکشه. توی زندگی تحصیلی و کاریم این آدما رو زیاد دیدم و واقعا نمیدونم باید چی کار باهاشون بکنم؟ منم مثل اونا بشم و با کار سبک‌تر، فرسودگی شغلیم رو به تعویق بندازم یا اینکه کار درست رو انجام بدم و نذارم مردم ناراضی باشن.

توی شعبه‌ کارآموزیم به شدت کمبود نیرو داریم و با اومدن من که هیچی بلد نبودم هم همه خوشحال بودن چون لااقل یه نفر بود که میرسید تلفنا رو جواب بده. روز آخر کارآموزیم بود و رئیس به باجه بانک توی یکی از شهرهای اطراف رفته بود که تلفن زنگ خورد و معاون جواب داد. معاون شعبه کتش رو پوشید و گفت من باید برم شهر *** چون رئیس داره برمیگرده سمت شهرشون. پرسیدیم چی شده؟ گفت برادر رئیس فوت کرده و اون باید برگرده. معاون شعبه که رفت داشتم فکر میکردم فردا کی قراره بهشون کمک بکنه؟ یه کارمند از یکی از شهرهای اطراف به این شعبه دادن که اون هم وقتی اومده اینجا 3 هفته مرخصی گرفته و رفته پی عشق و حالش. معاون از دستش عصبی بود که چرا مرخصیاشو گذاشته این وقت سال که همه درگیریم؟ به جز رئیس عملا 3 تا نیروی کاری داریم آقای الف هم که انگار نه انگار کارمنده. صبح میاد انگشت میزنه و میره آخر وقت میاد. آخر وقت که معاون برگشت بهشون گفتم: "به من زنگ زدن و گفتن از فردا نیام شعبه و تاکید کردن که منتظر خبرشون بمونم. اما اگه اجازه بدین من فردا بیام که دست تنها نباشید." همه خوشحال شدن چون آقای الف هم قرار بود فرداش نیاد و مرخصی بره. روز بعد یک نفر رفت باجه شهر *** و عملا دو تا نیروی رسمی توی شعبه بودن که هم باید افتتاح حساب میکردن، هم کارت صادر میکردن و رمز خدمات نوین میگرفتن برای مشتریا و هم کارهای پایا و ساتنا و دریافت و پرداخت وجه انجام میدادن. تازه کارهای مربوط به ATM هم روی دوش اونا افتاده بود. اون روز خوشحال بودم که دارم یه بار از روی دوش اسماعیل و معاون برمیدارم که آخر وقت بهم زنگ زدن فردا بیا مدیریت برای امضای قرارداد. برای همین سر جمع کردم و برگشتم خونه که وسایلمو جمع کنم. یکی دو روز درگیر کارهای قرارداد و ضامن بودم. شب شنبه معاون بهم زنگ زد که فردا میتونی بیای؟ منم گفتم آره میام. چند دقیقه بعدش اسماعیل بهم زنگ زد و گفت کارات درست شد؟ گفتم بله. ولی باید مدارک بره تهران و بعد از اومدن کد پرسنلیم شعبه محل خدمتم مشخص میشه. ولی فردا میام. گفت: "بنظر من اگه حقوق نداری و لزومی نداره توی شعبه باشی نیا. چرا خودت رو توی فشار و استرس میذاری؟" دلم نیومد بگم: آخه شما دست تنهایید. کی به شما کمک بکنه؟ تلفن که قطع شد خیلی به موضوع Occupational (Job) Burnout فکر کردم. اینکه آیا ما باید یک نیروی خوب و مفید در خدمت سازمان و مردم باشیم یا یک نیروی خودخواه که صرفا به فکر منافع خودشه؟ (یکی از ارکان این منافع شخصی سلامت جسمی و روانیه) 

۱۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
معلوم الحال

زبون بسته :(

بعد از چند روزی قطعی سیستم‌ها اول هفته و ماه بانک شلوغ شد و بعضیا کیسه کیسه پول میاوردن که بریزیم به حساباشون. چون فقط یه اسکناس شمارمون سالمه و اکثرا دارن باش پول میشمرن داشتم دستی پولای یکی از مشتریا رو میشمردم که بریزم تو صندوق که یکی از همکارا گفت: "هوای این زبون بسته رو داشته باش  و کارشو زود راه بنداز، همشهریمونه". سرم رو بالا آوردم و به مشتری نگاه کردم. دیدم یه آقای کرولال با پسرش جلوی باجه ایستادن. پولا رو ریختم یه گوشه و دفترچه و پولاشونو گرفتم گذاشتم جلوم تا براشون فیش بنویسم. پولاشو دو بار شمردم. اما اونقدر ذهنم درگیر محاسبه پولای قبلی بود که به جای 90 هزار تومن، 190 هزار تومن براش نوشتم و ماشین کردم. 
بعد از چند دقیقه که رفتن و دوباره مشغول شمردن چرک کف دست مردم شدم، دیدم باز برگشت و دفترچشو گذاشت جلوم. هر کار کردم، نفهمیدم چی میگه. همکارم اومد و گفت براش چاپ نگرفتی. براش چاپ کردم و دفترچه رو بهش دادم. باز موند جلوی باجه و با ایما و اشاره میگفت نهههههههه نهههههههههه! نمیفهمیدیم چی میگه. به پولاش که نگاه کردم دیدم تراول نداره. گفتم این مال شماست؟ گفت: بله (سرش رو تکون داد). از نو پولها رو شمردم. 90 هزار تومن بود :( این یعنی اگه بهم نمیگفت اشتباه کردم آخر روز باید 100 تومن از جیب میذاشتم توی صندوق!!!
براش یه فیش واریز نوشتیم که 100 تومن رو برداشت کنیم. هر کار کردیم پول از حسابش کسر نمیشد و میگفت امضا نامعتبر است. بهش یه کاغذ سفید دادیم که امضا بزنه و بره پیش رئیس اسکن بکنه. با آرامش و حوصله دست بچشو گرفت و رفتن توی صف منتظر ایستادن تا نوبتشون بشه. اینقدر خجالت زده بودم که نمیدونستم چی بگم :(( رفتم پیش رئیس و گفتم اگه امکانش هست کار ایشونو سریعتر راه بندازید. اونم امضاشونو اسکن کرد و گفت تموم شد. دوباره برگشتن پشت باجه من برای کسر از حساب. 100 تومن رو از حسابش کسر کردیم و ازش تشکر کردیم. اونم با بچه‌ش سرش رو با متانت تکون داد و رفتن پی زندگیشون.
بعد که رفتن داشتم فکر میکردم چرا یه آدم به این خوبی باید کر و لال باشه؟ :( اونوقت مابقی آدما با اونهمه نعمت و آپشن همش دنبال دوز و کلک و سود بیشتر باشن.

دیروز آخرای روز که آمار صندوقم رو گرفتم 5000 تومن اضافه داشتم. با خوشحالی نشستم تا ساعت اداری تموم بشه و بریم "سیتواسیون" (situation) بگیریم. ضرب و جمع و تفریقا که تموم شد باز 20000 تومن کم اومد (آیکن گربه شرک با چشمان اشک آلود). گفتم بخدا من 5 تومن بیشترم داشتم. چرا کم اومد؟ :( میخواستم برم از ATM پول بگیرم همکارام جلوم رو گرفتن و گفتن وایسا. ما کسری رو جبران میکنیم. 

چند روز قبلترش هم 40000 تومن کم اومد. اون روز هم از ATM پول گرفتم و گذاشتم روی صندوق که حسابمون بخونه. داشتم میرفتم پول بگیرم اسماعیل جلوم رو گرفت که بیا برو با کارت من بکش، نمیخواد از جیب بذاری. قبول نکردم. اول صبح فرداش که با هم صحبت میکردیم، گفت: اینجا هم حساب باز کردی؟ گفتم آره. گفت شماره حسابت چنده؟ شماره حسابمو از روی کارت خوندم براش. چند دقیقه بعد پیام واریزی 40 تومن برام اومد. گفتم: شما ریختی؟ درست نبود! من اشتباه کردم. باید تاوانش رو میدادم که حواسمو جمع کنم. گفت: نه، درست نیست. تو مهمون مایی. هنوزم چیزی نگرفتی که بخوای از جیب بدی. ما لااقل یه آب باریکه داریم. (آیکن قلب)

امروز بطور رسمی یک ماه کارآموریم تموم شد. البته از مدیریت گفتن فردا هم به عنوان یوم الشک باز برم سر کار. همکارام گفتن اگه میخوای بری دنبال کارهای ضامن و جمع و جور کردن مدارک نمیخواد بیای. اسماعیل که امروز دل گرفته بود. بهم گفت فردا نمیای؟ بیا، حیفه! آبادی میکنی برامون. همینجوریش دوروبرمون خلوته و کسی نیست. لااقل یه کمی حرف میزنیم. شاید فردا هم برم ...

بعدا نوشت: امروز 20 هزار تومن اضاف اومد. اینقدر ذوق کردم :)) 
۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

بانک ملّیِ لعنتی

از صبح حواسم به صندوق بود که امروز کم نیارم. ۳ باند ۱۰ ی و ۴ باند ۵ ی بهم دادن که بجز یک‌مورد پرداختی کلان بقیه‌شون دست نخورده توی کشوی پایین موندن. برخلاف روزهای قبل که هی مینوشتم و خط میزدم ‌امروز هر سند که ‌میزدم به ته صندوقمو نگاه میکردم که کم نیاد. ساعت ۱۱ دیدم ۱۵۰ تومن کم دارم. هی شمردم و جمع زدم دیدم ۱۵۰ تومن کم دارم. داشتم‌ سکته می‌کردم. دوباره به ته صندوقم نگاه کردم و دیدم ۳ تا ۵۰ ی رو نشمردم. از ۱۱ به بعد شعبه شلوغ شد و و یکی از مشتریای همیشگی که یه گونی اسکناس و فیش میاره اومد پشت باجه من نشست. اسکناساشو داشتم‌ میشمردم که دیدم یکی از باندهاش یه اسکناس کم داره. برام درستش کرد و فیش‌ها رو سپرد به من و برگشت دفترش که آخر وقت بیاد رسیدهاشو بگیره. داشتم دونه دونه و با دقت فیش‌هاشو پرداخت‌نی‌کردم که یکی از مشتریا به تحویلدار ارشدم زنگ زد که چکی که امروز پاس کردین به حسابم ننشسته! قلبم ترک برداشت. داشتم‌ سکته می‌کردم. سندامو روی نیز خالی کردن و دنبال فیش واریزی گشتن. دیدن همون صبح براش واریز کردم، اما پیامکش نرفته. یه نفس راحت کشیدم و سراغ مابقی فیش‌ها رفتم. فیش‌هاش که‌ماشین شد، دونه به دونه با دست مبلغ‌هاشو به عدد و نروف ندشتم، تاریخ زدم، اسم و آدرس و شماره ملی و تلفنشو نوشتم تا اینکه دیدم ساعت نزدیک یک ربع به یک شده. چند تا مشتری دیگه اومدن و کارهاشونو راه انداختم. خلوت که شد شروع له حساب و کتاب کردم. امروز ته صندوقم با اعداد و ارقام توی سیستم میزون بود و میخواستم با غرور و خوشحالی بگم امروز دیگه چیزی کم نیاوردم و موجودی امروز با خزانه میخونه. آخر وقت ۵۰۰ تومن از صندوق برداشتن و درهای شعبه رو بستیم. موجودی باجه‌ها که صفر شد رفتم توی خزانه و ریز موجودی اسکناس‌ها رو درآوردم و جمع و ضربو شروع کردم. باندهای ۱۰۰ تایی که داشتمو جمع کردن بردن خزانه و من داشتم ریز اسکناس‌های خوردو در میاوردم که مسئولش برگشت و گفت: "باند بانک ملی کی فرستادا توی صندوق؟ چرا بازش نکردین؟ لاغره، انگار کم داره". باندو باز کردن و توی ماشین انداختن. ۸۰ تا بود! یعنی ۲۰۰ تومن کسری!!! معاون و بقیه بهم‌ گفتن نگران نباش، کاراتو بکن، شاید آخر وقت حسابت خوند و صفر شد. با ترس و لرز کارهامو کردم و دیدم ۲۰۰ هزارتومن کم داریم. پرینت تراکنش‌های باجه منو گرفتن و دونه دونه سندها رو بررسی کردیم. دریافتی زیادی نداشتم. یکی از دریافتی‌های زیاد که بهش مشکوک بودن مال همون دوست بیمه‌ای‌ بود که بهش زنگ زدن و گفت من امروز از بانک ‌ملی اسکناس نیاوردم. بقیه مشتری‌ها هم خورد خورد و ریز ریز پول آورده بودن بجز دو سه نفر که تقریبا تکلیفشون مشخص بود. هر چی گشتیم مشخص نشد چطور اون باند اسکناس ۱۰ ی رفته توی خزانه. من فکر می‌کردم بین ‌اون باندهای ۱۰ ی که صبح بهم دادن یکیشون باند داشته که بازش نکردم و ۱۰۰ تایی حسابش کردم. اما بهم‌ گفتن که باند سایر بانک‌ها توی خزانه نمیره و باید دوباره باز و شمرده بشن. انگار خسته و عصبی بودم که قهقهه‌ و خنده‌های بقیه داشت منفجرم می‌کرد. آخرش کم آوردم و ۲۰۰ تومن از جیب مبارک گذاشتم روی اسکناس‌ها که کم نیاد و صندوق درست بسته بشه.

خاطره مرتبط جزء: دو روز پیش ۲ میلیون تومن کم اومد که با جمع و تفریق مجدد همه چی ختم به خیر شد. اما امروز هر چقدر بازشماری کردیم دیدیم کم داریم. 😣

خاطره مرتبط با پست قبل: شنبه اسماعیل برگشت و بقول خودش شعبه زیر خاک و خل بوده. از مرخصی که رفته بود رضایت کامل داشت و‌ میخواد قبل از سوختن بقیا مرخصیاش، اونا رو هم بره. میگه از اول سال تا الان، فقط ۵ روز مرخصی رفتم و مابقی روزها، بجز جمعه‌ها و تعطیلات رسمی، توی شعبه بودم. یکی از ترس‌های من از این شغل همین ماهیت خدماتی بیش از حدشه که توی نوروز هم آدمو میکشونن توی شعبه و مجبورت میکنن پشت باجه بشینی.
یکی از پرسنل هم قراده به مدت ۲ هفته بره مرخصی و رئیس هم خانمش رو برده عمل کنه. شنبه رئیس برمیگرده و ایشون میرن مرخصی. من میمونم و اسماعیل و مسعود و بهرام و آقای پ (رئیس) و آقای الف که نیست. عملا چهار نفر و نصفی هستیم و باید یکیمون بره یکی از باجه‌های اطراف که احتمالا رئیس زحمتشو میکشه. 

حسن ختام پست: اولین بار بود که از تعطیلی ۲۲ بهمن خوشحال بودم و میخواستم تخت بخوابم که امروز این اتفاق برام افتاد و همه چی زهر مارم شد 😣 حکممو اردیبهشت یا خرداد ۱۴۰۰ میزنن و تا اون موقع کارآموز محسوب میشم. یک نیروی بی جیره و مواجب که احتمالا قراره هر روز ۱۰۰ یا ۲۰۰ تومن از جیبم ته صندوق بذارم. 😢😭 کی بود میگفت حکم بره تو بانک گونی گونی اسکناس بهش میدن؟ 😑 شما اونو نشونم بدین تا شخصا بزنم‌ تو دهنش! 
۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال