باجه ۲ (۱)

سلام

من این پست رو خیلی وقت هست که آماده کرده بودم (۳ ماه پیش)، اما هر بار به دلایلی انتشارش رو به تاخیر مینداختم. سرانجام برای اینکه مجددا دست به قلم بشم و اینجا بیشتر بنویسم خودم رو وادار کردم که هر طور هست امروز طلسم قفل شدن مطالب این وبلاگ رو بشکنم و بالاخره یه چیزایی بنویسم. امیدوارم اگر کم و کاستی هست به بزرگواری خودتون ببخشید. چند تا نکته هم هست که باید قبلا خوندن مطالب بهشون توجه کنید؛ با توجه به فعالیت من در باجه‌های مختلف بانک تصمیم گرفتم مطالب باجه‌های مختلف رو به صورت زیر دسته بندی بکنم:

باجه ۱: معاون

باجه ۲: تسهیلات

باجه ۳ : تحویلداری

باجه ۵:‌ کارت و خدمات نوین

توجه:‌ ناچارم به دلیل حساسیت کار و اینکه مبادا شناسایی بشم بعد از مدت خاصی پست‌های خاطراتم رو خصوصی کنم.

 

خب بریم که داشته باشیم خاطرات بخش اعتباری شعبه‌مون رو ...

من در دوران ابتدایی کار یک بار جهت آموزش امور تسهیلاتی و اعتباری معرفی شدم اما توی شعبه بهم هیچی آموزش ندادن و با خروجم از شعبه هم موافقت نکردن. متاسفانه به دلیل بیماری حادی که برای همکار اعتباریمون بوجود اومد و مرخصی طولانی مدتش، صدای مشتری‌ها در اومد و کار به شکایت‌کشی رسید، رئیسمون تلاش کرد تا یک نیروی موقت برای شعبه درخواست بده تا پرونده‌های باقی مانده رو پرداخت بکنه اما هیچ‌کس به فریادش نرسید؛ این بود که سرآخر من رو بدون حتی یک ساعت آموزش نشوندن پشت صندلی بخش تسهیلات و فرمان پرداخت فله‌ای تسهیلات دادن.

 

۱. یکی اومده بود برای تشکیل پرونده وام ازدواج. نفر یکی مونده به آخر بود. گفتم ۱۲ نفر جلوی تو هستن. فعلا برو ضامن بیار تا بعدا یه فکری به حالت بکنیم.
برگشت گفت: من فامیلیم با ب شروع میشه. نمیشه نفر دوم بهم وام بدین؟
- مرد حسابی مگه لیست حضور غیاب مدرسه‌ست چون فامیلیت با ب شروع میشه بهت زودتر نوبت وام بدم؟ 😒 بدو برو ضامن بیار!

 

۲. یک آقایی از یک ارگان نظامی زنگ زده بود که برای ضمانت وام کمیته امداد خانمی آسون بگیریم. خانمی که اصلا قیافه‌ش به مددجویان کمیته امداد نمی‌خورد و مشخص بود سفارشی تشریف دارن. آقائه داشت با معاون چونه میزد. تا من فهمیدم کیه گفتم بهش بگو: خودت ۲۵ میلیون تومن قسط معوق داری نمیاری بدی. ما چجوری یه وام ۱۰ ساله به یه شهرستانی غیربومی و بدون ضامن بدیم؟ حنای خودتم برامون رنگی نداره چه برسه به اینایی که سفارششون میکنی.

 

۳. یه مورد کیس وام ازدواج داشتیم. پدر و پسر اومده بودن بانک که پدر ضامن پسر بشه. شناسنامه پدر رو که چک کردیم دیدیم ۴ تا زن داره! یخورده که بیشتر پیش رفتیم و با شوخی و خنده باهاشون حرف زدیم متوجه شدیم زن پسرک هم در واقع زن پدرش هست 😐 ولی چون شناسنامه‌ش جا نداشته گفته: بیا این زنم توی شناسنامه تو جا کنم. یارانه‌ش هم برای خودت. ولی زن مال منه!
برای وام ازدواج هم نصف نصف میخواستن بزنن به زخماشون.

 

۴. متاسفانه به دلیل شرایط اجتماعی و اقتصادی خیلی‌ها توان بازپرداخت وام ازدواج رو ندارن و وامشون رو میفروشن. این کار متاسفانه باعث سوء استفاده‌های زیادی میشه که به دلیل بدآموزی نمیتونم توی وبلاگ ازش حرف بزنم. یک خانمی از یک قشر معلوم الحال برای ازدواج سومش (!!!) ثبت نام وام ازدواج کرده بود و سایت بانک مرکزی هم با اون موافقت کرده بود. بعد از تشکیل پرونده، مشخص شد که این خانم وامش رو به سه نفر فروخته laugh

 

۵. به یک خانم ما وام قرض‌الحسنه داده بودیم. روز بعدش اومده بود حسابشُ صفر بکنه ببره یه بانک دیگه. بهش گفتیم: چرا داری پولات میبری؟ همین جا استفاده بکن.
با پررویی برگشت گفت: بانک شما وام نمیده. میخوام ببرم بانکی که بهم وام ۴ درصدی بده.

متاسفانه به دلیل پرستیژ کار نمیتونستیم حرفای بد بد بهش بزنیم ولی بهش فهموندیم که هر چقدر هم پولاش ببره اون بانک محال ممکنه این ۱۰۰ میلیون تومنی ۴٪ هفت ساعت (۸۴ قسط) بهش بدن.

 

۶. سرم پایین بود و همینجوری پشت سر هم داشتم وام واریز می‌کردم. یهو یکی اومد پرسید: وام ما چی شد؟
با استیصال گفتم: کی هستی؟ 😤
رفت پیش معاون: آقای ح. اون از گم کردن مدارک من، اینم از فراموشکاری کارمندتون که نمیدونه من کیم.
بعد که معاون باش شوخی کرد دوباره اومد پیش من که ببینه وامش چی شده؟
گفتم: من الان وسط یه وام دیگه گیر کردم. وجدانا اسمت یادم نمیاد. بگو تا ببینم در چه مرحله‌ای هستی؟ تا فامیلش گفت گفتم‌: هااا پسرخاله یوسف (یه مشتری سفارشی!). نفر بعدی تویی ولی فکر نکنم به امروز برسی. چون ۲ تای دیگه برای امروز دارم 😂
دوباره رفت پیش معاون و نالید که اگه فلان بانک رفته بودم بهم داده بودنش. معاون هم هی میگفت الکی نگو من خودم آمار بانکشون دارم‌. [خانمش کارمند همون بانک هست و تا جایی که ما اطلاع داریم اون بانک وامهای فرزندآوریشون رو رد میکنن و میفرستن بانک ما!]
منم گفتم: ما اول صبح قرار بود همش فرزندآوری بدیم. حاج مسعود یه دونه داد. چون کله پسره بزرگ بود گیر کرد. دیگه از فرزندآوری شیفت کردیم رو ازدواج 😀
با ناراحتی گفت: لعنت به این شانس من. دختر آوردیم بازم اینجوری شد.
گفتم: ناشکری نکن. دخترم چیز خوبیه.

نیم ساعت آخر گفتم وام این آقا رو بریزم بلکه دخترش رو کمی بیشتر دوست بداره! البته دلم باهاش نبود چون بانک رقیب زده بود تو سرمون 😄 تازه زن خودش کارمند بانکه و توقع داشتیم سختی کارمون درک بکنه. اسناد صدور قراردادش صادر شد، اما حسابش رو که چک کردم دیدم وام آفلاین واریز شده. 😂 دیگه گفتم بهش زنگ نزنم که بگم وامت واریز شده. بذارم ساعت ۱۲ شب خودش با sms واریزی خوشحال بشه. صد البته که اگه زنگ هم میزدیم و میگفتیم وامش آفلاین واریز شده باز به بخت و اقبالش فحش میداد.

 

۷. یکی از دوستان دبیرستان برادرم برای پرونده وام ازدواجش مدام مراجعه می‌کرد و اصرار داشت وامش رو خارج از نوبت واریز کنیم. یک روز صبح گفتیم با پارتی بازی اول وام اون و خانمش پرداخت کنیم که دیدم مجموعا توی حسابهاشون ۳۰ هزار تومن هم ندارن. همون موقع که پرونده‌شون رو گذاشتیم کنار مادر پسرک که کارمند دانشگاه بود اومده بود برای پیگیری وام پسر و عروسش. هر چی ما توضیح میدادیم که حداقل صد هزار تومن باید توی حسابهاشون پول باشه قبول نمیکرد و برای خودش دلایل واهی میاورد. پسرش هم تلفن رو جواب نمیداد پول بریزه توی حسابش. خود خانم هم دست به جیب نمیشد! اواسط روز پسرش اومده بود بانک و میگفت من پول واریز کردم. زودتر وامم واریز کنید. منم بهش گفتم نوبتتون سوخت و ما پرونده‌های دیگه برای امروز داریم. فرداش که خواستیم وامشون واریز کنیم باز دیدم توی حساب زن و شوهر پول به اندازه کافی نیست و از جیب مبارک یک مقداری پول ریختم به حسابشون و وامشون واریز کردم. چند روز بعد از بازرسی زنگ زده بودن و گفتن که آقای فلانی ازتون شکایت کرده بابت بدرفتاری و ... 😐 البته که رئیس گوشی تلفن رو به من نداد تا جواب بازرسی رو بدم اما توی دلم گفتم: واقعا چه حرامزاده مردمانی داریم! 😒 وام خارج نوبت بده، پول بده، بعد ازت شکایتم بکنن. این بود که دیگه پشت دستم داغ کردم به کسی لطف و محبت زیادی نکنم.

 

۸. یه آقایی اومده بود و هی جلوی معاون اصرار میکرد که گیرم و ندارم. خیلی هم محترمانه و ملتمسانه میگفت: خواهش می‌کنم زودتر بهم وام بدین چون لازم داریم.
من جدا دلم براش سوخت. چون بالاخره مَرده و غرور داره. شرایط اقتصادی هم درک می‌کنم. گفتم: خواهش می‌کنم خواهش نکنید. ما وظیفمونه، اگه بتونیم در اولین فرصت انجام میدیم.
کارهای وام اون آقا و دو نفر دیگه رو انجام دادم که اگه فردا بذارن وامشون واریز کنم. بعد دیدم پول توی حساب خانمش نیست. زنگ زدم بهشون که بگم یخورده پول بریزید برای اسناد کارمزدی وام که یخورده بهم بد و بیراه گفتن و واقعا دلم شکست!

 

۹. امروز به یه بُعد دارک از کارمون پی بردم. اینکه مردم ما به مرگمون هم راضین، اونم به قیمت یه وام ۳۰ تومنی 😑

هرچقدر صبح برای بعضیا توضیح میدادم که همکارمون بصورت غیرمنتظره مریض شدن و نمیتونن کارشون انجام بدن حالیشون نمیشد. همشونم میگفتن ما چک دادیم 🫤 منی که کارمند بانک هستم تا پول توی حسابم نباشه چک نمیدم، اینا چجوری برای پولی که نگرفتن چاله (بخوانید چاه!) حفر کردن؟ طرف چند هکتار زمین کشاورزی داره و کلی ثروت، برای ۵۰ میلیون وام یجوری ناله می‌کرد که میگفتی دست بکنم از جیبم بدم. البته جدی هم همینجوری میخواست ازمون پول بگیره. میگفت: «بهم ۵۰ میلیون بدین بعدا برمیگردونم.» 🫥

این افراد از قوم و روستایی هستن که علی‌رغم خرپول بودنشون تمام مطالباتشون توی تعهد دولته و همشون بدحسابن. نمیدونم دولت چجوری از این شارلاتان‌هایی حمایت میکنه !!!

 

۱۰. مطالعات نشون میدن که کار توی معدن بعد از بانکداری در رده دوم سخت‌ترین شغل توی جهان شناخته میشه. 😄

امروز یکی از مردم خشونت‌طلب یکی از شهرهای اطراف طی تهدیدی آشکار اعلام کردن: اگه تا هفته دیگه وام بهم دادین که هیچ. اگه ندادین دو تا خر میارم میندازم تو شعبه و درم روتون قفل میکنم تا ...

ما مونده بودیم بخندیم یا بگرییم 😂😂😂

یک مورد دیگه هم از مردم این شهر داشتیم که تهدید کرده بود خودش رو جلوی شعبه آتیش میزنه. ما هم از خدا خواسته میگفتیم بیا آتیش بزن laugh ما که کپسول آتشنشانی نداریم! آتشنشانی هم تا برسه تانکرش خالی شده و تو جزغاله شدی!

 

۱۱. یکی از سوالاتی که این روزا همه‌ میپرسن اینه : وام خوب چی دارین؟

جواب معاون هم اینه: وام ازدواج.

به هر کی میگن سریع پا پس میکشه و میگه: ممنون. خداحافظ 🚶🏻‍♂

اون سری مامور نیروی انتظامی برای بازدید اومده بود. تا این جواب بهش دادن سریع دفتر بازدید امضا کرد و رفت 😂

لامصب هیچ حسابی هم پیش ما نداشت. توقع داشت ۵۰۰ میلیون وام ۴ ٪ با بازپرداخت ۶۰ ۷۰ ماهه بهش بدیم.

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
معلوم الحال

بازگشت

سلام

مدت زیادیه که اینجا ننوشتم. البته این به این معنی نیست که از عادت هرروزه چک کردن پنل اینجا دست بکشم. اما صرفا به دلیل مشغله بسیار و بعضا نداشتن تمرکز، نمیتونستم زیاد از خودم و کارم بنویسم. توی این مدت از تحویلدار به مسئولیت خدمات نوین رسیدم، رتبه اول کشوری توی بانک شدم که بابتش فعلا هیچ جایزه ای بهم ندادن و برای چند هفته هم مسئول اعتبارات شعبه! حالا هم که معاون شعبه داره بازنشسته میشه و سر جاش نیست، چند مدتی هست با همون حکم قبلی به صندلی معاون تکیه زدم. حقیقتا نمیدونم چجوری و با چه ترتیبی خاطرات این مدت رو بنویسم. ولی قصد دارم کم کم شروع به نوشتنشون کنم. تیکه‌هایی که بیشترشون رو همون لحظه توی کانالم میگم.

 

امیدوارم که بتونم دوباره از نو بنویسم ...

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
معلوم الحال

دوم خرداد ۱۴۰۲

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
معلوم الحال

نوروز مبارک

سلام

امیدوارم حال همگی خوب باشه. عیدُ بهتون تبریک میگم.

امیدوارم توی سال جدید بتونم بیشتر اینجا بنویسم و از تلگرام فاصله بگیرم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
معلوم الحال

سوم، چهارم و پنجم آبان ۱۴۰۱

از حدود یکی دو هفته قبل به اطلاعم رسیده بود که برای یک دوره آموزشی باید به مرکز استان برم. هر چقدر به رئیس اصرار میکردیم که زودتر نامه اسامی افراد شرکت کننده در دوره را به همراه تاریخ حضورشون به ما ارجاع بده، افاقه نکرد و آخر در دقایق پایانی متوجه زمان برگزاری کلاسهامون شدیم. نکته عجیبی که وجود داشت این بود که به سه چهار نفر از همکارانمون برای رزرو مهمانسرا تماس گرفته بودن ولی برای من که زمان کلاسم زودتر از بقیه بود تماس نگرفته بودن. هر چقدر به همکارام (از جمله معاون شعبه) میگفتم، بهم تسلی خاطر میدادن که نگران نباش همیشه جا هست. اگه بهت جا ندادن به پرویز زنگ میزنیم تا برات جا اوکی بکنه. وقتی دیدم دو روز به برگزاری کلاسها مونده و کسی باهام تماس نگرفته به ناچار خودم با امور کارکنان تماس گرفتم. این دفعه برخلاف دفعات قبل جواب تلفنم را ندادند. چون مهمانسراها در اختیار دایره تدارکات و مهندسی هست با اونها هم تماس گرفتم و گفتند که روز بعد ساعت 7:30 تماس بگیرم. روز بعد که تماس گرفتم مجددا من رو به روز کاری بعد ارجاع دادند و گفتند فعلا مسئولش در دسترس نیست! روز کاری بعد ساعت 8 صبح تماس گرفتم و خط هاشسون اشغال بود. به ناچار با رئیس دایره تماس گرفتم و ایشون گفتند تنها مهمانسرای ما پر هست و جا نداریم. وقتی زرنگی در آوردم و گفتم مهمانسرای دال چی؟ گفتند: نه خیر آن هم پر هست. اما طبق روال همیشگی گفتند بعدا تماس بگیر شاید جا پیدا کردیم. من که ناراحت و ناامید بودم تا آخر وقت چیزی نگفتم. حدود ساعت  بود که معاون شعبه در مورد وضعیت مهمانسرا ازم سوال پرسید و گفتم اعلام کردن که بهم جا نمیدن. خودش شخصا به پرویز (یکی از کارکنان تدارکات) زنگ زد و اون هم قول پیگیری داد. ساعت 2:30 تماسی از طرف پرویز دریافت کرد که متاسفانه جا نداریم و همکارتون اگه میخواد بیاد بگید من ببرمش خونه باغم توی اطراف شهر و فردا برم دنبالش بیارمش سرپرستی شعب استان!!!

من که بهم برخورده بود رفتم خونه و سریع ناهار خوردم و با تاکسی دربست به یکی از شهرهای همجوار رفتم و از اون شهر هم با ماشین دربست به مرکز استان رفتم. بعد طی 500 کیلومتر و حدود 6 ساعت راه شب به مرکز استان رسیدم و هتل رزرو کردم و خوابیدم.

فردای اون روز که جلسه اول کلاسها برگزار میشد، با حالت گلایه به مسئولین دایره انفورماتیک و همچنین رئیس دفتر مدیر شعب استان شکایت کردم که من از دورترین نقطه استان اومدم. اون هم برای ماموریت اداری شماها، نه برای تفریح و خوشگذرونی. بعدها همکارای محترم! تدارکات حتی یه جای خواب به ما ندادن. خرج و رفت و برگشت من که حدودی یکی دو تومن میشه. اقامتمونم که از جیب مبارک میدیم. دیگه چقدر باید از خودمون برای بانک مایه بذاریم؟ این رسم مهمون نوازی نیست. این حرف ها رو که شنیدن با رئیس تدارکات منطقه تماس گرفتند و اونها اعلام کردند که: نه ما جای خالی داریم. بعدش که با امور کارکنان تماس گرفتند به اونها هم گفتند که چرا با تدارکات برای محل اقامت آقای بانکدار هماهنگ نکردین؟ مسئولش که خانم سابقا مهربونی هم بود نمیدونم چی بهشون گفته بود اما بعد که برای حضور و غیاب پرسنل اومد به دونفر از بغل دستی های من که فاصله محل زندگیشون تا مرکز استان 1:30 الی 2 ساعت بود گفت برای دریافت کلید مهمانسرا بهش مراجعه بکنن. اما به من هیچی نگفت! من هم خودم رو سنگین گرفتم و چیزی نگفتم.

بعد از ظهر اون روز با تموم شدن کلاس‌ها یه سر به یکی از هم ورودی‌هامون توی دایره انفورماتیک زدم و تا بسته شدن آخرین شعبه شاهد زحماتشون بودم. اینکه چجوری حرص میخوردن که تا ساعت 8 شب بخاطر بی مبالاتی یه کارمند باید سر کار بمونن. بعد از تموم شدن کارها دوستم اینقدر خسته بود که نتونست به من و سایر دوستان بپیونده و یک راست رفت خونه که بخوابه. اما من و دو نفر دیگه از دوستام یه چرخی توی شهر زدیم و در مورد سیاست و کار کلی با هم گپ و گفت کردیم. آخر شب هم برای صرف شام به دعوت من رفتیم یه جای خیلی و خفن و بعدش هم من برگشتم هتل و خوابیدم.

روز بعد که آخرین روز کلاس بود مطابق معمول اونهایی که از مرکز استان و شهرهای نزدیک بودن دیرتر از بقیه سر کلاس حاضر شدن. در صورتی که قرار بر این بود که زودتر سر کلاس حاضر بشیم تا اونهایی که از راه دور میان بتونن زودتر برگردن خونه هاشون. بر خلاف روز قبل که من سمت رئیس شعبه داشتم و به گفته دو تا از هم تیمی هام کمترین فعالیت ها رو میکردم، روز آخر من تحویلدار شعبه بودم و بیشتر حجم کارها روی دوش من بود. اما باز هم من زودتر از بقیه کارهامُ انجام دادم. بعد هم چون مسئول تدارکات خساست به خرج داده بود و گفته بود میان وعده روز آخر نیازی نیست برای پرسنل سرو بشه، بهمون نیم ساعت تنفس دادن و من از فرصت استفاده کردم و به شعبه ارزی بانک که دو تا چهارراه بالاتر بود مراجعه کردم. بدو استخدام قرار بود من به عنوان پرسنل اون شعبه مشغول فعالیت بشم اما دست روزگار یکی دیگه از هم ورودی هامُ سپر بلای من کرد و اونُ به جای من به اون شعبه فرستادن. در هر صورت حدود یک ساعت توی شعبه چرخیدم و با سیستمای مختلفشون کار کردم. یه نیم نگاهی به اسکناس های خارجیشونم کردم و با خداحافظی از پرسنل شعبه برگشتم به ساختمان مدیریت شعب استان. کلاس بدون من شروع شده بود اما خب چیز جدیدی برای ارائه نداشتن که من ازش بی اطلاع باشم. همون مباحث حق امضای شرکت‌ها و غیره بود که سال گذشته تمرین کرده بودم. مدرس دوره از یه جایی به بعد سعی کرد دور کلاس رو تند بکنه که زودتر برسیم و بتونیم شعبه‌هامون رو ببندیم. بعد از تموم شدن مباحث مدرس باز درگیر گروه بغل دستیش شد که پرسروصداترین و در عین حال بی‌خاصیت‌ترین گروه بود. من هم که دیدم هم گروهی‌هام منتظر فرمان بستن شعبه هستند، شروع به کار کردم و با بستن ترمینال خودم شروع کردم. بعد به سراغ بستن ترمینال رئیس صندوق رفتم و در ادامه هم بستن ترمینال رئیس شعبه. کارمون که تموم شد مدرس اومد سمتمون که ببینه مشکلی نداریم و در کمال تعجب دید که ما در شعبه رو تخته کردیم و میخوایم بریم smiley مدرس هم برگشت سراغ اون تیم پرسروصدا و هر چقدر تلاش کرد نتونست شعبه‌شونُ ببنده. laugh

با تموم شدن کلاس من یک سر برای خداحافظی به انفورماتیک زدم و حدود یک ساعتی با همکارا صحبت کردیم. بعدش هم ازشون خداحافظی کردم و برگشتم سمت ترمینال تاکسی‌های بین شهری که برگردم محل خدمتم. ساعت 21:30 جنازه نیمه جونم به خونه رسید و توی تخت ولو شد.

 

پایان

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال

دوم آبان ماه ۱۴۰۱

با باز شدن دانشگاه ها معاون شعبه دخترشُ برده همدان برای ثبت نام و مسئول اعتبارات شعبه هم که از مرخصی 20 روزه تابستونیش برگشته بود دوباره خودش رو به مریضی زده و شعبه عملا با سه نفر پرسنل داره کار میکنه: یه رئیس و دو تحویلدار. روزهای اول هر ماه جزو حیاتی ترین روزهای کاری بانک ها هستند که توی اونها آمارهای مختلف باید ارسال بشن و فشار کاری زیادی رومون هست. امروز به مرز جنون رسیده بودم. چون کسی توی شعبه نبود خودم باید سیستم ها رو بالا میاوردم و همه اسناد رو میزدم. از حسابداری هم مدام زنگ میزدن که چرا آمارهاتون هنوز ارسال نشده.

چاپگر تحویلداری من اسناد رو مچاله میکرد و اصلا درست کار نمیکرد. شرکت های مختلف هم واریز حقوق هاشون گذاشته بودن برای اول ماه که آخر ماه توی آمارها کمی وضعمون قابل تحملتر بشه. همکار تحویلدار دومم و پیشخدمت یه گوشه نشسته بودن و خاطره میگفتن و میخندیدن. بعد هر کی هم میومد حواله من میکردن. از وصول چک ها تا نصب همراه بانک و ... crying

اولین مشتریمون یکی از مشتریای به غایت پولدار و به شدت گیج هست که از قضا از همکاران مادرم بوده و منُ هم خاله صدا میکنه. این دوشیزه محترم پنجاه و اندی ساله که هنوز معلمم هست دیروز اومده بود سیصد و پنجاه میلیون از حساب شخصیش برداشت کرده بود و به حساب اقوام و آشنایانش ریخته بود تا برای خرید ماشین بره توی دستگاه POS فروشنده بکشه. فروشنده محترم امروز که اومده بوده در خونه متوجه میشه که اگه بخواد این حجم مبلغُ یکجا توی POSش بکشه از طرف اداره مالیات دهنش سرویس میشه، گفته بود برو یک جا مبلغُ به حسابم ساتنا کن. هیچی دیگه. منِ بیچاره‌ی بخت برگشته شده بودم مسئول برداشت غیرقانونی از حساب خویشان این خانم معلم جهت واریز به حساب خودش و برداشت مجدد از حسابش جهت انتقال به حساب خریدار. حدود نیم ساعت داشتم خودم سندها رو مینوشتم و میدادم ایشون فقط امضا کنه. اونم اینقدر علاقمند به کار بانکی بود که همش جای امضای بانک امضا میزد !!!! هر جوری بود این خانمُ رد کردم که دیدم مصیبت اصلی وارد شد. اون مصیبت مسئول حسابداری یکی از شرکت های به غایت بدرد نخور شعبه ست که جز حمالی هیچ خیر دیگه ای برای ما نداره :)) چون با توجه به توصیه های قبلیم که زودتر برای انجام کارهاشون بیان این سری زود اومده بود و من بخاطر اهمیت چاپ اسنادشون مجبور شدم ترمینالمُ عوض کنم. آدمای مختلفم پشت سر حسابدار این شرکت صف کشیده بودن. تا ساعت ۱۰:۳۰ مشغول انجام ثبت چک ها و پاس کردنشون و واریز حقوق هاشون بودم. در کنارش چون خیلی از رمزها توی سیستم خودم ذخیره شده بود هی میرفتم اونور ثبت و تایید میکردم و میومدم توی ترمینال همکار غایبم انجام میدادم و بعد میرفتم پشت سیستم رئیس شعبه تایید میکردم و دوباره برمیگشتم پرفراژ میگرفتم. بعد هر کی هم میومد میگفت: چرا دو دقیقه نمیشینی کار ما رو انجام بدی؟ کار ما رو انجام بده اینا هنوز هستن. اینقدر آشفته م کرده بودن که چند تا سند خیلی مهم مالیاتی رو اشتباه ثبت کردم و شانس آوردم قبل از ارسال تونستم اصلاح کنم! شرکت اول که به آخرای کارش رسید حسابدار شرکت دوم وارد شد و کلی چک و سند گذاشت جلوم و رفت پی زندگیش. همزمان هم رئیس هی میگفت برای آقای فلانی حساب دسته چک باز کن و برای فلانی حساب قرض الحسنه باز کن و ... و من نمیدونستم چی کار باید بکنم. تازه مسئول جوابدهی به چک های کلر و چکاوک هم من بودم و هی پشت سر هم چک میفرستادن. کارهای شرکت دوم که تموم شد و افتتاح حساب ها که انجام شد به رئیس گفتم همه چک ها پاس شدن. فقط یک مورد هست که از دوستانته و شرایط برگشت خوردن داره. بهش اطلاع بده. رئیس هم هی میگفت: باشه باشه. منم خشمگین و بی حوصله. مثل مرغ پرکنده بین سیستمای مختلف میچرخیدم.

کارها نسبتا سبک شده بود که یه خانم برای ابطال کارتش مراجعه کرد و میگفت کارتمُ دزدیدن. رفتیم براش کارت جدید صادر کنیم دیدیم حسابش موجودی نداره. از اونور رفته بود از همکارم صورتحساب گرفته بود و حسابش موجودی نداشت برای کسر کارمزد صورتحساب. همکارم هم زده بود پرداخت نقدی و خانم حتی پنج هزار تومن هم نداشت که برای صورتحساب پرداخته بکنه indecision از طرفی میخواست پیامکش هم فعال بشه! سروصداشم بلند بود که چرا کار مردمُ انجام نمیدی؟ گفتم: خانم شما نه پول صورتحساب دادی نه پول کارمزد فعالسازی پیامک و صدور مجدد کارت داری. ما دیگه چجوری باید کارتونُ انجام بدیم؟ باز شروع کرده بود به غزلسرایی که من رفتم سراغ باقی مشتریایی که پشت باجه م منتظر بودن. تقریبا یک ساعت مونده به آخر وقت اداری حسابدار اتاق اصناف شهر با کلی چک از اتحادیه های مختلف اومد و همکارم بهش گفت برو فردا بیا. من دلم براش سوخت و چون میدونستم باید اول چک هاشون پاس بشه تا بتونن حقوق کارکنانشون بدن گفتم تو برو انجامش میدم. تا نزدیک ساعت 2 مشغول انجام کارهای اونها بودم که حسابدار شرکت اول که 2 ساعت از وقتمُ صبح گرفته بود دوباره اومد. بازم 3 تا چک بزرگ داشت و میخواست ریز ریز به حسابهای مختلف توی بانکهای مختلف واریز بکنه. دیگه داشتم متلاشی میشدم. به همکارم که از صبح یه گوشه نشسته بود و تلفن صحبت میکرد گفتم تو رو خدا یه بخشی از چکهای اینُ پاس کن تا من برم به چکاوک جواب بدم. اینقدر خسته و عصبی بودم که وقتی دیدم دوست رئیس شعبه هنوز پول توی حساب جاریش نریخته که چکش پاس بشه فورا چکش رو برگشت زدم. طبق قانون جدید چک اگر شخصی 60 میلیون چک داده باشه و این چک بخاطر 1 میلیون کسری برگشت بخوره، شخص باید دوبرابر مبلغ چک رو به حسابش واریز بکنه تا بتونه چکشُ پاس بکنه. یعنی شخص باید 60 میلیون اضافه بر سازمان توی حسابش بریزه تا چکش پاس بشه. این در حالی هست که با برگشت خوردن چک و طی 24 ساعت مابقی حسابهای فرد هم به میزان برگشت خوردن چک مسدود میشن :) با برگشت زدن چکش کاری کردم که درس عبرت بگیره و الکی حساب جاریشُ خالی نکنه!!!

دوباره برگشته بودم ترمینال خودم که اسنادمُ مرتبط کنم که دیدم حسابدار پرروی شرکت اول یواشکی پیش من اومد و گفت یه چک دیگه دارم. جان من یواشکی ثبتش کن و کارم انجام بده. دیگه منُ نمیبینی. حساب شرکت صفر شده. دلم به حالش سوخت و گفتم توی این اوضاع آشفتگی بازار کارشُ انجام بدم. بعد از حدود 20 دقیقه که کارهاش انجام شد داشت از شعبه بیرون میرفت که مدیرعامل شرکت بهش زنگ زد. ما هم داشتیم کارهای بستن شعبه رو انجام میدادیم و من داشتم دونه دونه سیستما رو خاموش میکردم که دیدم باز برگشت. گفت مدیرعامل گفته 53 میلیون تومن ته حساب شرکت هست. همونم بریزید توی حسابم. این انجام بدی دیگه موجودی حسابمون میشه 56 هزار تومن. دیگه تا ماه بعد منُ نمیبینی. دیگه از کوره در رفتم و چند تا فحش بد بهش دادم laugh البته چون میشناسدمون و باهاش زیاد شوخی داریم به دل نمیگیره. دیدم رفت پیش رئیس و التماس میکرد که توروخدا بگید اینم بریزه که بریم. باز رئیس ریش گرو گذاشت و منم دلم سوخت سیستمم روشن کردم و رفتم یه نون برداشتم کشیدم ته حساب شرکتشون و هر چی باقی مونده بود ریختم تو حساب مدیرعامل و گفتم تو مسیر که میری یه رستوران هست. 3 پرس غذا بگیر بیار. ما تا شب باید اسنادی که صبح زدیم دوبارپانچ کنیم. در حالی که میخندید گذاشت و رفت. همکار تحویلدارم و پیشخدمت شعبه هم با تموم شدن ساعت اداری انگشت زدن و رفتن. من مونده بودم و رئیس شعبه. رئیس سرش توی آمار بود و داشت اعداد رو بالا و پایین میکرد. منم کسب اجازه کردم و شروع کردم به انجام مراحل بستن شعبه. تازه آخر وقت یادم اومده بود که اقساط تسهیلات خیلی ها رو برداشت نکردم و باز مشغول کارهای اونها شدم. بعدش هم رفتم روی مراحل بستن شعبه و تمام!!!

اینقدر این روزها تحت فشارم که وقتی جنازه م میرسه خونه حتی میل ندارم غذا بخورم. صبحها بدون صبحانه میرم بانک و ظهرها هم بدون صرف ناهار میخوابم. در عوضش تا دلتون بخواد وقت میذارم برای وصل شدن به اینترنت (با همونی که این روزها همه دنبالشن و نمیتونن!) شبهام که دارن یکنواخت میگذرن. دوباره پاییز اومده و همه چیز دلگیر شده. اینقدر بی حوصله و خشمگینم که حتی میل به تموم کردن کتابهایی که کنار تختم چیدم که موقع خواب بخونم هم ندارم. امیدوارم به زودی رنگ آرامش، آزادی و ثبات رو به چشم ببینیم heart

 

پ.ن.: این پست به درخواست دکتر ربولی و در پی اخطاریه های مکرر منتشر شده است و هیچ ارزش غذایی ندارد. قصد داشتم خاطرات مختلف بانکی رو توی پست های مجزا منتشر کنم که بنا به دلایلی هر بار به تعویق می افتاد. امیدوارم بتونم از این پس بطور منظم اینجا بنویسم.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

بیست و چهارم مهر ۱۴۰۱

امروز بالاخره بعد از چهار ماه و اندی مدرک موقت فوق لیسانس به انضمام مدرک کارشناسم به دستم رسید. نمیدونم باید از داشتنش خوشحال باشم یا ناراحت اما باید این اتفاق اینجا ثبت میشد.

 

میدونم که باید اینجا از شغلم و اتفاقایی که این روزا داره میفته بنویسم. ولی واقعا نمیتونم. کاش حالم کمی بهتر بود.

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
معلوم الحال

دهم خرداد ماه ۱۴۰۱

بالاخره دهمین روز از خرداد ۱۴۰۱ فرا رسید و من توی کلاس ۱۳ دانشکده از پایان نامه کارشناسی ارشدم با نمره ۱۹.۲۵ و درجه عالی دفاع کردم.

روز خوبی بود. اگر چه یه سوتی کوچولو حین پرسش و پاسخ دادم اما در هر حال تونستم با موفقیت دفاع کنم.

 

- آستانه اشرفیه، کیاشهر

۲۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
معلوم الحال

سلامی دیگر از رشت

بعد دو سال و اندی دوباره گذرم به شهر رشت افتاده. باید مقدمات دفاعم رو فراهم کنم. در کنارش هم کارهای ناتمامی که توی رشت میخواستم انجام بدم رو انجام بدم و جاهایی رو که نتونستم ببینم ببینم. در حال حاضر توی ایوون یه خونه روستایی نشستم و دارم به شالی‌ها نگاه می‌کنم. اینقدر ذهنم درگیره که دست و دلم به اصلاح اسلایدهام نمیره. واقعا مضطربم ...

 

برام دعا کنید. دعا کنید که جلسه دفاع با کمترین اصطکاک و بدون مشکل و با بهترین نمره به اتمام برسه.heart

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

1401/01/11

سال 1400 تموم شد و توی تعطیلات کوتاه مدتش اونقدر درگیر بودم که اصلا فرصت نشد بیام از 1/1/1 و وقایع گذشته بگم. 

حدود یک هفته ست که برگشتیم سر کار و متاسفانه بازم سرم شلوغ شده و فرصت نمیکنم بیام خاطراتم رو اینجا بنویسم. اما سعی میکنم به زودی زود با خبرای خوب برگردم.

 

سال 1400 روی هم رفته سال بدی نبود. اولین حقوق رسمی و نسبتا خوبم رو گرفتم. تونستم دستم رو ببرم توی جیب خودم. رسما بیمه دار شدم و تونستم به خیلی از رویاهام و چیزهایی که میخواستم برسم. چیزایی که یک رکن اصلی به دست آوردنشون پول بود.

البته در زمینه درسی، احساسی و مالتی تسکینگ زیاد خوب عمل نکردم. چند تا مقاله ارائه کردم اما درست توی لحظات آخر از خیلی از همایشها کنار کشیدم و برنامه هام رو عوض کردم. پایان نامه رو هم تموم نکردم. یعنی تموم کردم اما برای دفاع به مشکل برخوردم و بخاطر 2 روز تاخیر در ارسال فایل دو ماه درگیر نامه نگاری و پروسه تمدید سنوات بودم. القصه هر طور بود 1400 تموم شد. امیدوارم 1401 سال خوبی برای هممون باشه

 

ممنونم که هنوز اینجا رو میخونید

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال