نام نیکو گر بماند زآدمی؟

دو سال پیش یک خبر مثل بمب صدا کرد. ۵ ۶ جوون در یک مهمانی مجردی جان به جان آفرین تسلیم کردند. از چند و چون ماجرا کسی مطلع نشد و روایات متعددی توسط منابع خبری نقل می‌شد که تماما یک وجه مشترک داشتند؛ علت مرگ: مصرف آبکی تقطیری!!!

دو نفرشون توی همون خونه باغ تموم میکنن و بقیه با کمک اورژانس یا اهالی منطقه به بیمارستان میرسن و اونجا با از کار افتادن چش و چال و کلیه‌هاشون خیلی زود پر میکشن. اما یکی از اعضای این گروه هنوز امید به بقا داشت و چارچنگولی به این دنیا چسبیده بود! چند روزی توی کما بود و همه دست به دعا بودن بلکه خدا این پسر رو دوباره به مادرش ببخشه و داغ پسر رو به داغ بی شوهری اضافه نکنه که دعاها کارگر نیفتاد و پسر هم بعد از چند روز بستری توی یه مرکز درمانی مجهزتر تموم کرد.

چیزی که اون روزها خیلی جالب بود این بود که علت کما و مرگ رو مصرف زیتون تاریخ مصرف گذشته توی پیتزا میدونستن! از اون اکیپ فقط یک نفر جون سالم به در برد و هیچ وقت لب باز نکرد که بگه چی خوردن و چی زدن که بتونه لااقل یکی از دوستاش رو نجات بده. بعدترها هم توی فضای مجازی خبرهایی پیچید که قضاوت نکنید و don't judge و از این جریانات و دیگه کسی پیگیر قضیه نشد.

پرونده این داستان برای من در حال بسته شدن بود که هر از چندگاهی میدیدم دوستان دبیرستان و تعدادی از فالوینگ‌های اینستاگرامم عکس اون پسر رو آپلود میکردن و طلب فاتحه میکردن یا گهگاهی به قبرستون سری میزدن و گلی روی قبرش میذاشتن و عکسی آپلود میکردن که هنوز به یادش هستند. تا یکی دو ماه اول بعد از این وقایع یک جورایی طبیعی بود که بچه‌ها به یادش باشن اما بعد از دو سال نه! هنوز که هنوزه هر چند وقت یک بار یکی از بچه‌ها گلی روی قبرش میذاره یا عکسی از اون توی دورهمی‌هاشون آپلود میکنه و میگه که چقدر جات خالیه! حتی الان که کرونا اومده و دیگه ملت هر جایی میرن الا گورستون باز هم دیشب یکی عکس سنگ قبرش و گلهای پلاسیده روش رو آپلود کرده و نوشته بود: جات چقدر خالیه رفیق ...


دیروز داشتم فکر میکردم کدومشون بهتره: اینکه سرت توی زندگی خودت باشه و آسه بری، آسه بیای؟ یا اینکه با همه نشست و برخواست داشته باشی و به قول یکی از بچه‌ها پای منقل (کباب د:) هر کس و ناکسی بشینی؟ کار بنیادی بکنی و به فکر بعدی‌ها باشی یا بگی گور مردشونم کردن من کیف دنیامو بکنم؟ پادشاه وجدان و اخلاقیات باشی برای خودت یا پادشاه قلب‌های مردم؟

راستی فکر میکنید بعد از رفتنتون چند نفر به فکرتون خواهند بود؟ تا کی توی ذهنشون نقش بستین؟

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

شروه

دو سه روزه که میخوام بنویسم اما هر کار میکنم دست و دلم به زدن دکمه انتشار نمیره به همین خاطر فعلا اون مطالبی که میخواستم بنویسم رو پیش نویس میکنم و میرم سراغ اصل مطلب :)

دیشب توی صفحه اینستاگرام احسان عبدی پور یه پست راجع به زنان دیدم که یه جاهاییش بنظرم قشنگ بود. میخوام همونا رو این بازنشر بکنم:


مو با شَروه ساکت میشم... عاقل میشم... آدم میشم... ئی ننه صداش قشنگن، مو کُشته ی آدمِ صدازشتیُ م که شروه بخونه. آدمِ صدا نداری که شَروه میخونه سی قشنگی نمیخونه، کم آورده... دیگه هراسونِن.... و شَروه تَهِ هراسونی تازه آغاز میشه... تَهِ ناگزیری و کج نشستن تمامِ تاس هات.

برُم از دست غم تا زورِ پامِن
به هر جا میرسُم تا غم نهامِن ( جلومِن)
برُم از دست غم کشتی نشینُم
به اقبال بدُم، غم ناخدامِن!


ترجمه شعر (شروه):

تا اونجایی که زور (جون) توی پاهام هست از دست غم فرار می کنم / [اما] به هر جا می‌رسم غم روبرومه! 

[اونقدر بداقبالم که حتی] اگه برای فرار از غم سوار کشتی هم بشم / از اقبال بدم، غم ناخدای اون کشتیه! :((


+ شَروِه: گونه ای خوانندگی از اشکال موسیقی لری در دو استان بوشهر و هرمزگان است که به آن شهری نیز می گویند. برای این نغمه از اشعار دوبیتی شاعرانی همچون فایز دشتی، باباطاهر، مفتون بردخونی و ... استفاده می شود (ویکی پدیا)


موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

زبان جدید

این روزها اگه کسی دغدغه مالی چندانی نداشته باشه و بخواد اوقات فراغتش رو پر بکنه یکی از اولین برنامه‌ها "تقویت زبان" یا "یادگیری زبان جدید" هست. معمولا بعد از زبان انگلیسی، اکثرا میرن سراغ زبانهای فرانسه، آلمانی، ایتالیایی، کمی تا اندکی اسپانیولی و به میزان کمتری زبان‌هایی از خانواده  زبان‌های چینی و کره‌ای و امثالهم ...

نه که بخوام بگم خیلی خاصم! اما من حس می‌کنم بعد از تسلط نسبیم به زبان انگلیسی و در صورت داشتن انگیزه و حوصله کافی و وافی باید بیفتم دنبال زبانهایی مثل: ترکی، کردی و عربی. البته به قدر کفایت. ترکی و کردی رو به این خاطر دوست دارم یاد بگیرم که به نوعی وارد community شون بشم و ببینم که دنیای اونها چه رنگیه. ماها سالها کنار هم زندگی کردیم اما همچنان تفاوت‌های زیادی داریم. البته باید ذکر کنم که کردها تا حدودی اصالتشون رو بیشتر حفظ کردن (نظر شخصی منه) و تونستن زبانشون رو از گزند خارجی‌ها (others) حفظ کنن. عربی رو هم‌به این خاطر دوست دارم که عشق شاعران عرب یه چیز دیگه‌ست؛ با اینکه میدونم تا اسم این زبون میاد یه گارد خاصی علیهش میگیریم. توی ادبیات ما عشق به نوعی توی آثار شاعران کلاسیکی مثل حافظ و سعدی و ... توی اوج خودش به تصویر کشیده شده و تصاویر شاعران امروزی دیگه رنگ و بو و ماندگاری اشعار قدما رو نداره (البته استاد ابتهاج برای من هنوز یک استثناست؛ بیشتر منظورم جوونترهاست که با مصرف drug و کارهایی که نمیشه گفت خودش رو اونقدر بالا میبرن تا بتونن تصاویر جدیدتری برامون خلق کنن). اما برای شاعرای عرب اینطور نیست. من عشق به شراب، اسب، زن و ... رو توی اشعارشون دیدم و هر بار به طریقی لابلای ابیاتشون‌ گم شدم. البته همه اینها نظرات من بی سواد هست! 

 

+ الانه که یکی از دوستان بیاد بگه گیلکی چش بود که توی برنامه‌هات نذاشتی؟ 😂 باید گیلکی هم‌چشم ماست اما خب فکر نمیکنم بدون دونستنش زیاد اذیت بشم. حالا اگه طی توافقی یه دختر بهم دادین شاید تو برنامه‌هام تجدیدنظر کردم و گیلکی رو آوردم در صدر لیست 😉 اما فعلا برنامه‌های برای دیدار با مناطق و اقوام کمتر دیده شده دارم. 😃

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

A Question

آیا عشق دلیل خوبی برای نابودی و به هم ریختن همه چیزه؟

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

ب مثل برزگر، ب مثل بایَندُر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
معلوم الحال

آی رفیق قدیمی تو که هنوز زندگیمی، بگو کجا رو دنبالت بگردم؟

برای یک رفیق مکزیکی:

بعد از مدت‌ها بی‌خبری برگشته و سوال‌های عجیب و غریب میپرسه. لحنش عوض شده و دیگه مثل سابق شوخی نمیکنه.

بهش میگم: خبریه؟ باز امید برگشته؟ نیما بهت پیام دادم؟ اون دو تا داداش باز سر تو دعوا کرد؟ یا پسر اکبر باز افتاده دنبالت؟

هیچی نمیگه. اما یه مدت همین‌طور محض خالی نبودن عریضه پیام میده و در کنارش میناله از بی کسی و میگه: یه پسر ادبیات خونده‌ی فلان و بهمان نداری؟ 

میگم: خوبه خیر سرت داری حقوق میخونی. از من توقع قوادی داری؟ :) خجالت بکش!

میگه: نه، تو آشنایی ... هم خونی ... محرمی ...

*****

یه مدت میگذره و آخرش یه شب میگه حدود یک سال و نیمه که با یکی هستم اما بهت نگفته بودم چون میترسیدم این بارم همه چی خراب بشه. اگه همه چی خوب پیش رفت حتما کارت میفرستیم براتون. 

بهش میگم: یعنی من مسئول تمام روابط شکست خورده سرکار علیه هستم؟

جواب میده: نه، اما حس می‌کنم بهتره راجع بهش حرفی نزنم. این بار میخوام خوب پیش بره.

اصرار میکنم که بگه این یکی رو از کدوم سوراخی پیدا کرده اما هیچی نمیگه. میگم توی تمام این سال‌ها تنها کسی که با دلیل و منطق باهاش صحبت کردم تو بودی و هیچ وقت هم نظرم رو بهت تحمیل نکردم؛ چه اون زمان که حامی سفت و سخت چ ا د ر و حجاب برتر بودی چه الان که بقول خودت "خود واقعیت" رو پیدا کردی، چه اون موقع که توی قضیه امید میگفتی نه این یکی دیگه با بقیه فرق داره و خونه‌ هم برام آماده کرده و تمام کاشی‌ها و پریزای خونه با سلیقه من بوده! حالا چیزی شده؟ 

جواب سربالا میده.

جواب تمیدم.

*****

برای چند لحظه صفحه گوشیم رو خاموش می‌کنم و به سقف زل میزنم. با خودم میگم یعنی بنظر همه من اون گربه سیاه منحوسیم که چارچنگولی وسط رابطه‌هاشون افتاده و همه چی رو بهم زده؟ یاد انیمیشن تی وی مِز میفتم که میگه: "حتمن دیگه". با خودم عهد میکنم دیگه به هیچ‌کس پیام ندم. بذارم به خوبی و خوشی زندگیشون رو بکنن. هنوز این عهد از دلم نگذشته که پریسا پیام میده: "کجایی؟ چرا آن نیستی؟ تو رو خدا جواب بده کارت دارم." سرم درد می‌کنه. گوشی رو میذارم بغل سرم و چشمام رو میبندم. گوشی زنگ میخوره: WHATSAPP CALL - Parisa. جوابش رو میدم و بعد از نیم ساعت باز میخوام چشم‌هام رو ببندم پویا زنگ میزنه! با کلمه "داداش" ش متوجه میشم که باز یه جا گیر کرده و من باید جورش رو بکشم! میگم باشه و قطع میکنم. دو تا زولپیدم میخورم و سرم رو زیر بالش قایم میکنم؛ دیگه نمیخوام موتور مغزم روشن باشه!

 

 

* عنوان: آهنگ «رفیق قدیمی» صالح صالحی

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
معلوم الحال

خبر کوتاه بود و جانکاه

خبر آمد که دشتستان۱ بهاره

زمین از خون فایز۲ لاله زاره

خبر بر دلبر زارش رسانید

که فایز یک تن و دشمن هزاره

 

۱. نام منطقه و شهرستانی در استان بوشهر

۲. زایر محمدعلی دشتی متخلض و مشهور به فایز دشتی (۱۲۸۹-۱۲۱۳)، شاعر و دوبیتی سرای جنوب ایران.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

او می‌کشد قلاب را ؟!...

پیام‌های عجیب و غریب میده و حرف‌هایی میزنه که سابق بر این از دهنش بیرون نمیومد ...

پیام میده و هی صدا میکنه ...

میری جواب بدی بدی میبینه آف شده!

از بعد چند ساعت میاد و پیام میده و دو باره قایم باشک بازی شروع میشه!

 

خیلی عجیب شدن این روزها! خیلی عجیب شده ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
معلوم الحال

صندوق بیست و پنج سالگی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
معلوم الحال

عمری به پهنای تاریخ

یه رفیقی داشتم که میگفت: «این بود اون دنیایی که بخاطرش به شیکم مادرمون لگد میزدیم؟ ای بوووووووووووووووق توش !!!»

درست ۲۵ سال پیش، حوالی همین ساعت‌، من در چنین روزی چشم به این دنیای فانی گشودم! :) اون هم به چه وضعی؟ تنها و در یک سفر تفریحی! مادرم و مادربزرگم با بستگان پدرم درحوالی شهر مشغول عیش و عشرت بودند که متوجه میشن من عجله دارم که خیلی زود وارد این دنیای کوفتی بشم! چون در اون برهه از زمان پدرم نبوده، پسرعمه‌ی پدرم مامور تحویل بنده به بیمارستان میشه و بدو بدو مادرم رو به بیمارستان پارس میرسونن و فی النهایه این حقیر با ونگ و وونگ اعلام موجودیت می‌کنم.

همیشه با خودم فکر می‌کردم که اگه ما حداقل یکی دو نسل قبل‌تر به دنیا میومدیم خوشبخت‌تر بودیم. نسلی که امثال هدایت و ساعدی و کسرایی و ابتهاج و فروغ و مصدق و ... داشت و حوادث بزرگی رو به چشم خودش دید و طوفان‌های عظیمی رو از سر گذروند تا این کشتی رو به ما برسونه. این همیشه که میگم مربوط میشه به سال‌های ۱۷ ۱۸ سالگی تا همین ۲ ۳ ماه پیش میشه! می‌پرسید چرا؟ خدمتتون عرض می‌کنم.

چون توی ایام قرنطینه دیدم که نسل ما تاریخ خوندنی‌تری برای نسل‌های بعدتر از خودش خواهد داشت (البته اگه بعد از ما زمین نابود نشهlaugh). ما نسل پساسازندگی بودیم! هنوز کوپن بود اما قرار بود نم نمک اوضاع بهتر بشه و به قولی "بوی بهبود ز اوضاع جهان" بشنویم. اما نمیدونم به واسطه کدوم اشتباه استراتژیک (خوردن سیب بوده یا هر چیز دیگه‌ای!) وارد گردابی از حوادث جورواجور شدیم. نسل ما فاجعه‌ی قطار نیشابور (۱۳۸۲) رو به گنگی به خاطر میاره، دستگیری (۱۳۸۲)، محاکمه (۱۳۸۳) و اعدام صدام حسین (۱۳۸۵) رو دیده؛ ظهور ریگی و دار و دسته‌ش رو با کشتار تاسوکی (۱۳۸۴) و حادثه انفجار اتوبوس نیروهای سپاه زاهدان (۱۳۸۵) توی ذهنش نقش بسته و اینکه یک انسان چقدر میتونه سنگدل باشه که بتونه سر هم نوعش رو از تن جدا بکنه. بعد از اون بمب‌گذاری سال ۸۷ شیراز و حواشی سال بعدش که بهش اشاره نکنم بهتره! دستگیری ریگی در اواخر سال پر حادثه‌ی ۸۸ هم از اخبار داغ زمان ما بود. کمی جلوتر اومدیم دیدیم درب دانشگاه‌ها باز شده و دیگه دانشگاه اونجای سابق نیست. داشتیم ذره ذره درس میخوندیم و خودمون رو از دنیا و مافیها دور می‌کردیم که خوردیم به حادثه پلاسکو (۱۳۹۵) و قلب‌هامون مچاله شد. سال بعدترش به مجلس حمله شد و چند ماه بعدتر از اون کشتی سانچی وسط دریا در آتش سوخت! سال بعدش زلزله ها بدجور کرمانشاه رو لرزوندن و با لرزش اونها قلب‌های ما مچاله شد! هر جور بود کشون کشون وارد سال ۹۸ شدیم. سیل کشور رو فرا گرفت و کل زندگی و سرمایه خیلی‌ها نم کشید. اومدیم جلوتر بنزین گرون شد و برای مدتی رفتیم سال اول هجری (!)‌و بعدتر هم آمریکای لعنتی یک فرمانده ارشد نظامی کشورمون رو ترور کرد. کمی بعدتر یک هواپیمای مسافربری در اثر خطای انسانی در آتش قهر سوخت و بعدتر از اون هم کرونا شروع به کشورگشایی کرد!!! همینجور ذره ذره برای آیندمون آجر روی هم گذاشتیم که دیدیم پراید شد ۹۰ ملیون، دلار به ۱۸ تومن رسید، شاخص‌های بورس سقوط کرد و در کمی بعدتر هم یک ناوچه‌ی جنگی در آتش سوخت!!!

 

 

تابلوی سال نود و هشت، اثر بزرگمهر حسین‌پور

 

به همین سادگی ربع قرن از زندگیم گذشت و فهمیدم که خیلی وقت‌ها نباید منتظر بقیه نشست. ممنونم از دوست عزیزم سید که پنج روز پیش از تولدم، وقتی که خودم هم یادم نبود قراره باز به دنیا بیام بهم یادآوری کرد که "سالهاست که انتظار فرج از دوم خرداد کشد". و باز متشکرم از خانم مقدم عزیز که با اینکه من رو ندیده، اما توی این دو سه سال بهترین گوش شنوا برای حرف‌ها و مزخرفات من بوده. و در ادامه دو ترمک نازنینم فاطمه سادات و زهرا (ممبرهای کانال) که یادشون بود. و در نهایت بانک تجارت عزیز و همراه اول بزرگوار که باز مثل هر سال بسته مکالمه رایگان ۲۴ ساعته بهم هدیه داد! بسته‌ای که طی شش هفت سال گذشته هیچ استفاده‌ای ازش نکردم. 

اما last, but by no means least پدر و مادر عزیزم که طی این سالها موهاشون سفید شد تا من قد بکشم و به اینجا برسم.heart

موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال