تنها دو نفر در اداده‌ی آموزش و پروش از کلاه بولر (Bowler) استفاده می‌کردند. اولی استاد صمدی دبیر ادبیات منطقه بود که از این کلاه به صورت توامان به عنوان جایگزینی برای پوشاندن کله تاسش و نشان دادن شخصیت ادبیش استفاده می‌کرد؛ و دومی حمید رحمانی، مستخدم اداره آموزش و پروش بود. حمید در عین حال که در استخدام آموزش و پرورش بود، وظیفه خطیر نقل و انتقال جراید یومیه را نیز بر عهده داشت. اداره برق، مخابرات، بهزیستی، بهداری (که بعدها به شبکه بهداشت تغییر نام داد)، مدارس و بانک‌ها همگی زیر پوشش خبری حمید قرار داشتند. البته نه اینکه فکر کنید هر روز هر روز روزنامه تازه روی کیوسک دکه‌های شهر می‌آمد. جمعیت شهر کم بود و روزنامه خوانی هم مختص کارمندان اداراتی رود که از یک ساعت خاص به بعد مگس می‌پراندند. ماشین‌های اداری هفته‌ای دو الی سه بار از از مرکز برمیگشتند و لابلای پرونده‌های مردم یک بسته روزنامه و جدول با خود می‌آوردند. در این میان حمید رسالت خرید روزنامه‌های ادارات و تحویل به آنها را بر عهده داشت و این وظیفه‌ را به نیکی و در طول هفته به انجام می‌رسانید. البته این گوشه‌ای از فعالیت‌های خطیر حمید در امر ترویج مطالعه و بالا بردن سرانه ملی آن بود. او در عین حال که روزنامه‌ها را برای کارمندان و روسای مختلف می‌برد توجه آنان را به نکات مهم درج شده در صفحه مختلف روزنامه جلب می‌کرد. مثلا وقتی وارد اتاق رئیس اداره‌شان میشد به جای این روزنامه‌ها را صاف بگذارد وسط اتاق و برود پی کارش، صاف میبرد میگذاشت روی میز رئیس و قسمت‌های مهم اخبار که با ته سوادش زیرشان خط کشیده بود را به سمع و نظر مقام‌ ریاست می‌رساند. یا وقتی که خبری، مصاحبه‌ای، عکسی از کسی چاپ‌ میشد فی‌الفور یک نسخه اختصاصی از آن روزنامه را برای فرد مورد نظر خریداری می‌کرد و با موتور ناخوش‌احوالش که در گذر سال‌ها به پِرپِر افتاده بود به دست‌ مقام مسئول می‌رساند. مثلا روزی که یک‌ مصاحبه با رئیس اداره برق در روزنامه استانی چاپ شده بود هر سه نسخه آن روزنامه را به نفع اداره برق خریداری کرد و آن را با دو در خورجین موتورش انداخت و با گاز خود را به اداره برق رساند. البته‌ پیش از آنکه خودش به اداره برسد، جار و جنجالی که به راه انداخته بود و فریادهای "جمشییییییید ‌... جمشیییییییییییییید ..."ش توجه همگان را به سمت در اداره جلب کرده بود. در بدو ورود کلاه را از سر برداشته بود و شتابان، بی هیچ آداب و ترتیبی وارد اتاق رئیس شده بود و صفحه دوم روزنامه را باز کرده و از وسط تا زده بود و با لب خندان آن را مقابل چشمان بهت زده رئیس قرار داده بود که "جمشید! نگاه کن، عکست چاپ کردن".


همه اینها را نوشتم تا برسم به این‌ جمله تلخ که "روزگار، سفیر  دانایی را به صفحه حوادث برد". حمید رحمانی پس از سال‌ها خدمت صادقانه در خدمت آموزش و پرورش و صنعت نشر کشور و روزها زندگی نباتی ظهر دیروز در اثر کرونا از بین ما رفت.


روحش شاد ...