بعد از کنکور رفته‌رفته رابطه‌ی من با دوستان دبیرستانیم به نوعی کم‌رنگ و در مواردی بالکل قطع شد. در این بین هر از گاهی یوسف که بچه‌ها "یوسفو" صدایش می‌کردند، در اینستاگرام یا واتساپ خبری میگرفت و حال و احوال می‌کرد. البته از حق نگذریم چند بار هم بخاطر دیدن من کلی راه کوبیده و آمده بود تا دیداری تازه کند و بعد از آن حتی لبی هم تر نکرده بود و شتابان خودش را به گردنه‌های تاریک جاده‌ی ساحلی سپرده بود تا به موقع به شیفت شب اسکله برسد.

بگذارید کمی به عقب برگردم و در ابتدا یوسف را به شما معرفی کنم ...

در دوره ۴ ساله دبیرستان کلاس ما ترکیب نسبتا ثابتی داشت. یک جفت ناهمگون این ترکیبِ ثابت دو پسر عمو با نام‌های "یوسف" و "منصور" بودند که بچه‌ها یوسف رو "یوسفو" صدا می‌کردند و منصور را "منصور". به دلیل جثه بزرگی که منصور داشت، کسی جرات و جسارت این را نداشت او را "منصورو" صدا کند چرا که ممکن بود رَم کند و آن موقع دیگر هیچ راه گریزی نبود. این دو پسر عمو جمع اضداد بودند. یوسف لاغر بود و سیاه و منصور هیکلی و سفید! یوسف مردانه و با صلابت گام برمیداشت و رفتارهایش لوتی مآبانه بود، اما منصور را بیشتر یک خاله زنک می‌پنداشتند. لابلای این تناقضات رفتاری و ظاهری، این دو پسر عمو یک ویژگی یکسان داشتند. هر دو با لهجه‌ی غلیظ تهرانی حرف می‌زدند. البته هر دوشان اصالتا عرب بودند و ساکن روستاهای ساحلی اما خودشان را از اسب اصالت نیانداخته بودند و برای حفظ ظاهر قضیه اَکسِنتِشان از خود تهرانی‌ها هم تهرانی‌تر بود. همانطور که گفتم، منصور علی‌رغم جثه بزرگی که داشت خیلی خاله زنک بود به همین خاطر کسی زیاد با او گرم نمی‌گرفت اما یوسفو پسر بامعرفتی بود. بعد از کنکور و جدایی بچه‌ها خبردار شدم که منصور دبیری ابتدایی قبول شده اما یوسفو ترجیح داده تا با مهندسی شیمی دانشگاه آزاد بلاد خودش در کنار خانه و خانواده به نان و نوایی برسد و امرار معاش کند. کمابیش از اوضاع و احوالش باخبر بودم. میگفتند که در اسکله صیادی نگهبان است و گهگاهی کارهای اخذ جواز صیادی انجام میدهد و با کارهایی از این دست خرج خودش را در می‌آورد. بعدترها خبر رسید یوسفو دلال زمین شده و ماشین هم خریده. همه‌ی اینها حقش بود چرا که میدانستم پسر سخت‌کوشی‌ست. بازار افزایش قیمت ماشین که داغ شد و بحث قرعه‌کشی‌ها که به میان آمد متوجه شدم رفته توی خط ثبت‌نام ماشین ... 


خُب تا اینجای کار بس است، بهتر است باز برگردیم به زمان حال ...


حدود سه ماه قبل که برای تعمیر لپ‌تاپ به شیراز برگشته بودم، نیمه‌های شب تلفنم زنگ خورد. به شماره نگاه کردم و متوجه شدم که یوسفو (یوسف خان) باز بنده‌نوازی کرده و یادی از ما ضعفا کرده. شماره یوسفو جزو معدود شماره‌هایی‌ست که خنده بر لبانم‌ مینشاند. یوسفو جزو معدود افرادی‌ست که بی هیچ بهانه‌ای به یادت می‌افتد و ازت خبر می‌گیرد. تلفن را که جواب دادم هنوز دهانم‌ باز نشده بود که با صدای بلند و پرشور همیشگیش گفت: "سلااااام، اُستاااااد"

یوسفو همیشه من را "استاد" خطاب می‌کرد. حالا نمی‌دانم این به‌خاطر ارج و قرب و تیریپ خرخونی‌ دوران جوانی بود یا به‌خاطر ادا و اطواری که از "استاد ر." (معلم ریاضیمان) در می‌آوردم. 😁 بگذریم ... بعد از سلام بی‌معطلی پرسید: کجایی؟ مدت‌هاست که سخت دلتنگم و لعنت به کرونایی که بغل تو را هم از ما گرفته!... (فکر بد نکنید، we are just friends) که من هم در جواب ابراز علاقه و احترامش گفتم سخت دلتنگم و در یک شهر دور درگیر کار و درس ...

با شنیدن جوابم اول کمی صدایش ضعیف شد اما بعد دوباره گرم گرفت و وارد فاز حال و احوال شدیم. از اوضاع کاریش که پرسیدم گفت هر طور شده خودش را سوار بر اسب چموش زندگی کرده و با بند کردن دست و بالش به چند جا روزگار میگذراند. روی هم رفته از زندگی راضی‌ بود. بعد از سالها نگهبانی الان شده بود مدیر دفتر صیادی بندر. همزمان کارهای اخذ جواز و خرید و فروش ملک و واردات لوازم برقی خارجی (کولر، تلویزیون، یخچال، لباسشویی و ...) و ثبت نام ماشین و ارز دیجیتال و ... هم انجام می‌دهد. اینها را که گقت حرفی که میخواستم بزنم در دهانم ماسید اما کم نیاوردم و با طمانینه پرسیدم: نمیخواهی در آزمونهای استخدامی شرکت کنی و با مدرک شیمیت وارد شرکت‌های منطقه بشوی؟ که گفت: "استادجان! دلت خوشه، اینها که پول نمیدن! من بخوام برم برای اینا کار کنم ماهی 5 6 تومن بهم میدن. این پول، پولِ بنزین منه که دائم در رفت و آمدم. به همین خاطر دنبال اینجور کارها نیستم ..."

با شنیدن این جمله به قعر یک دره عمیق سقوط کردم. تفاوت سالهای درس خواندن من و یوسفو دو سال بود. دیدم من الان ارشد میخوانم و دست‌هایم از پاهایم درازتر است اما او لیسانسش را از آزاد دم خانه‌شان گرفته و همزمان چند کار خرد و کلان اقتصادی به دست گرفته و از کرده خود شادان است. راستش را بخواهید حرف‌های بعد از اینش را نفهمیدم. آخرهای مکالمه‌مان بود و تازه فشارم میزان شده بود که گفت: اگر کدملی و گواهی‌نامه داری بیار تا برات رایگان ثبت‌نام انجام بدم. اگر هم تمایل به خرید ماشین نداری پولهایت را بردار و در فارکس سرمایه‌گذاری کن یا به جایش بیت کوین بخر و با یک خداحافظ و به امید دیدار من را سپرد به دام خیالات و رفت. من که دو هزار ده شاهی داشتم و آن‌ها را در ساختمان پوشالی خیابان حافظ تهران ریخته بودم اصلا نمیدانستم اینهایی که یوسفو می‌گوید یعنی چه و کاغذی هم دم دستم نبود تا بتوانم یادداشت بردارم! گرم زندگی و افسردگی ناشی از کرونا بودم که خبر سقوط بورس با سیلی محکمی من را از خواب غفلت بیدار کرد! اینستاگرام را بالا و پایین می‌کردم که دیدم ارزش ارزهای دیجیتال هم کمی سقوط کرده. گیج و منگ بودم. درست مثل آدمی که تن گرم و آش و لاشش را تازه از ماشینی که چندبار غلت خورده بیرون کشیده‌اند. نمیدانستم به کدام کوچه خلوت پناه ببرم و اشک بریزم ... تلفن را برداشتم تا به یوسفو که با مغز اقتصادیش نبض بازار را در دست داشت زنگ بزنم، اما دست و دلم لرزید ... هیچ نکردم. خزیدم زیر پتو و به تمام این روزهای نکبت‌دار فحش دادم. فحش‌های بد ...


+ به قول یکی از دوستان، اون قسمت اقتصادی مغز ما تکامل پیدا نکرده :(