خسته از کارهای تلتبار شده به یاد دوران دانشجویی کتری رو گذاشتم روی چراغ تا جوش بیاد. بعد اینکه جوش اومد دیدم چای کیسه ای ندارم و حیفم اومد بخاطر یه لیوان چایی الکی یه فلاسک چایی درست کنم؛ یه نسکافه باز کردم و بعد هم آب جوش ریختم و بردم کنار بخاری که بخورمش و خواجه امیری گوش کنم که یاد یکی از حرف‌های مادرم افتادم. همیشه میگفت: توی دفتر دقت کردم. معلم‌های ریاضی چایی زیاد میخورن! [برای خودش یه پا discourse analystه] الکی گول این قهوه خورا و ژست روشن فکریا رو نخور که یه نصف استکان قهوه میخورن و توی عوالم خیال خودشون دریا رو میشکافن. اگه آدم ذاتا پر باشه، با همین چایی معمولیم به همه جا میرسه. 

چند سال بعد از تموم شدن دوران طلایی دبیرستان یه بار با چند تا از بجه ها به مدرسه سر زدیم. کلی تحویلمون گرفتن. درست همونجایی که معلما مینشستن، یعنی همون صندلیای زهوار درفته و گلی نشوندمون و از قضا از همون چایی‌ها بهمون دادن. مزه خاصی نمیداد. تازه تلخ و بدمزه تر از چایی های توی خونمونم بود. متوجه شدم مادرم همچین بیراهم نمیگفت. استعداد ذاتی توی وجود آدما نهفته ست. با سیگار و قهوه و ژستای متداول روز نمی تونی خودتو علامه کنی. هر چقدرم بخوای ژست بگیری و ادا در بیاری که آره من خیلی خفنم بازم یه جایی بندو آب میدن و لو میدن که هیچی حالیشون نیست.

توی خوابگاه دلمون که میگرفت، حوصلمون که سر میرفت، خسته که میشدیم، مهمون که میومد و هر بلایی که نازل میشد بچه ها کتری میذاشتن و دور هم چایی میخوردیم. دلم تنگ شده برای اون روزها. دلم یلدای دانشجویی میخواد. شلوغ بازی و سروصدا میخوام. دیگه تحمل سکوت و تنهایی رو ندارن. تشنه یه صحبت طولانیم. با کسی که همه حرفامو بشنوه و بهم نخنده! قضاوتم نکنه! و سرآخر بغلم کنه و بگه "پارو بزن ساحل نزدیکه"*



+ اگه هیچ ارتباطی بین این کلمات پیدا نکردین نگران نباشید. خودمم نفهمیدم چی نوشتم. هی نوشتم و پاک کردم. آخرش شد اینی که هست!

*: دردانه، شباهنگ یا نبولا توی یکی از پستاش (1413) به این موضوع اشاره کرده بود.