۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

بازگشت مهدی

همین الان از تماس با مهدی دارم میام :)

یک ساعت پیش دیدم تلگرام پیام داده: "سلام علیک، خوبی؟ ... هیچی! انقد بارندگی زیاده، به گوشیم رطوبت خورده! وایساده گوشیم. رفتم تو شعب".

تا پیامش رو دیدم زنگ زدم و زدم و احوال پرسی و گله که کجایی نامرد؟

بیچاره گفت از روزی که اومدم اصلا نتونستم از خونه برم بیرون. میگفت هیچ وقت تو عمرم انقدر تلویزیون ندیده بودم :) 

 

-----

برادرم ساعت نه شب اون حادثه کذایی برگشت خونه! اولش یه دل سیر کتکش زدیم که دیگه از این غلطا نکنه :))) بعدش تا اومدیم بگیریمش سریع رفت فیلمایی که گرفته رو با بچه محلا و رفقاش شیر کنه :/ پسرک جاهل دی:

* اون روز، بعد از سیل شیراز، استادام از گنبد زنگ زدن و جویای حال و احوالمون شدن. فکرشُ نمیکردم انقد خوب باشن که وقتی دار و زندگی خودشون زیر آبه از بقیه خبر بگیرن و به فکر بقیه باشن! دمشون گرم.

 

+ خانم سیلاک پاشو بیا. شرط رو بردی :))

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
معلوم الحال

راز مگو

یکی از بزرگترین رازهای مگوی زندگی من، معلوم الحال، حرف زدن از شهر دانشجوییم بوده. شهری که اول دوستش نداشتم. چرا که اصلا به انتخاب خودم نرفته بودم، اما بعدها شد تکه ای از جسم و روح و روانم ...  اینجا از رشت حرف نمی زنم! رشت هم یک زمانی -پیش از اینکه پایم را در شهرشان بگذارم- برایم همین طور بود؛ کاملا اتفاقی دانشجو و مهمان مردمانشان شدم؛ با اشک و آه رفتم ... اما جادوی مردمانشان سحرم کرد.

خب، برگردیم سَرِ سِکانس ...

 

(باقی در ادامه مطلب)

۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
معلوم الحال