۱۲ مطلب با موضوع «کاغذ پاره ها (دل نوشته)» ثبت شده است

پیش‌برد علم و آرزو یا زندگی؟!

شما که غریبه نیستید! من هیچ وقت معلم خوبی نبودم و نیستم. یعنی احساس میکنم اینجوری باشه. به همین خاطر همیشه به جای مباحث علمی رشتمون به مباحث نظریش علاقه نشون دادم. نظریاتی که پایه و اساس کارهای عملی هستند و در اکثر مواقع نادیده گرفته میشن! یکی از بخش‌های کوچولو موچولوی رشته ما که به گمان برخی ساده انگاشته میشه شاخه‌ی material development یا "تهیه و تدوین مطالب درسی" هست که توام با needs analysis "نیازسنجی" هست. توی این حوزه ما راجع به ابعاد مختلف تهیه یک textbook یا coursebook مطالعه می‌کنیم و چیزی که مشخص هست اینه که هیچ چیزی خالی از ideology نیست و معمولا ایدئولوژی‌هایی که در راس هرم مدیریتی یک سیستم هستند بر تفکرات مولیفن کتابها هم تاثیر میگذارند و در نتیجه محتوای تولید شده توسط مولفین یک محتوای ایدئولوژیک هست تا یک محتوای خنثی و دارای بار علمی صرف. 
توی رشته زبانشناسی ما یک شاخه به نام "آزفا" (آموزش زبان فارسی به غیرفارسی زبانان) ایجاد کردیم که توی اون به عزیزان فرنگی فارسی یاد میدن. کتابهایی که برای این رشته تالیف میشدن عمدتا دارای طرح‌های ساده و ابتدایی بودند که بنظرم نه تنها جذابیت نداشتند، که حتی زبان آموزها رو دلزده هم می‌کردند. کسانی که از سرزمین رنگ اومده بودن وقتی وارد سرزمین حافظ و سعدی میشدن توی ذوقشون میخورد. البته چند سال اخیر بنیاد سعدی، دانشگاه علامه طباطبایی، دانشگاه امام خمینی قزوین و یک سری داشنگاه‌های داخلی کشور اقدام به تالیف کتابهای مختلفی توی این حوزه کردند که همچنان بیشترشون سمت و سوی آموزش زبان دارن تا آموزش فرهنگ و ادب. چند سال پیش که مشغول وبگردی و مطالعه منابع خارجی چاپ شده در زمینه آموزش زبان فارسی بودم به یک کتاب آموزش زبان برخوردم که در کنار آموزش حروف الفبا و خواندن، به معرفی شاعران معاصر مثل فروغ و شاملو و ... میپرداختند و علاوه بر اون اشعار و کلیپ‌های آثار این بزرگواران رو توی Youtube معرفی کرده بودند. می‌تونید تصور بکنید؟ در کنار خوندن آثار ادبی فیلم و شعر اون نویسنده و خواننده رو هم توی کتاب‌ها بگنجونن؛ به قدری که این کتاب ساده و ابتدایی یک سری از نویسنده‌ها و شاعرها و خواننده‌های ما رو معرفی کرده بودند ما توی دوازده ساله دبیرستان چیزی نخونده بودیم.
وقتی خبر فوت استاد شجریان رو شنیدم کلی حسرت خوردم. میدونید چرا؟ چون همیشه دوست داشتم یک کار دوزبانه مرتبط با فرهنگ و ادب ایران معاصر بنویسم؛ و توی اون به نویسنده‌ها و شاعرهایی که به دلایلی اسم‌هاشون از کتابها خط خورده بپردازم. از صدای شاعرایی که صرفا بخاطر عقایدشون طرد شدن بپردازم. چرا که بچه‌های ما حق دارن شعرهای حافظ و مولوی رو با صدای شجریان بشنون. اونها حق دارن کتابهای عباس معروفی و هدایت رو بخونن و از کارهای شاملو مطلع بشن. حقی که هیچ کدوم از ماها نداشتیم و با نخوندن و نشنیدنشون سالها از قافله دنیا عقب افتادیم. 

با توجه به هزینه‌های سرسام آور چاپ و صفحه آرایی و طراحی فکر میکنم باید این آرزوم رو به گور ببرم. امیدوارم پیش از ترک این دنیای فانی بتونم یک اثر از خودم به جا بذارم. یک اثر ماندگار ... چه آرزوی محالی!
۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
معلوم الحال

خبر کوتاه بود و جانکاه

خبر آمد که دشتستان۱ بهاره

زمین از خون فایز۲ لاله زاره

خبر بر دلبر زارش رسانید

که فایز یک تن و دشمن هزاره

 

۱. نام منطقه و شهرستانی در استان بوشهر

۲. زایر محمدعلی دشتی متخلض و مشهور به فایز دشتی (۱۲۸۹-۱۲۱۳)، شاعر و دوبیتی سرای جنوب ایران.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

هجده!

بهش میگم: خانم ارجمند

میگه: بله ... یجور عصبانی گفتی ارجمند. چیزی شده؟

میگم: نه، فقط میخوام یه سوال بپرسم.

بفرما میزنه و من میپرسم اگه فلانی این کارو کرده و این بلا رو سرت آورده چی کار میکنی؟

میگه: خیلی ناراحت میشم. به اندازه دو هفته گریه می‌کنم.

براش میگم و میگم و میگم ... آخرش میپرسم: الان به اندازه چند سال باید گریه بکنم؟ 

هیچی نمیگه!!!

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
معلوم الحال

گاه و بیگاه پر از پنجره‌های خطرم / به سَرم می‌زند این مرتبه حتما بپرم

1. مهدی که اینجا بود وفت و بی وقت این شعر رو می خوند:

زندگی یک چمدان است که می آوریش / بار و بندیل سبک می کنی و میبریش

2. خستم انقدر که همش میخوام بخوابم. از نشونه های افسردگی توی بعضیا متن پشت متن نوشتن یا جویدن ناخن یا چی میدونم کلی چیز دیگه ست اما این عوارض برای من وقتاییه که انقدرررر کار دارم که نمیدونم چطور همشون رو مدیریت کنم. اینه که همش میخوابم به این امید که پاشم و ببینم همه این اتفاقات یه خواب بوده :(

واقعا خستم. اونقدر که حد نداره. تو فکر انصرافم. دیگه نمی تونم ادامه بدم. اصلا نمیکشم. اون شب به یکی از هم گروهیا میگفتم دیگه سرعت پردازش CPU ذهنم اونقدر اومده پایین که اصلا متوجه هیچی نمیشم (دقیقا شدم مثل اون خرسای توی انمیشین زوتوپیا .. یه کلید فشار میدن و بعد پنج دقیقه تازه یه لبخند رو لبشون میشینه!). انگار انقدر tab توی مغزم باز شده که نمیدونم کدوم رو باید کلا ببینم چون کاری باش ندارم، کدوم رو لازمش دارم هنوز و کدوم رو باید هر چه زودتر بخونمش و کاراش رو انجام بدم و ببندمش که بره پی کارش. 

3. همکلاسیا و چیزایی که دور و برم میبینم واقعا کلافم کردن. با شنیدن خبر انصراف فرشاد منم به به ذهنم افتاده که انصراف بدم بره پی کارش. اصلا قبای ارشد به تنم گشاده. واقعا دیگه اون شور سابق رو ندارم. همکلاسیامو درک نمیکنم. کسایی که همشون از نظری سن و سایز از من بزرگترن اما از نظر رفتار و منش انگار هنوز ترم یک لیسانسن. از این بچه بازیا که دیر پیام seen کنیم فکر نکنه خبریه یا اصلا seen  نکنیم و ... . استاد به هر نفر چند تا مقاله داده برای ارائه و قرار شد هر کس مقالاتش رو ارائه کرذ توی گروه با ابقیه به اشتراک بذاره. هفته پیش کلاس استاد مذکور تموم شد و گفت توی امتحان از مقالاتتون و فایل های presentation همکلاسی هاتون سوال میدم. کتابم در کنارش بخونید. حالا من هی پیام میدم و اینا هی seen  میکنن و جواب نمیدن :| موندم چی کارشون بکنم! اون شب یکیشون پیام داد و کلی سوال پرسید. از سر لج و لجبازی گفتم جوابش رو ندم تا فردا صبح. آخه یک سری کار داشت با من. اومد پیام داد و کارش رو راه انداختم. یهو رفت و دو روز بعد اومد سراغ بقیه و سوال و جواباش. انگار که مثلا رفته درُ باز کرده و امده :| انقدر طبیعی :/  خلاصه اینکه همکلاسی محترم پیام داده بود و من جواب ندادم. فرداش دیدم پیاماش رو پاک کردم که مبادا شرافتش لکه دار باشه که فلانی دیر جوابش رو داده.

انگار همه چی عوض شده. کلا استادا تیم خودشون رو بستن. من هیچ حرفی برای گفتن ندارم. پر از شکم. اصلا علوم انسانی بر پایه شک و تردیده. نمیشه که برای همه آدما یه نسخه پیچیده! شاید ظاهر هممون یکی باشه اما از درون کاملا متفاوتیم. مهندسیامون اینجا موفق ترن. برای خودشون چهار تا فرمول و طرح رسم میکنن و با قاطعیت حرفاشون رو میزنن. 

4. به همین راحتی (البته انقدرها هم راحت نبودا) وارد 24 سالگیم شدم. هیچکس منو یادش نبود (بجز خانوادم). دو روز قبل تولدم شیراز بودم برای یه سری کار شخصی. رفتم پیش دوستم توی خوابگاهشون و اونم رفت برام چایی بیاره. داشتم پاهام رو دراز میکردم که یخورده از درد ناشی از صندلی های اتوبوس کک بشه که با صبحانه و چایی برگشت. هنوز لب باز نکرده بودم که تشکر کنم، بهم گفت: "صفا، شنیدم پس فردا تولدته :)) تولدت مبارک باشه" یخورد ذوق کردم و خندیدم. بعدش هم دراز کشیدم و گفتم روز تولد 24 سالگیم توی اتوبوسم و باید برگردم رشت. بیا امروز و فردا رو خوش بگذرونیم...

هیچی دیگه. در آستانه بیست و چهار سالگی کلا محله قدیمی سنگ سیاه رو زیر پا گذاشتیم. کلی راه رفتم. آخرشم خسته و کوفته رفتیم دانشگاه روی چمنا نشستیم و ساندویچ خوردیم. بعدش باز زدیم بیرون و خیابون ارم رو تا ته ته ش رفتیم. هی حرف زدیم. هی خندیدیم. هی دوستم گفت "صفا این دختره خوبه ها، قدشم بهت میخوره. هلت بدم بری بغلش" و هی من گفتم "بیخیال :)" تا اینکه دیدیم دیگه کم کم داره پاهامون درد میگیره. سر و ته کردیم و برگشتیم دانشگاه. بدو بدو سوار سرویس شدیم و رفتیم بالا. آخر شبی هم تخته نرد یاد گرفتم و دو دست بازی کردیم تا قلقش دستم بیاد. هر چند من تو این چیزا خنگم :)  آخر شب که میخواستم بخوابم دوستم گفت: "هی نگو بیست و سال گذشت و هیچی نشدم. تو الان تخته نرد یاد گرفتی. چی از این بالاتر؟ :)" طبق معمول از روی بی جوابی خندیدم و چشمام رو بستم تا صبح فردا رو ببینم و اس ام اس های تبریک بانک ها رو باز کنم. بذارید آخر این پست یه گله از سازمان جوانان هلال احمر بکنم. هر سال اولین بود. امسال اصلا توی لیستم هم نبود. یعنی وقتی یه لیست چیدم برای تبریک ها و نفرات (حقیقی و حقوقی) دیدم که که در کمال مسرت سر جمع هشت تا بهم تبریک گفتن که سه تاشون اعضای خانوادم بودن، یکیشون دوستم بود و باقیشون هم بانک و همراه اول!

سوار اتوبوس که شدم دیگه روز از نیمه گذشته بود و انتظار تبریک از کسی نمیرفت. نیمه های راه تلگرامم رو چک کردم. خانم ح. پیام داده بود و تبریک گفته بود. کمی خوشحال شدم .. اما باز بی تفاوت چشم به جاده دوختم ...

# یه سوال: اگه انصراف بدم یعنی خیلی ضعیفم؟! :( واقعا دیگه نمی تونم. درس ها رو میفهمم. اما موقع امتحان ذهنم پر از خالیه. اصلا حال و روزم خوب نیست. 

موافقین ۸ مخالفین ۰
معلوم الحال

راز مگو

یکی از بزرگترین رازهای مگوی زندگی من، معلوم الحال، حرف زدن از شهر دانشجوییم بوده. شهری که اول دوستش نداشتم. چرا که اصلا به انتخاب خودم نرفته بودم، اما بعدها شد تکه ای از جسم و روح و روانم ...  اینجا از رشت حرف نمی زنم! رشت هم یک زمانی -پیش از اینکه پایم را در شهرشان بگذارم- برایم همین طور بود؛ کاملا اتفاقی دانشجو و مهمان مردمانشان شدم؛ با اشک و آه رفتم ... اما جادوی مردمانشان سحرم کرد.

خب، برگردیم سَرِ سِکانس ...

 

(باقی در ادامه مطلب)

۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

تاوان؟

مَن عَیِّرَ مُؤمِنا بِذَنبٍ لَم یَمُت حَتّی یَرکَبَه

«هر که مؤمنی را به گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود آن گناه را مرتکب گردد.»

امام صادق (ع)

enlightenedراهنمایی که بودیم یه دوست داشتیم که به غایت بدخط بود. جوری که صدای استادها در اومده بود که "آقاجان این چه وضعشه؟! قشنگ‌تر و مرتب‌تر بنویس!". این رفیقمون خودکار رو هم به یه سبک خاصی توی دستش می‌گرفت که قابل توجه بود. بیشتر مواقع با بچه‌ها دستش می‌نداختیم. امشب دیدم خودم همونجوری خودکار رو توی دستم گرفتم و داره به زور و خرچنگ قورباغه‌وار می‌نویسم. یاد این حدیث افتادم! ینی همون چوب بی‌صدای خدا خورده توی سرم؟ sad دو ماهِ که دست راستم بی‌حسِ و دکترام هیچ دلیلی براش پیدا نکردن. هر کاریم میکنم بیمه دفترچم رو تمدید نمیکنه و میگه باید دفترچه‌ت بری همون شعبه‌ای که صادر شده!

این سری رفتم درمونگاه دانشگاه که یه داروی درست درمون بهم بدن؛ موقع برگشت دیدم سرنسخه با تجویز روغن بابونه و دمنوش بادرنجبویه زدن زیر بغلم! از دکترم شانس نیاوردم!!!! مگه دکترا مخالف طب علفی و سنتی نبودن؟!

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

تلسی - برای آخرین بار

خسته شدم از همه ی بی نظمی هایی که توی این کشور هست و روی اعصابمه!

چند روز پیش راجع به همایش تلسی گفته بودم که تازه زنگ زدن که ما میخوایم همون صفحه ای که مربوط به شما بود و شکل داشت رو اصلاح بکنیم و براتون بفرستیم. غیر از اون صد تومن پول اضافه از من گرفته بودن برای یک ورک شاپ که اجازه شرکت درش رو بهم ندادن (به بهانه اینکه دیگه ظرفیت نداریم!) و گفتند پولتون رو پس میدیم.

دیروز وسط کلاس بودم بهم زنگ زدن که آقای فلانی ما صد تومن براتون فرستادیم اما پنجاه تومن اضافه دادیم! لطفا اون رو برگردونید. به اضافه ۸۸۰۰ تومن پول پست indecision منم چون نه حوصله بحث باشون رو داشتم نه وقت داشتم باز توجیحشون کنم گفتم چشم! الان کلاسم بعد از کلاس میفرستم خدمتتون و انیم ساعت بعد هم پول رو براشون برگردوندم.

امروز پست چی زنگ زد که من بسته تون رو بردم خونه فلانی. به مادرم زنگ زدم که برو بسته رو بگیر و از محتویاتش برام عکس بگیر بفرست. اونم لطف کرد و فرستاد.

چی دیده باشم خوبه؟ sad

دقیقا همون صفحه رو بدون هیچ ادیتی برام فرستادن (نه غلط املایی توی نگارش اسمم رو درست کردن نه affiliationم رو!). پایینش با خودکار نوشتن این چکیده در همایش فلان ارائه شده است! مهر و دو تا امضا indecision

انقدر عصبی بودم که به مسئولش توی واتساپ پیام دادم و گفتم من قول میدم این پیام اول و آخرم به شما باشه اما واقعا روی ما رو سفید کردین با ابن نظم و هماهنگی تون. من پشت دستم رو داغ کردم که دیگه نه توی این مملکت درس بخونم و نه کار پژوهشی بکنم! این یکی از فعال ترین انجمن های وزارت علوم و یکی از بهترین دانشگاه های کشوره (دانشگاه شیراز کی بلدن با افتخار بگن ما دانشگاه پهـ*****ی بودیم!)، دیگه وای به حال بقیه!!!!!

بعنت به همشون. از همشون متنفرم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
معلوم الحال

حرف حساب (۳)

در تخت‌خواب همیشه دو قصه گفته می‌شود

قصه‌ی من

و قصه‌ی تو

هرگز مایی نبوده است

باور نکن

بخواب و تاریک شو.

«افشار رئوف»

 

شب ولنتاین رو باید به بلاکی بگذرونیم. البته جناب یار بنده رو بلاک نکردن! که یک دوست گرام داریم این لطف رو در حقم کردن.

یه عده میگن آدم به آدم زنده‌ست. دولت آبادی میگه آدم به آدمه که زنده‌ست و این عشق آدماست که اونا رو سر پا نگه داشته. کاش میفهمید آدما همیشه دنبال طبیب جسم نیستن و بعضی وقتا کسی رو میخوان که روح بیمارشون رو درمان کنه ...

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
معلوم الحال

جهل

نوزده ساله بودم که شدم دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی. به قول دکتر میرعمادی:"فکر می‌کردم دروازه خیبر را از جا کنده‌ام". با اینکه نه دکتر شده بودم نه مهندس که خانواده بهم افتخار بکنن ناچار بودم بروم اون سر دنیا و زبون ینگه دنیا و ملکه الیزابت چندم را بخوانم و بلغور کنم. اوایل فکر می‌کردم چنان کار شاقی‌ست که نگو. عشق می‌کردیم وقتی که نسخه اصلی آثار نویسنده‌ها را می‌خواندیم. زندگی کردن لای آثار همینگوی و فیتزجرالد و توماس هاردی و عاشقانه‌های شکسپیر و افسانه‌های یونان باستان عالمی داشت. 

تب اینستاگرام که بالا گرفت یکهو همه شدند سلبریتی و کتابخوان و زبان‌دان. هر کسی یک کتاب قطورِ رنگیِ دهن پر کن دستش می گرفت و توی پارک و کافه و بوستان کتاب (این آخری مال همین چند سال اخیره) عکس مینداخت و با نقدهای آتشین بزرگان ادبیات جهان را می‌کوبید و گهگاهی هم قطعات عاشقانه و عارفانه این و آن را به هم می‌چسباند و تحویل خلق الله می‌داد. همه شده بودند منورالفکر. ازطرف دیگر هم جاهایی جا پای دیگران می‌گذاشتند. یعنی الزاما همه رستگاری در شاوشنگ را می دیدند و همه بی برو برگرد یک دل نه صد دل عاشقش میشدن و بالاترین امتیاز ممکن را به آن می‌دادند و در کنارش از مخاطبین پیج خود عذر می‌خواستند که چقدر دیر فیلم را دیده‌اند! وارد ماراتنی شده بودند که همه را شبیه خوشان کنند. یک جاهایی خون آریایی شان به جوش می‌آمد و دنباله رو شعار "ما خوبیم و دیگران بد" می‌شدند و در مواقعی هم "با تیغ تیز خود همه خلق الله را به باد انتقاد می گرفتند که چقدر شماها - دقت کنید، شماها؛ انگار ننه شان اینها را در اینگیلیس زاییده بود- بی فرهنگ و بی شعور -بلانسبت البته- و بی کلاس هستید و .." 

داشتم میگفتم ... توی این جَو بودیم که یکهو زبان شد مظهر پرستیژ اجتماعی. تا ما خواستیم خودمان را بالا بکشیم، دیدیم ملت انگلیسی را تمام کرده‌اند و رفته‌اند به سراغ فغانس و در پی آن آلمانی و اسپنیش و تانزانیایی دارند یاد می گیرند. ما همچنان انگلیسی‌مان را می‌خواندیم و رفته رفته هم می‌فهمیدیم که هیچی نمی‌فهمیم. یعنی من یکی که اینطور بودم! همکلاسی بفهم هم تا دلت بخواد داشتیم که الان نمی دونم دقیقا کدام گوری هستند. القصه ترم چهار آمد و زبانشناسی یک را گرفتیم! رفتیم تو بحر این موضوع که حیوانات هم چون انسان زبان دارند اما این زبان انسان است که human specific است چرا که ویژگی هایی دارد که حیوانات عمرا بتوانند به گرد پای آن برسند. با چامسکی و نمودارهای مادر مرده‌اش آشنا شدیم و هی ایکس بار و کوفت و زهر مار کشیدیم و خط زدیم و این را زیر آن آوردیم و با فلش به آن یکی وصل کردیم تا گذشت و گذشت. ترم هفتی هم چهار واحد روش تدریس گذاشتند جلومان که فردا روز معلم شدیم بدانیم چه به چه است. مخلص کلام این بود: در روش دستور-ترجمه (Grammar-Translation Method) تمرکز برا دستور زبان و لغت صرف بود و با آمدن Audiolingualism (انصافا فارسیش یادم نیست! اما خودمانیم، ترجمه فارسیش هم خیلی چرت است!) چه‌ها بر سر آموزش زبان آمد و بعدها که Competency های جدید کشف شدند (در علم زبان بهش می‌گویند توانش) و آخرسر رسیدیم به روش های نوینی همچون CLT (شیوه ارتباطی - Communicative Language Teaching) و Task-Based Language Teaching (شیوه تکلیف محور) و دفتر لیسانس بسته شد.

ارشد که قبول شدیم و رفتیم سر کلاس دیدیم که ای دل غافل! چهار سال هر چه علم تاریخ گذشته بوده کرده اند در پاچه مان و چه نشستی که عمرت بر فنا رفته! یک زمانی فکر می کردیم با همین دوزار سواد مرزهای جغرافیایی را در می نوردیم و می شویم سفیر صلح و دوستی و می افتیم دنبال گفت گوی تمدن ها و غلط های اضافی ... ؛ بعد دیدیم که نه! چامسکی تنها یک سر مثلث زبان معاصر بوده. چامسکی در آمریکا زبانشناسی خودش را گسترش داد و مایکل هلیدی -جنت مکان که نور به قبرش ببارد- در اروپا شد فانکشنالیسیت و گفت ما در زبان نقش هایی را اجرا می کنند و هر چه هست این نقش هاست و از این روایات. ضلع سوم هم cognitivistها بودند که خود این قصه سر دراز دارد ...

مایکل هلیدی (بر خلاف چامسکی که به دنبال شباهت های بین زبان ها بود) بر این باور بود -خدابیامرز تا دم مرگ هم از حرفش برنگشت- که اصلا نه تنها دو ملت نمی توانند زبان یکدیگر را بفهمند که دو آدمی که در کنار هم هستند هم بعضی وقت‌ها از فهم هم عاجزند! من باب مثال "عشق": هر کس یک تعریف و باوری از این مفهوم انتزاعی دارد! یا "فلفل"که برای یکی ممکن است تداعی کننده پپرونی باشد، برای دیگری یادآور تندی و عرق، و برای سه دیگر ابزاری تربیتی (laugh)! (سخنان این استاد را پیش از این در کانال تلگرام شخصیم گذاشته بودم) 

در روش تدریس فوق لیسانس هم گوش‌های مخملیان فهمید که هیچ دو انسان و به طبع هیچ دو فراگیری عین هم نیستند و معلم موظف است برای هر کس شیوه‌ی مناسبی در پیش گیرد تا مادرمرده به یک جایی برسد! اینطوری نیست که دو تا زبانشناس و روانشناس بنشینند و یک متد طراحی کنند و اینها این سر دنیا چشم و گوش بسته به کار ببرند!

 

از بحث دور نشویم. چند روز پیش دیدم که یک ترمکی یک جایی داغ داغ کتاب زبانشناسی یک رو جلویش گذاشته بود و داشت آرمان های دو سال پیش من کله خراب را با شدتی سه چندان بلغور می کرد و داد سخن می داد! زبان دوختم و هیج نگفتم.

امشب باز در گروهی بودم که کنکوریان داشتند از زبان می‌گفتند و یکهو دیدم یکی کتاب ۴۰۰۰ واژه Nation را آورده و دارد می‌گوید بیاید و روزی ۴۰ ۵۰کلمه از این حفظ کنید تا در کنکور رستگار شوید. کمی نصیحتشان کردم و با زبان نرم باهاشان حرف زدم. آخرش نتیجه چیزی نبود جز طعن و تمسخر یک مشت بچه ی دهه ۸۰ی تخس و مغرور و یک دنده! تو کتشان نرفت که نرفت! گفتم پدرتان خوب، مادرتان خوب، کلمه تا از حافظه کوتاه مدت به بلند مدت برود هزار راه دارد و شما باید مدام مرورشان کنید نه این که روزی ۵۰ تا بخوانید و حاجی حاجی مکه! اصلا Nation که مال الان نیست! سرکار خانم Ma همین چند سال پیش (۲۰۱۴ میلادی) همین ها را به زبانی دیگر و در چهار چوبی دووجهی آورد و گفت که آی جماعت مدرس، در آموزش از همه این ۴ مرحله فراگیری (ادراک کلمه از طرق حواس، یافتن معنا، ساخت مدخل ذهنی برای لغت و اتصال لینک هایی به آن برای اینکه فراموش نشود، و مهم تر از همه بازیابی مکرر آن به جهت تحکیم بخشیدن جایگاه آن در حافظه بلند مدت) استفاده کنید و تنها نروید دنبال دو مرحله اول که بعد یک هفته بچه های مردم کلمات از دهنشان بپرد و شما حنجره پاره کرده باشید برای هیچ! 

پوففف ... خلاصه بگویم که از گروه ریمومان کردند به خیال اینکه در پی گمراهیشان هستیم! خدا خودش به راه راست هدایتشان کند.

 

 

به قول سرکار خانم شباهنگ:

«اگه نگیم، نخندیم، پیاز میشیم می‌گندیم!»

شاد باشید و خندون smiley

تهران - پل سید همیشه خندان! - ۱۳ بهمن ۱۳۹۷

 

رونوشت به سرکار خانم شباهنگ/تورنادو/...: اینجا فقط شما زبانشناسی خوانده اید و از تاریخ آن می دانید. امیدوارم که فاکتور گرفتن های بیخودی و حرف این و آن را به دیگری چسباندن  حمل بر گردن دارزی ما نکنید! انصافا حال نداشتم همه تاریخ زبان را بریزیم روی داریه! 

 

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
معلوم الحال

ده بهمن نود و هفت

امروز بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که به نمره‌م اعتراض کنم.

همینُ بگم که بعد نوشتن درخواست به محض اینکه اومدم درخواست رو ارسال کنم برق رفت و به طبع اون اینترنت قطع شد sad

دیتای گوشیم رو شیر کردم و دوباره درخواست رو ارسال کردم؛ با این خطا مواجه شدم: آیین نامه ۲۸۳: مدت زمان مجاز درخواست تجدید نظر نمرات ۲ روز پس از ثبت نمره می‌باشد که گذشته است.

شاید براتون جالب باشه بعد از دیدن این پیام خطا برق خونه اومد indecision

خلاصه اینکه قسمت ما نبود اعتراض کنیم. عجالتا سگ تو روحش crying

۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
معلوم الحال