۵ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

چایی

خسته از کارهای تلتبار شده به یاد دوران دانشجویی کتری رو گذاشتم روی چراغ تا جوش بیاد. بعد اینکه جوش اومد دیدم چای کیسه ای ندارم و حیفم اومد بخاطر یه لیوان چایی الکی یه فلاسک چایی درست کنم؛ یه نسکافه باز کردم و بعد هم آب جوش ریختم و بردم کنار بخاری که بخورمش و خواجه امیری گوش کنم که یاد یکی از حرف‌های مادرم افتادم. همیشه میگفت: توی دفتر دقت کردم. معلم‌های ریاضی چایی زیاد میخورن! [برای خودش یه پا discourse analystه] الکی گول این قهوه خورا و ژست روشن فکریا رو نخور که یه نصف استکان قهوه میخورن و توی عوالم خیال خودشون دریا رو میشکافن. اگه آدم ذاتا پر باشه، با همین چایی معمولیم به همه جا میرسه. 

چند سال بعد از تموم شدن دوران طلایی دبیرستان یه بار با چند تا از بجه ها به مدرسه سر زدیم. کلی تحویلمون گرفتن. درست همونجایی که معلما مینشستن، یعنی همون صندلیای زهوار درفته و گلی نشوندمون و از قضا از همون چایی‌ها بهمون دادن. مزه خاصی نمیداد. تازه تلخ و بدمزه تر از چایی های توی خونمونم بود. متوجه شدم مادرم همچین بیراهم نمیگفت. استعداد ذاتی توی وجود آدما نهفته ست. با سیگار و قهوه و ژستای متداول روز نمی تونی خودتو علامه کنی. هر چقدرم بخوای ژست بگیری و ادا در بیاری که آره من خیلی خفنم بازم یه جایی بندو آب میدن و لو میدن که هیچی حالیشون نیست.

توی خوابگاه دلمون که میگرفت، حوصلمون که سر میرفت، خسته که میشدیم، مهمون که میومد و هر بلایی که نازل میشد بچه ها کتری میذاشتن و دور هم چایی میخوردیم. دلم تنگ شده برای اون روزها. دلم یلدای دانشجویی میخواد. شلوغ بازی و سروصدا میخوام. دیگه تحمل سکوت و تنهایی رو ندارن. تشنه یه صحبت طولانیم. با کسی که همه حرفامو بشنوه و بهم نخنده! قضاوتم نکنه! و سرآخر بغلم کنه و بگه "پارو بزن ساحل نزدیکه"*



+ اگه هیچ ارتباطی بین این کلمات پیدا نکردین نگران نباشید. خودمم نفهمیدم چی نوشتم. هی نوشتم و پاک کردم. آخرش شد اینی که هست!

*: دردانه، شباهنگ یا نبولا توی یکی از پستاش (1413) به این موضوع اشاره کرده بود.

موافقین ۸ مخالفین ۰
معلوم الحال

در باب جلسات حمله (دفاع سابق) + جاعل

بعد از گزارش "دردانه" از جلسه دفاع یکی از همکلاسی هاش این مطلب رو نوشتم، اما به خاطر ترس از گیر افتادن و عواقبش پست رو پیش نویس کردم. اما امشب یه اتفاق افتاد که برای دقایقی لبخند روی لب هام آورد و تحریکم کرد که این پست رو موقتا منتشر کنم. خب بریم سر اصل مطلب ...

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

یسسسس! بالاخره نوبت ما شد ...

اگه همه چی رو حساب پیش میرفت قاعدتا من الان ترم 4م تموم شده بود و شهریور باید دفاع میکردم. ولی تف تو کرونا و هر چی که چینیا میخورن! سه بار از نو پروپوزال نوشتم. سه بار سرویس شدم! و بالاخره پروپوزالم تصویب شد. انتخاب استاد راهنمام دست خودم نبود. استاد مشاورمم زورکی بهم دادن. هر چقدر اصرار کردم که آقای دکتر a یا خانم دکتر b مشاورم بشن نشد. "یار(ان) نپسندیدن مرا" و مسلما این دو بزرگوار روز دفاع منو سرویس میکنن! بقیه بچه ها زرنگ بودن. استادای خطرناک رو راهنما و مشاور خودشون کردن که روز دفاع فقط تعریف و تحسین بشنون. اما من؟ دهنم سرویسه و قراره مورد حمله سهمگین و انتقام سخت قرار بگیرم :( راهنمام استاد خیلی خوب و صاحب نامیه اما حوصلمو نداره. مشاورم که کلا گیجه! اون روز بهم زنگ زده بود که پسرجون چند سالته؟ بچه کجایی؟ موضوع پایان نامه ت چیه؟ :/ خیر سرش سه بار داور پروپوزالم بوده و هی گفته عوضش کن. هنوز نمیدونه کارم چیه :|

در رابطه با مشاورم یه چیز دیگه هم متوجه شدم. به یکی از دخترا گفته حذف ترم نکن و کاراتو تموم بکن. بعد اینم گوش کرده و کلی نوشته. بعد که براش فرستاده گفته دختر این چه موضوعیه انتخاب کردی؟ اینکه به درد نمیخوره، عوض کن! حالا موضوعم خوذش داده بوده. دیشب یکی از بچه ها پیام داد که دختره میخواد بره خرخره استادو بجوه چون موضوع جدیدی که بهش داده موضوع آقای ب (شاگرد دیگه همین استاد) بوده و باز این خانم محترم به فاک رفته. دوباره باید بنویسه :))

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
معلوم الحال

اولین دکتر زبانی بلاگستان + تقلب

خب خب خب
بالاخره انتظارها به سر رسید و فکر میکنم اولین دکتر زبانی (زبانشناس نظری البته) تاریخ بلاگستان، سرکار خانم دکتر to be دردانه شباهنگیان، در آخرین دقایق از پایان نامه کارشناسی ارشدش با موفقیت دفاع کرد و وارد مقطع دکتری شد. از اونجایی که ممکنه خیلیاتون حوصله پیدا کردن بیست سوالی رمز فیلم جلسه دفاع ایشون رو نداشته باشید من همت کردم و جواب ها رو براتون نوشتم. خودتون زحمت جمع و تفریقش رو بکشید. 
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال

برای سفیر دانایی، حمید رحمانی

تنها دو نفر در اداده‌ی آموزش و پروش از کلاه بولر (Bowler) استفاده می‌کردند. اولی استاد صمدی دبیر ادبیات منطقه بود که از این کلاه به صورت توامان به عنوان جایگزینی برای پوشاندن کله تاسش و نشان دادن شخصیت ادبیش استفاده می‌کرد؛ و دومی حمید رحمانی، مستخدم اداره آموزش و پروش بود. حمید در عین حال که در استخدام آموزش و پرورش بود، وظیفه خطیر نقل و انتقال جراید یومیه را نیز بر عهده داشت. اداره برق، مخابرات، بهزیستی، بهداری (که بعدها به شبکه بهداشت تغییر نام داد)، مدارس و بانک‌ها همگی زیر پوشش خبری حمید قرار داشتند. البته نه اینکه فکر کنید هر روز هر روز روزنامه تازه روی کیوسک دکه‌های شهر می‌آمد. جمعیت شهر کم بود و روزنامه خوانی هم مختص کارمندان اداراتی رود که از یک ساعت خاص به بعد مگس می‌پراندند. ماشین‌های اداری هفته‌ای دو الی سه بار از از مرکز برمیگشتند و لابلای پرونده‌های مردم یک بسته روزنامه و جدول با خود می‌آوردند. در این میان حمید رسالت خرید روزنامه‌های ادارات و تحویل به آنها را بر عهده داشت و این وظیفه‌ را به نیکی و در طول هفته به انجام می‌رسانید. البته این گوشه‌ای از فعالیت‌های خطیر حمید در امر ترویج مطالعه و بالا بردن سرانه ملی آن بود. او در عین حال که روزنامه‌ها را برای کارمندان و روسای مختلف می‌برد توجه آنان را به نکات مهم درج شده در صفحه مختلف روزنامه جلب می‌کرد. مثلا وقتی وارد اتاق رئیس اداره‌شان میشد به جای این روزنامه‌ها را صاف بگذارد وسط اتاق و برود پی کارش، صاف میبرد میگذاشت روی میز رئیس و قسمت‌های مهم اخبار که با ته سوادش زیرشان خط کشیده بود را به سمع و نظر مقام‌ ریاست می‌رساند. یا وقتی که خبری، مصاحبه‌ای، عکسی از کسی چاپ‌ میشد فی‌الفور یک نسخه اختصاصی از آن روزنامه را برای فرد مورد نظر خریداری می‌کرد و با موتور ناخوش‌احوالش که در گذر سال‌ها به پِرپِر افتاده بود به دست‌ مقام مسئول می‌رساند. مثلا روزی که یک‌ مصاحبه با رئیس اداره برق در روزنامه استانی چاپ شده بود هر سه نسخه آن روزنامه را به نفع اداره برق خریداری کرد و آن را با دو در خورجین موتورش انداخت و با گاز خود را به اداره برق رساند. البته‌ پیش از آنکه خودش به اداره برسد، جار و جنجالی که به راه انداخته بود و فریادهای "جمشییییییید ‌... جمشیییییییییییییید ..."ش توجه همگان را به سمت در اداره جلب کرده بود. در بدو ورود کلاه را از سر برداشته بود و شتابان، بی هیچ آداب و ترتیبی وارد اتاق رئیس شده بود و صفحه دوم روزنامه را باز کرده و از وسط تا زده بود و با لب خندان آن را مقابل چشمان بهت زده رئیس قرار داده بود که "جمشید! نگاه کن، عکست چاپ کردن".


همه اینها را نوشتم تا برسم به این‌ جمله تلخ که "روزگار، سفیر  دانایی را به صفحه حوادث برد". حمید رحمانی پس از سال‌ها خدمت صادقانه در خدمت آموزش و پرورش و صنعت نشر کشور و روزها زندگی نباتی ظهر دیروز در اثر کرونا از بین ما رفت.


روحش شاد ...





۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
معلوم الحال