سلام
جمعه بارونیتون بخیر
یکشنبه:
دزدان محترم، لطف کردن و سوییچ دستگاههای وای-فای بلوکهای ۵ (دانشجویان غیرایرانی) و ۷ (دانشجویان تحصیلات تکمیلی) رو بردن. هنوز که هنوزه توی بی اینترنتی به سر میبریم. بابامون در اومده بس بسته گرفتیم برای کارامون! بستههام گرووووووون :(
دزدین دستگاهها به کنار (که میگن هر کدوم بیست و پنج میلیون تومن ارزش داشتن!). مشکل و بدبختی اینجاست که دزدای خرررر به کفشا و دمپاییهای دانشجوهای خارجی هم رحم نکردن و بعد از کار انداختن دوربینای بلوکشون اونا رو هم دزدیدن!
- آخه خونه خرابا شماها دو زار آبرو برای ما نمیذارید؟ با روسا و ... کاری ندارم. اتباع **** با خودشون نمیگن ببین این ملت به چه روزی افتادن که کفشای ما رو هم میدزدن؟ :|
... (از هفته پیش) تا دوشنبه:
با دوفلوها بحثم شد! از دو هفته پیش اتاق قُرُق شده و دارن کد مینویسن برای مسابقه شریف که جایزهش هفت میلیون تومنه! تا پنج شش صبح بیدارن و سروصدا میکنن و دعوا راه میندازن. از اونور من هفت پا میشم نمیتونم لامپ روشن کنم و مراعاتشون رو میکنم. بعدش میبینم توی تایمایی که من دارم میخونم حاضر نیستن یه ذره آرومتر کار کنن که منم بتونم بخونم. واقعا با این اوضاعشون خوشحال میشم برنده جایزه باشن اما با این مسخره بازیا و بیخیالی طی کردناشون کارشون هیچ نتیجهای نداره! هفته پیش دو سه تا از استادا به بدترین نحو ممکن من رو سر کلاس شستن و چلوندن وهنم کردن روی بند! برای همین بهشون گفتم: بذارید لااقل یه امشبُ بخونم که فردا باز استاد منو با خاک یکسان نکنه. اولش گارد گرفتن که وقتی ما میخوابیم تو رعایت نمیکنی :| بعد که با سکوتم مواجه شدن خودشون هم فهمیدن چه حرف مفتی زدن!!!
یکی دو روز صداشون در نمیومد. ولی الان که دارم پست رو مینویسم بهتر شدن :)
(قصد بدی نداشتم از دعوا باهاشون. ولی واقعا سروکله زدن با دوقلو جماعت سخته! خصوصا اینکه یه حرف رو هی تکرار میکنن. اولی به دومی میگه: چرت و پرت نگو، دومی هم در جواب میگه: خودت چرت و پرت نگو و این چرخه باطل هِی تکرار میشه! :)) ناموصا آدم اعصابش خورد میشه هی یه چیز تکرار بشه. اونم فحشای مودبانه این دو تا گل پسر. اگه فحشاشون تنوع داشت اینقدر حرص نمیخوردم!)
سه شنبه:
شورای تحصیلات تکمیلی قانون گذاشته که هر دانشجو قبل از دفاع موظفِ حداقل در دو جلسه دفاع مرتبط با رشتش شرکت کنه و از مشاورین و مدیر گروه و نمایندهشون امضا گرفته بشه. من برای جمع کردن امضاهام و اینکه با قواعد دفاع توی دانشگاه جدید آشنا بشم اولین دفاع آخر سال رو شرکت کردم. باورتون نمیشه چه چیزایی که ندیدم و نشنیدم!!!
جلسه دفاع بیشتر شبیه کارزار جنگ بود. باید اسمش رو میذاشتن جلسه حمله!
داورا به دختر بیچاره گیر دادن که چرا خطوط اول پاراگرافهات تورفتگی (indent) نداره (نشده)؟ چرا پانوشتهات (foot notes) از یک تا هفتادوهشت هست؟ تو هر صفحه باید از یک تا هر تعدادی که هست بنویسی و صفحات بعدم باید از یک شروع کنی دوباره! و کلی گیر الکی.
استاد راهنما و دانشجو جواب دادن که این قواعد فرمت نگارش خود دانشگاهِ و دست ما نیست!
داورا توی کتشون نمیرفت و میگفتن: فرمتش بیخوده! به هر حال بهتره که تصحیح بشه!!!
من: :|
بعدش هم اساتید گروه حمله به همدیگه رو شروع کردن. یکی میگفت چرا توی پیشینه پژوهشت، کارای داخلی رو از کارای خارجی جدا کردی؟ مگه ما تافته جدا بافتهایم؟ اون یکی میگفت: نه، به نظر من خیلیم خوبه و مرتبه! دیگری میگفت: چرا باید حتما پایاننامهها توی پنج فصل نگاشته بشه؟ شما برو پایانهای MIT رو ببین! یکی چهار فصلِ! یکی هفت فصلِ و ... ! اون یکی میگفت: نه همین خوبه. شما داری عقاید خودت رو تحمیل میکنی. باید همه چی همینجوری منظم و منسجم باشه؛ اینجوری بود که جلسه دو ساعت و نیم به طول انجامید! و تمام این مدت دختر بیچاره ایستاده بود و یادداشت برداشت که اصلاحات حضرات رو اعمال کنه!
مورد دیگهای که میخوام بگم اینه: به دخترک حمله کردن که سوال اول پژوهشت (Research Question) خودش سه تا سواله! چرا توی یک سوال نوشتی؟ :/ اینجا بود که راهنماش جواب داد: داور محترم موقع تصویب پروپوزال گیر داده بوده که این سه تا سوال باید یکی بشه! من هم الان شواهد و مدارکش رو توی اتاقم دارم. اگه میخواید بیارم تا ببینید؟ خودتون همچین حرفی زدین. حالا گیر دادین چرا اینجوری نوشته بشه؟!..
آخرین گیرم این بود که چرا نوشتی پژوهش کیفی؟ تو کارای کمی هم انجام دادی! پژوهشت کمی-کیفی (Mixed) میشه. نیم ساعت هم سر این موضوع افاضات کردن ...!
و در آخر یک هفده به دخترک دادن و روونه خونهش کردن! دلم براش سوخت. هشتاد داستان (چهل داستان فارسی و چهل داستان انگلیسی) رو خونده بود و اونهمه جون کنده بود. بعد جلوی پدر و مادرش اونجوری شستنش!
چهارشنبه:
دومین جلسه دفاع رو رفتم. امروز اوضاع بدتر از دیروز بود. داورا گیر دادن که عنوان پایاننامهت مشکل داره! باااااااید عوض بشه! حالا این بیچاره مقالشم چاپ کرده و اونا بش گیر ندادن، داورا ول کنش نیستن. نماینده تحصیلات تکمیلی میگفت: این امکان اصلا وجود نداره که عنوان پایاننامه عوض بشه! همه چی توی ایرانداک و اسناد شورای تحصیلات تکمیلی ثبت شده. ایشون نمیتونن از قانون تخطی کنن و الان عنوان رو عوض کنن. داورا بازم گیر داده بودن که نخیرررر، عنوان اشتباهِ و به جای این کلمه باید فلان کلمه بیاد!!!
تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که این حضرات مگه موقع تصویب پروپوزالها شور و مشورت نمیکنن؟ چرا همون موقع به دانشجو نمیگن عنوانت رو اصلاح کن؟ چرا همه چی رو میذارن برای روز دفاع؟؟؟ راهنما و مشاور چه کارن این وسط؟ مگه پول نمیگیرن که این موارد رو بررسی کنن؟ چی کار میکنن دقیقا؟؟؟...
ظهر خانم ش. (مدرس دوره IT-ELT 2019) زنگ زد و بعد از مصاحبه گفت که حراست دانشگاه اسم شما رو هنوز تایید نکرده. برای اینکه مثل دفعه قبل شرمندتون نشیم بلیت نگیرید تا آخر وقت اداری تکلیف کارتون مشخص بشه. منم گفتم: اگه من تنها مرد شرکت کننده دورهم نیازی نیست بخاطر من اینهمه راه بکوبین برین دانشگاه! ایشون حرف گوش نکردن و تا سه چهار دانشگاه بودن و بالاخره خبر دادن که جواز حضور من رو گرفتن.
پنجشنبه:
دوازذه شب سوار اتوبوس شدم به مقصد تهران. بازم باید میرفتم الزهرا. پنج و نیم صبح آزادی بودم. توی اون سوز و سرما ماشین گرفتم و راهی دهونک شدم. ساعت ششونیم اونجا بودم. هر جور حساب کردم دیدم این ساعت نگهبانا راهم نمیدن. پس برای اینکه یخ نزنم از سوپر مارکت یه شیر و یک گرفتم و بعد خوردن شروع به بالا پایین کردن خیابونا کردم. انقدر چرخیدم که دیدم از ولی عصر سر در آوردم. دیدم ساعت نزدیکای هفتونیم شده برگشتم سمت دانشگاه.
وارد نگهبانی که شدم و گفتم: میخوام برم دانشکده علوم انسانی گفتن نه خیر، نمیشه! باید بری علوم اجتماعی!!! داشتم توضیح میدادم که دورهم علوم انسانیِ که دیدم یه صدای آشنا از پشت سرم داره میگه: دوره فناوری دانشکده علوم انسانیِ. ایشون هماهنگ شدن. نامشون رو من خودم دیروز آوردم.
سر برگردوندم دیدم خانم ش. با یه جعبه شیرنی و فلاسک پشت سرم ایستادن. نگهبانا همچنان پاشون رو توی یه کفش کرده بودن و اصرار داشتن که از ورود من جلوگیری به عمل بیارن و میگفتن نامهای از طریق اتوماسیون برامون نیومده! باید نامه الکترونیکی بیاد. خانم ش. هم میگفت شما نامههای روی میزتون رو چک کنید. اسم ایشون رو اول لیست گذاشتیم حتی که اینجوری علاف نشن! آخرش جلوی اسمم یه تیک زدن و گفتن: بفرمایید داخل.
خانم ش. بهم گفت: شما چی کار میکنید که انقد حراست بهتون حساسه؟ :))
وقتی رسیدیم توی کارگاه چون هنوز دو ساعت و نیم وقت داشتیم و حدس زد هیچی نخوردم بساط صبحانه رو برام فراهم کرد. منم خجل ریزریز خوردم و زیر لب تشکری کردم و بعدش همنیجوری حرف زدیم و زدیم و زدیم تا اینکه دیدم دیگه داره ده میشه. اولین شرکت کننده خانم ک. بود که وارد کلاس شد. ایشون مدرس سفیر هستن و توی اینستاگرام یه پیج دارن که من چند بار ازش سوالام رو پرسیدم. فکر نمیکنم من رو شناخته باشه! به تنها موضوعی که تو طول دوره پی بردم این بود که خانمای گروه صرفا high tech ّبودن! لپ تاپای گرون و جینگیلی و گوشیای خفن. اما بلد نبودن باشون کار کنن :)) خانم ش. آخر ساعت موقع خداحافظی گفت: شرمنده که اینهمه راه کوبیدین و اومدین و چیز تازهای برای گفتن بهتون نداشتیم. نه تنها هیچی یادتون ندادیم که شما تو این دو ساعت قبل کلاس و دو ساعت قبل از شروع کلاس کلی چیز یادمون دادین :) (یکی از مشکلات ایشون ف*لتری*گ بود که من راهنماییشون کردم چطور دورش بزنن، بدون این که هر ماه ده تومن پول VPN بدن. خخخخ). منم بابت پذیرایی و صبحانه و همه چی تشکر کردم و باز راه افتادم سمت آزادی.
تو طول مسیر داشتم به این فکر میکردم که یعنی اینهمه سختی و اینهمه توی مسیر بودنام میارزه؟ چرا بعد از اینهمه سال هیچ حرفی برای گفتن ندارم؟چرا بلد نیستم جلوی جمع حرفام رو بزنم؟ چرا ... :(
میم: خیلی ***! درسته بزرگتری و احترامت واجب. ولی بازم ***. ******!
بهت گفتم: دوست ندارم short shelf life داشته باشی بعد همینجوری گذاشتی و رفتی؟ میری برو. ولی چرا وبت رو میبندی؟ لااقل بذار بخونمت. کامنتم نمیذارم که آزارت بدم. فقط بذار بخونم...
- ممنون بابت راهنماییت. اما نه وقتش رو دارم نه حالش رو. فوقش فلج میشم و خلاص میشم از دست این زندگی کوفتی.
- خدا رو شکر که قبول شدی؛ پیش پیشم تولدت مبارک (حال ندارم و صد البته جاشم ندارم -بلاکم- که ۲۷م بهت تبریک بگم!)