۱۵ مطلب با موضوع «معلوم‌نوشت» ثبت شده است

۱۲ دی:‌ روز رشت

سلام

خیلی وقته که درست و حسابی اینجا ننوشتم. کلی مطلب پیش نویس دارم که الان نمیدونم بدرد انتشار میخورن یا نه؟ از پست شب یلدا بگیر تا ازدواج‌ها و طلاق‌های جورواجور. اما عجالتا میخوام با یه خاطره خوب این پستم رو شروع کنم.


پارسال درست تو همین روز برای اولین بار اکیپی زدیم بیرون! اونم درست روز قبل امتحان دکتر خ! در حالی که همه سرمست بودیم از دیدن و شنیدن هم خیابونای رشت رو گز میکردیم و از این رستوران به اون رستوران میرفتیم بلکه یه جای خالی پیدا بکنیم و حسابی به شکممون حال بدیم. اون روز برای اولین بار متوجه شدم که چقدر رشتیا شکمو هستن. با یه لحن شوخی گونه‌ی توأم با جدّ به یکی از همکلاسی‌های رشتیمون گفتم: "شما خودتون خونه زندگی ندارید که تو این روز مهم ریختین بیرون و همه رستورانا رو قبضه کردین؟ خودتون که این غذاها رو بلدید. تو خونه بخورید که ما دانشجوهای بیچاره اینجوری گشنه نمونیم". اونم میخندید و میگفت: "ما شادیم و دوست داریم همش خوش بگذرونیم. امروزم روز شهرمونه. برای همین همه یه حس و حال دیگه دارن." راست میگفت. شهر غرق رنگ و نور بود. ساختمون شهرداری که تو هر مناسبت به مقتضای شرایط یه لباس مناسب تنش میکنن مثل یه عروس وسط شهر می‌درخشید. بعد از ناهار همه رفتیم شهرداری و حسابیم چرخیدیم و عکس گرفتیم. اینقدر بهمون خوش گذشت که گذر زمان رو حس نکردیم. تا حدود ده شب نشستیم و چایی خوردیم و خوندیم؛ از ابی و معین بگیر تا گروه آرین و جواد یساری و ... . بعد از گرفتن عکس‌ها هر کی رفت خونه‌ی (خوابگاه) خودش و همه داشتیم به این فکر میکردیم که اون روز بهترین روز عمر دانشجوییمون بوده. بعد از قطعی‌های اینترنت توی آبان و اون روزهای سخت واقعا این اولین بار بود که اینقدر به همدیگه نزدیک شده بودیم. اما ... اما فردای اون روز چشم‌هامون با خبری باز شد که باور کردنش برای هیچ‌کس آسون نبود. داشتیم به اون حادثه فکر میکردیم که پنج روز بعدش خبر مرگ دسته جمعی یه گروه دیگه سیاه پوشمون کرد. اومدیم به اون اتفاق عادت کنیم که کرونا اومد و بعدش هم همه پشت ماسک‌هامون تو چهاردیواریامون قایم شدیم. 

بذارید یه فلاش‌بک بزنم به همین شب، درست یک سال پیش: 

بعد از دورهمی و رسیدن به خوابگاه کلی برنامه تو ذهنم ردیف کردم: دیدن چند نقطه مختلف تو استان و بازم یه دورهمی دوستانه (ترجیحا پسرونه)، تکمیل پایان‌نامه و انتشار مقاله و دفاع توی شهریور و افتادن دنبال درس (دکتری) و کار. 

همه اینا چیز زیادی نبود. اما واقعا توی ایران هیچی قابل پیش‌بینی نیست. به همین خاطر خیلی‌هاشون محقق نشدن. حتی شب تولدم برای اولین بار تنهای تنها بودم و نمیدونستم از زندگیم چی میخوام. ۲۵ ساله شده بودم و دونه دونه دوستام داشتن ازدواج میکردن و میرفتن تو خونه زندگیشون ... اما من هنوز مثل یه پسرک بازیگوش دبستانی بودم که دوست داشتم همچنان از قید و بند همه چی آزاد باشم. راستش رو بخواید وقتی که بچه بودم "فوق لیسانس" برام یه چیز بزرگ بود! "ازدواج" یه چیز مختص آدم بزرگا بود. "کار" و "خونه" و "ماشین" و ... هم به همچنین! اون شب که تنها توی خونه نشسته بودم و داشتم به این بیست و پنج سال فکر میکردم دیدم من به خیلی چیزها نرسیدم. داشتم فکر میکردم من جند سال دیگه قراره به جایگاه هم‌سال‌هام برسم. دو سه ماه همش خوابیدم و بیدار شدم. بدون هیچ امیدی به فردا و آینده‌مون. ناگهان یه اتفاق افتاد که ورق برگشت. برای سومین بار پروپوزالم رو عوض کردم و فرستادم برای گروه. دومین پروپوزال مصوب گروه کار من بود. کاری که فقط براش یک هفته وقت گذاشته بودم! از نفر اول چیزی نگم بهتره! یخورده تلاش کردم و تونستم از بخش‌های ابتدایی کارم یک مقاله استخراج کنم و در کمال تعجب پوستر و مقاله‌م توی هفته پژوهش به عنوان مقاله برتر گروه زبان انتخاب شد. اونقدر حریص بودم که چند تا کار تحقیقاتی دیگه هم شروع کردم. دو تاشون پذیرفته شدن و دو سه تای دیگه نصف و نیمه یه گوشه افتادن. همزمان با همه این کارها معضل بیکاری و بیعاریم هم داشت حل میشد. به مصاحبه دعوت شدم و بعدش هم پرونده‌م برای بررسی بیشتر به استان ارسال شد. کار تحقیقات محلی هم با خوبی و خوشی به اتمام رسید و اگه گندهایی که توی مصاحبه عقیدتی زدم رو نادیده بگیرن احتمالا یک ماه دیگه به دوره آزمایشی دعوت میشم. همزمان با همه این کارها باید کار پایان‌نامه‌م رو تموم کنم که زودتر بتونم دفاع کنم چون به احتمال زیاد از مرخصی هیچ خبری نیست. به چند ماه گذشته که فکر میکنم حس میکنم همش خواب و رویا بوده. بعد از همه نشدنا بالاخره قرعه به نام من افتاد و فهمیدم که اگه بخوام و خودمو قبول داشته باشم میتونم بهترین باشم. الان که نشستم پشت میز و دارم به لیوان چای سرد شده و کتاب‌های پخش و پلای دور و برم نگاه می‌کنم نمیدونم باید تندتر میدویدم تا به این موقعیت برسم یا اینکه باید صبر می‌کردم تا همه چی به وقتش اتفاق بیفته؟ نمیدونم بازم باید بدوم تا از چرخ زندگی عقب نیفتم یا اینکه به برگردم به روتین زندگی سابقم.

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
معلوم الحال

برای ۲۱ کامنتی که هیچ وقت تایید نشدند!

صبح که خبر خاموشی سرورها میهن بلاگ رو خوندم گیج و منگ سریع رفتم دست و صورتمو شستم. اینقدر ذهنم درگیر بود که موقع مسواک زدن خمیر دندون رو برعکس ریختم روی مسواک و از اون طرف به دندونام مالیدم! هی میگفتم خدایا چرا کف نمیکنه؟ :((

بعدش سریع رفتم توی میهن بلاگ و دیدم که این خبر بد صحت داره. پنلمو که باز کردم قلبم ایستاد. هنوز  21  نظر تایید نشده داشتم. نظراتی که هر وقت دلم میگرفت، یا خسته میشدم میخوندمشون و باهاشون یه جون به جونام اضافه میشد. نظراتی که معلوم نیست الان صاحباشون کجان. یکی دو تاشون شوهر کردن. چند تاشون ارشد و تخصص قبول شدن و بعضیاشون هم کلا مفقود شدن. کسانی که من هنوز منتظرشونم. هر چند وقت یک بار یه سر به وبلاگم میزدم به این امید که برگشته باشن، نام و نشونی از خودشون گذاشته باشن و امیدوارم کرده باشن به ادامه این راه ...


از صبح دنبال یک راه مطمئن برای پشتیبان گیری از تمام صفحات و نظرات (خصوصی و عمومی) وبم هستم اما هیچ کدومشون بدرد بخور نبودن. خسته بودم، خسته تر شدم ... قلبم شکست! از این بابت که هیچی رو نمیتونیم دوست داشته باشیم. چون خیلی زود ازمون میگیرنش ...

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال

پیش‌برد علم و آرزو یا زندگی؟!

شما که غریبه نیستید! من هیچ وقت معلم خوبی نبودم و نیستم. یعنی احساس میکنم اینجوری باشه. به همین خاطر همیشه به جای مباحث علمی رشتمون به مباحث نظریش علاقه نشون دادم. نظریاتی که پایه و اساس کارهای عملی هستند و در اکثر مواقع نادیده گرفته میشن! یکی از بخش‌های کوچولو موچولوی رشته ما که به گمان برخی ساده انگاشته میشه شاخه‌ی material development یا "تهیه و تدوین مطالب درسی" هست که توام با needs analysis "نیازسنجی" هست. توی این حوزه ما راجع به ابعاد مختلف تهیه یک textbook یا coursebook مطالعه می‌کنیم و چیزی که مشخص هست اینه که هیچ چیزی خالی از ideology نیست و معمولا ایدئولوژی‌هایی که در راس هرم مدیریتی یک سیستم هستند بر تفکرات مولیفن کتابها هم تاثیر میگذارند و در نتیجه محتوای تولید شده توسط مولفین یک محتوای ایدئولوژیک هست تا یک محتوای خنثی و دارای بار علمی صرف. 
توی رشته زبانشناسی ما یک شاخه به نام "آزفا" (آموزش زبان فارسی به غیرفارسی زبانان) ایجاد کردیم که توی اون به عزیزان فرنگی فارسی یاد میدن. کتابهایی که برای این رشته تالیف میشدن عمدتا دارای طرح‌های ساده و ابتدایی بودند که بنظرم نه تنها جذابیت نداشتند، که حتی زبان آموزها رو دلزده هم می‌کردند. کسانی که از سرزمین رنگ اومده بودن وقتی وارد سرزمین حافظ و سعدی میشدن توی ذوقشون میخورد. البته چند سال اخیر بنیاد سعدی، دانشگاه علامه طباطبایی، دانشگاه امام خمینی قزوین و یک سری داشنگاه‌های داخلی کشور اقدام به تالیف کتابهای مختلفی توی این حوزه کردند که همچنان بیشترشون سمت و سوی آموزش زبان دارن تا آموزش فرهنگ و ادب. چند سال پیش که مشغول وبگردی و مطالعه منابع خارجی چاپ شده در زمینه آموزش زبان فارسی بودم به یک کتاب آموزش زبان برخوردم که در کنار آموزش حروف الفبا و خواندن، به معرفی شاعران معاصر مثل فروغ و شاملو و ... میپرداختند و علاوه بر اون اشعار و کلیپ‌های آثار این بزرگواران رو توی Youtube معرفی کرده بودند. می‌تونید تصور بکنید؟ در کنار خوندن آثار ادبی فیلم و شعر اون نویسنده و خواننده رو هم توی کتاب‌ها بگنجونن؛ به قدری که این کتاب ساده و ابتدایی یک سری از نویسنده‌ها و شاعرها و خواننده‌های ما رو معرفی کرده بودند ما توی دوازده ساله دبیرستان چیزی نخونده بودیم.
وقتی خبر فوت استاد شجریان رو شنیدم کلی حسرت خوردم. میدونید چرا؟ چون همیشه دوست داشتم یک کار دوزبانه مرتبط با فرهنگ و ادب ایران معاصر بنویسم؛ و توی اون به نویسنده‌ها و شاعرهایی که به دلایلی اسم‌هاشون از کتابها خط خورده بپردازم. از صدای شاعرایی که صرفا بخاطر عقایدشون طرد شدن بپردازم. چرا که بچه‌های ما حق دارن شعرهای حافظ و مولوی رو با صدای شجریان بشنون. اونها حق دارن کتابهای عباس معروفی و هدایت رو بخونن و از کارهای شاملو مطلع بشن. حقی که هیچ کدوم از ماها نداشتیم و با نخوندن و نشنیدنشون سالها از قافله دنیا عقب افتادیم. 

با توجه به هزینه‌های سرسام آور چاپ و صفحه آرایی و طراحی فکر میکنم باید این آرزوم رو به گور ببرم. امیدوارم پیش از ترک این دنیای فانی بتونم یک اثر از خودم به جا بذارم. یک اثر ماندگار ... چه آرزوی محالی!
۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
معلوم الحال

یوسفو

بعد از کنکور رفته‌رفته رابطه‌ی من با دوستان دبیرستانیم به نوعی کم‌رنگ و در مواردی بالکل قطع شد. در این بین هر از گاهی یوسف که بچه‌ها "یوسفو" صدایش می‌کردند، در اینستاگرام یا واتساپ خبری میگرفت و حال و احوال می‌کرد. البته از حق نگذریم چند بار هم بخاطر دیدن من کلی راه کوبیده و آمده بود تا دیداری تازه کند و بعد از آن حتی لبی هم تر نکرده بود و شتابان خودش را به گردنه‌های تاریک جاده‌ی ساحلی سپرده بود تا به موقع به شیفت شب اسکله برسد.

بگذارید کمی به عقب برگردم و در ابتدا یوسف را به شما معرفی کنم ...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال

هدایت

یکی از مسائلی که سال‌ها طرفداران هدایت رو توی کَف گذاشته، نبود حتی یک ثانیه فیلم و صدا از این نویسنده بزرگ هست. مسئله‌ای که خیلی‌ها پیگیرش بودند و به در بسته خوردند. البته گویا اخیرا یک روزنه امید پیدا شده: "آرشیو ملی فیلم قزاقستان"

داستان از این قراره که در 16 آذر 1324 صادق هدایت به همراه علی اکبر سیاسی و فریدون کشاورز به دعوت دانشگاه تاشکند، به مناسبت 25مین سالگرد تاسیس آن دانشگاه، به تاشکند سفر کردند و در مراسم‌هایی که به این مناسبت برگزار شد شرکت کردند. در تمام این مراسم‌ها از هیئت‌های مدعو فیلمبرداری صورت گرفته و مسلما از صادق هدایت هم که جزئی از هیئت ایرانی بوده فیلمبرداری شده. در این رابطه دفتر صادق هدایت در تهران با مدیریت جهانگیر هدایت، با بخش فرهنگی سفارت ازبکستان تماس‌ها و مراوداتی داشتند که متاسفانه تا به امروز بی جواب باقی مانده!1 به امید روزی که دسترسی به این آرشیو میسر بشه ...


چند سالی یک بار که تک و توک کتاب‌هام رو تمیز میکنم و چشمم به جمال کتاب‌های هدایت میفته، این سوال به ذهنم خطور میکنه که چرا هدایت خودکشی کرد؟ مشکلات عاطفی و روحی روانی این نویسنده رو به لب پرتگاه زندگی فرستاد؟ به نقطه‌ی اوج (climax) زندگیش رسیده بود و نمی‌خواست با افولش شخصیتی که تا به اون روز ساخته و پرداخته بود رو نابود کنه؟ یا از اینکه به این کشور برگرده واهمه داشت؟... 

از وقتی که بخاطر کرونا خبرها رو بیشتر از پیش دنبال می‌کنم، افسرده‌تر شدم. نمی‌دونم چی به سرمون اومده که اینجوری کمر به نابودی همدیگه بستیم؟! :( هیچ کس زندگی و رفاه دیگران براش اولویت نیست. اونقدر خودخواه شدیم که جز خودمون و بعضا خانواده‌ش به چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کنه. هر کی زورش بیشتره، بیشتر میکوبه توی سر بقیه. همه به فکر خودشونن و دارن سهم خودشون و بچه‌هاشون رو میکَنن، غافل از اینکه we are all in the same boat. 

به آستانه‌ی درد و تحمل خودم و جامعه نگاه می‌کنم. با جامعه کاری ندارم چون دل خوشی ازشون ندارم. اما خودم ... تا کی میخوام بشینم تا ببینم بقیه ازم پیشی میگیرن؟ به هیچ وجه منظورم پیشی گرفتن بر مبنای ضوابط نیست. درد اینجاست که این روزها میبینم و میشنوم که نخاله‌ها دارن به پست و مقام میرسن و من و امثال من هنوز سرمون مثل کبک زیر برفه. احسان عبدی‌پور یه جایی توی داستان 'خاطرات یک شاه' میگه: "اندک نانی داشتیم و روزگارمان با تعادلی لرزان سپری میشد". شاید باورتون نشه، ولی من همون تعادل لرزان رو میخوام. یه شغل ساده، یه زندگی معمولی، یه سری کار نه چندان روتین و هر از چندگاهی سفر با یک آدم پایه. اصن سگ تو گرونی دلار! مقاصد سفرم رو هم داخلی انتخاب می‌کنم. البته این خواسته آخرم با اینکه میدونم جزو محالاته اما به هر روی یه زمانی جزو آرزوهام بود؛ یه خونه حیاط دار نقلی با یه حوض، یه باغچه و چند تا درخت. یه اتاق پر اتاق که فقط و فقط مال خودمه. توش درس میدم و کتاب میخونم و هر وقت خسته شدم روی تختش ولو میشم. البته راه اندازی یه کسب و کار کوچیک و بیشتر عام المنفعه رو هم توی برنامه های ده بیست سال پیش روم داشتم، اما اونقدر زندگی روی دور تند افتاده که دیگه فقط میخوام لباس‌های تنم رو سفت بچسبم که ازم نقاپن. 

یه سوال: هیچ وقت به این موضوع فکر کردید که آستانه‌ی درد (threshold of pain) شما چقدره؟ تا کی میتونید بشینید و نگاه کنید که حقتون رو بهتون بدن؟ و اینکه در چه صورت حاضر میشید که چشمتون رو به روی اخلاقیات ببندید و با بقیه مثل خودشون برخورد کنید؟ 


1. از کانال "سرزمین سبز" کیوان میرکی

+ حدود سه ماه پیش کوالا من رو به چالش 20 سال آینده خود چگونه میبینید دعوت کرده بود. امروز بالاخره به دعوتش لبیک گفتم! البته همینقدر مبهم و گنگ، چون هیچ کس از فردای خودش با خبر نیست ...

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

A Question

آیا عشق دلیل خوبی برای نابودی و به هم ریختن همه چیزه؟

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

آی رفیق قدیمی تو که هنوز زندگیمی، بگو کجا رو دنبالت بگردم؟

برای یک رفیق مکزیکی:

بعد از مدت‌ها بی‌خبری برگشته و سوال‌های عجیب و غریب میپرسه. لحنش عوض شده و دیگه مثل سابق شوخی نمیکنه.

بهش میگم: خبریه؟ باز امید برگشته؟ نیما بهت پیام دادم؟ اون دو تا داداش باز سر تو دعوا کرد؟ یا پسر اکبر باز افتاده دنبالت؟

هیچی نمیگه. اما یه مدت همین‌طور محض خالی نبودن عریضه پیام میده و در کنارش میناله از بی کسی و میگه: یه پسر ادبیات خونده‌ی فلان و بهمان نداری؟ 

میگم: خوبه خیر سرت داری حقوق میخونی. از من توقع قوادی داری؟ :) خجالت بکش!

میگه: نه، تو آشنایی ... هم خونی ... محرمی ...

*****

یه مدت میگذره و آخرش یه شب میگه حدود یک سال و نیمه که با یکی هستم اما بهت نگفته بودم چون میترسیدم این بارم همه چی خراب بشه. اگه همه چی خوب پیش رفت حتما کارت میفرستیم براتون. 

بهش میگم: یعنی من مسئول تمام روابط شکست خورده سرکار علیه هستم؟

جواب میده: نه، اما حس می‌کنم بهتره راجع بهش حرفی نزنم. این بار میخوام خوب پیش بره.

اصرار میکنم که بگه این یکی رو از کدوم سوراخی پیدا کرده اما هیچی نمیگه. میگم توی تمام این سال‌ها تنها کسی که با دلیل و منطق باهاش صحبت کردم تو بودی و هیچ وقت هم نظرم رو بهت تحمیل نکردم؛ چه اون زمان که حامی سفت و سخت چ ا د ر و حجاب برتر بودی چه الان که بقول خودت "خود واقعیت" رو پیدا کردی، چه اون موقع که توی قضیه امید میگفتی نه این یکی دیگه با بقیه فرق داره و خونه‌ هم برام آماده کرده و تمام کاشی‌ها و پریزای خونه با سلیقه من بوده! حالا چیزی شده؟ 

جواب سربالا میده.

جواب تمیدم.

*****

برای چند لحظه صفحه گوشیم رو خاموش می‌کنم و به سقف زل میزنم. با خودم میگم یعنی بنظر همه من اون گربه سیاه منحوسیم که چارچنگولی وسط رابطه‌هاشون افتاده و همه چی رو بهم زده؟ یاد انیمیشن تی وی مِز میفتم که میگه: "حتمن دیگه". با خودم عهد میکنم دیگه به هیچ‌کس پیام ندم. بذارم به خوبی و خوشی زندگیشون رو بکنن. هنوز این عهد از دلم نگذشته که پریسا پیام میده: "کجایی؟ چرا آن نیستی؟ تو رو خدا جواب بده کارت دارم." سرم درد می‌کنه. گوشی رو میذارم بغل سرم و چشمام رو میبندم. گوشی زنگ میخوره: WHATSAPP CALL - Parisa. جوابش رو میدم و بعد از نیم ساعت باز میخوام چشم‌هام رو ببندم پویا زنگ میزنه! با کلمه "داداش" ش متوجه میشم که باز یه جا گیر کرده و من باید جورش رو بکشم! میگم باشه و قطع میکنم. دو تا زولپیدم میخورم و سرم رو زیر بالش قایم میکنم؛ دیگه نمیخوام موتور مغزم روشن باشه!

 

 

* عنوان: آهنگ «رفیق قدیمی» صالح صالحی

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
معلوم الحال

A Mexican Fellow

من نمی‌خواهم کسی بیاید که عقلم را سر جایش بیاورد و منطقم را بالا ببرد ...

یا بگوید چگونه بخند و بپوش و ببین ...

چگونه باش و نباش ...

من فقط دلم می خواهد، کسی بیاید که با او دیوانه‌ی بهتری باشم ...

همین ...

 

 

«مریم قهرمانلو»

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
معلوم الحال

پریسا

میگم: دیر وقته! بخواب. منم برم یه ذره فکر کنم ...

میگه: عوض فکر کردن شبا خوب بخواب و روزا بدو دنبال اهدافت. تو که به هممون امید میدی، تشویقمون میکنی، راهنمایی‌مون میکنی، چرا خودت نشستی سر جات؟

میگم: میترسم از نقطه‌ی امنم خارج بشم. دوست دارم بشینم روی نیمکت و بقیه رو تشویق کنم. 

اون داره تایپ میکنه...

من وای فای تلفنم رو خاموش میکنم و غرق خیال میشم! امشب دو نفری فکر کردیم. دو نفری دویدیم و نرسیدیم. فردا چی میشه؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
معلوم الحال

پالادوکس

تو این ایام کرونایی مادرم شروع کرده به آزمایش پخت انواع و اقسام کیک‌های مختلف! صد دفعه ما گفتیم ما همون کیک شکلاتی دوست داریم! ولی مادرم همچنان اصرار داره که مدل‌های جدید رو امتحان کنه!

القصه دیشب برای ما کیک انگلیسی درست کرده بود با سس نمیدونم چی! 😀‌

بعدش تعریف می‌کرد که دوستم شهرزاد که الان انگلیسه تو گروه گفته برای بچه‌هاش رنگینک درست کرده! بعد بچه‌هاش نمیخورن 😂‌ 

 

بهش گفتم رسم روزگارو میبینی؟ طرف رفته انگلیس، رنگینک درست میکنه :)  تو اینجا نشستی در آرزوی انگلیس و کیک انگلیسی درست میکنی.

 

+عنوان: این روزها از سر بیکاری شروع کرده بودم به بازبینی قسمت‌های اول سریال شب‌های برره خشایار الوند عزیز! توی یکی از قسمت‌ها از اصطلاح استفاده کردند که برام جالب بود 😃 الوند با ابداع یک به اصطلاح زبان و گویش جدید، مجموعه طنزی درست کرده بود که توش با لهجه هیچ قومیتی شوخی نمیشد!

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
معلوم الحال