نوزده ساله بودم که شدم دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی. به قول دکتر میرعمادی:"فکر می‌کردم دروازه خیبر را از جا کنده‌ام". با اینکه نه دکتر شده بودم نه مهندس که خانواده بهم افتخار بکنن ناچار بودم بروم اون سر دنیا و زبون ینگه دنیا و ملکه الیزابت چندم را بخوانم و بلغور کنم. اوایل فکر می‌کردم چنان کار شاقی‌ست که نگو. عشق می‌کردیم وقتی که نسخه اصلی آثار نویسنده‌ها را می‌خواندیم. زندگی کردن لای آثار همینگوی و فیتزجرالد و توماس هاردی و عاشقانه‌های شکسپیر و افسانه‌های یونان باستان عالمی داشت. 

تب اینستاگرام که بالا گرفت یکهو همه شدند سلبریتی و کتابخوان و زبان‌دان. هر کسی یک کتاب قطورِ رنگیِ دهن پر کن دستش می گرفت و توی پارک و کافه و بوستان کتاب (این آخری مال همین چند سال اخیره) عکس مینداخت و با نقدهای آتشین بزرگان ادبیات جهان را می‌کوبید و گهگاهی هم قطعات عاشقانه و عارفانه این و آن را به هم می‌چسباند و تحویل خلق الله می‌داد. همه شده بودند منورالفکر. ازطرف دیگر هم جاهایی جا پای دیگران می‌گذاشتند. یعنی الزاما همه رستگاری در شاوشنگ را می دیدند و همه بی برو برگرد یک دل نه صد دل عاشقش میشدن و بالاترین امتیاز ممکن را به آن می‌دادند و در کنارش از مخاطبین پیج خود عذر می‌خواستند که چقدر دیر فیلم را دیده‌اند! وارد ماراتنی شده بودند که همه را شبیه خوشان کنند. یک جاهایی خون آریایی شان به جوش می‌آمد و دنباله رو شعار "ما خوبیم و دیگران بد" می‌شدند و در مواقعی هم "با تیغ تیز خود همه خلق الله را به باد انتقاد می گرفتند که چقدر شماها - دقت کنید، شماها؛ انگار ننه شان اینها را در اینگیلیس زاییده بود- بی فرهنگ و بی شعور -بلانسبت البته- و بی کلاس هستید و .." 

داشتم میگفتم ... توی این جَو بودیم که یکهو زبان شد مظهر پرستیژ اجتماعی. تا ما خواستیم خودمان را بالا بکشیم، دیدیم ملت انگلیسی را تمام کرده‌اند و رفته‌اند به سراغ فغانس و در پی آن آلمانی و اسپنیش و تانزانیایی دارند یاد می گیرند. ما همچنان انگلیسی‌مان را می‌خواندیم و رفته رفته هم می‌فهمیدیم که هیچی نمی‌فهمیم. یعنی من یکی که اینطور بودم! همکلاسی بفهم هم تا دلت بخواد داشتیم که الان نمی دونم دقیقا کدام گوری هستند. القصه ترم چهار آمد و زبانشناسی یک را گرفتیم! رفتیم تو بحر این موضوع که حیوانات هم چون انسان زبان دارند اما این زبان انسان است که human specific است چرا که ویژگی هایی دارد که حیوانات عمرا بتوانند به گرد پای آن برسند. با چامسکی و نمودارهای مادر مرده‌اش آشنا شدیم و هی ایکس بار و کوفت و زهر مار کشیدیم و خط زدیم و این را زیر آن آوردیم و با فلش به آن یکی وصل کردیم تا گذشت و گذشت. ترم هفتی هم چهار واحد روش تدریس گذاشتند جلومان که فردا روز معلم شدیم بدانیم چه به چه است. مخلص کلام این بود: در روش دستور-ترجمه (Grammar-Translation Method) تمرکز برا دستور زبان و لغت صرف بود و با آمدن Audiolingualism (انصافا فارسیش یادم نیست! اما خودمانیم، ترجمه فارسیش هم خیلی چرت است!) چه‌ها بر سر آموزش زبان آمد و بعدها که Competency های جدید کشف شدند (در علم زبان بهش می‌گویند توانش) و آخرسر رسیدیم به روش های نوینی همچون CLT (شیوه ارتباطی - Communicative Language Teaching) و Task-Based Language Teaching (شیوه تکلیف محور) و دفتر لیسانس بسته شد.

ارشد که قبول شدیم و رفتیم سر کلاس دیدیم که ای دل غافل! چهار سال هر چه علم تاریخ گذشته بوده کرده اند در پاچه مان و چه نشستی که عمرت بر فنا رفته! یک زمانی فکر می کردیم با همین دوزار سواد مرزهای جغرافیایی را در می نوردیم و می شویم سفیر صلح و دوستی و می افتیم دنبال گفت گوی تمدن ها و غلط های اضافی ... ؛ بعد دیدیم که نه! چامسکی تنها یک سر مثلث زبان معاصر بوده. چامسکی در آمریکا زبانشناسی خودش را گسترش داد و مایکل هلیدی -جنت مکان که نور به قبرش ببارد- در اروپا شد فانکشنالیسیت و گفت ما در زبان نقش هایی را اجرا می کنند و هر چه هست این نقش هاست و از این روایات. ضلع سوم هم cognitivistها بودند که خود این قصه سر دراز دارد ...

مایکل هلیدی (بر خلاف چامسکی که به دنبال شباهت های بین زبان ها بود) بر این باور بود -خدابیامرز تا دم مرگ هم از حرفش برنگشت- که اصلا نه تنها دو ملت نمی توانند زبان یکدیگر را بفهمند که دو آدمی که در کنار هم هستند هم بعضی وقت‌ها از فهم هم عاجزند! من باب مثال "عشق": هر کس یک تعریف و باوری از این مفهوم انتزاعی دارد! یا "فلفل"که برای یکی ممکن است تداعی کننده پپرونی باشد، برای دیگری یادآور تندی و عرق، و برای سه دیگر ابزاری تربیتی (laugh)! (سخنان این استاد را پیش از این در کانال تلگرام شخصیم گذاشته بودم) 

در روش تدریس فوق لیسانس هم گوش‌های مخملیان فهمید که هیچ دو انسان و به طبع هیچ دو فراگیری عین هم نیستند و معلم موظف است برای هر کس شیوه‌ی مناسبی در پیش گیرد تا مادرمرده به یک جایی برسد! اینطوری نیست که دو تا زبانشناس و روانشناس بنشینند و یک متد طراحی کنند و اینها این سر دنیا چشم و گوش بسته به کار ببرند!

 

از بحث دور نشویم. چند روز پیش دیدم که یک ترمکی یک جایی داغ داغ کتاب زبانشناسی یک رو جلویش گذاشته بود و داشت آرمان های دو سال پیش من کله خراب را با شدتی سه چندان بلغور می کرد و داد سخن می داد! زبان دوختم و هیج نگفتم.

امشب باز در گروهی بودم که کنکوریان داشتند از زبان می‌گفتند و یکهو دیدم یکی کتاب ۴۰۰۰ واژه Nation را آورده و دارد می‌گوید بیاید و روزی ۴۰ ۵۰کلمه از این حفظ کنید تا در کنکور رستگار شوید. کمی نصیحتشان کردم و با زبان نرم باهاشان حرف زدم. آخرش نتیجه چیزی نبود جز طعن و تمسخر یک مشت بچه ی دهه ۸۰ی تخس و مغرور و یک دنده! تو کتشان نرفت که نرفت! گفتم پدرتان خوب، مادرتان خوب، کلمه تا از حافظه کوتاه مدت به بلند مدت برود هزار راه دارد و شما باید مدام مرورشان کنید نه این که روزی ۵۰ تا بخوانید و حاجی حاجی مکه! اصلا Nation که مال الان نیست! سرکار خانم Ma همین چند سال پیش (۲۰۱۴ میلادی) همین ها را به زبانی دیگر و در چهار چوبی دووجهی آورد و گفت که آی جماعت مدرس، در آموزش از همه این ۴ مرحله فراگیری (ادراک کلمه از طرق حواس، یافتن معنا، ساخت مدخل ذهنی برای لغت و اتصال لینک هایی به آن برای اینکه فراموش نشود، و مهم تر از همه بازیابی مکرر آن به جهت تحکیم بخشیدن جایگاه آن در حافظه بلند مدت) استفاده کنید و تنها نروید دنبال دو مرحله اول که بعد یک هفته بچه های مردم کلمات از دهنشان بپرد و شما حنجره پاره کرده باشید برای هیچ! 

پوففف ... خلاصه بگویم که از گروه ریمومان کردند به خیال اینکه در پی گمراهیشان هستیم! خدا خودش به راه راست هدایتشان کند.

 

 

به قول سرکار خانم شباهنگ:

«اگه نگیم، نخندیم، پیاز میشیم می‌گندیم!»

شاد باشید و خندون smiley

تهران - پل سید همیشه خندان! - ۱۳ بهمن ۱۳۹۷

 

رونوشت به سرکار خانم شباهنگ/تورنادو/...: اینجا فقط شما زبانشناسی خوانده اید و از تاریخ آن می دانید. امیدوارم که فاکتور گرفتن های بیخودی و حرف این و آن را به دیگری چسباندن  حمل بر گردن دارزی ما نکنید! انصافا حال نداشتم همه تاریخ زبان را بریزیم روی داریه!